کد خبر: ۶۸۸۶
۲۳ مهر ۱۴۰۲ - ۱۴:۰۰

پرویز؛ آقای اخمو اما روحبخش اخبار خراسان است

پرویز روحبخش می‌گوید: انقلاب که پیروز شد، گفتند: «گوینده‌های سابق دیگر نباید خبر بخوانند». این طور شد که من شدم اولین گوینده تلویزیون مرکز خراسان پس از انقلاب اسلامی.

کمال خجندی| پرویز روح‌بخش حتی حالا که سال‌هاست از صداوسیما بازنشسته شده است، همچنان مثل همان موقع که مجری خبر بود، آراسته است و شمرده و کتابی حرف می‌زند. صدای او، هنوز هم یک صدای توپر رادیویی و چهره‌اش، یادآور اخباری است که عصر‌ها از تلویزیون خراسان پخش می‌شد.

من در گفت‌وگو با پرویز روح‌بخش کوشیدم شِمایی از تلاش‌های او را نشان بدهم که چطور از یک دانش‌آموز عاشق ادبیات، به سردبیر و مجری خبر در تلویزیون تبدیل شد. گفتگو با روحبخش که خودش سال‌ها خبرنگار بوده است، مصاحبه‌کننده را از سؤال پرسیدن بی‌نیاز می‌کند.

او خودش می‌داند چطور زندگی‌اش را شرح بدهد که نیازی به پرسش نباشد. توضیحات استاد روح‌بخش پر از نام آدم‌هایی بود که او در این سال‌ها همکارشان بوده است و متأسفم که به‌دلیل کم بودن فضا، ناچار شدم بخش زیادی از این اسامی را نیاورم.

پدرم؛ سرگرد منضبط شهربانی

من متولد سوم تیر ۱۳۳۲ هستم در مشهد، اما سال‌های کودکی ام بیشتر در شهرستان‌ها گذشت. پدرم سرگرد شهربانی بود؛ از آن افسر‌های قدیمی منضبط. سال ۱۳۴۰ بازنشسته شد و بعدش ما برگشتیم مشهد.
قبل از آن، هروقت می‌آمدیم مشهد، پایگاه ما، خانه مادربزرگ مادری ام بود.

اگر از من می‌پرسیدند «بچه کجایی؟» می‌گفتم: «بچه باغ هشت آباد». باغ «هشت آباد» می‌شود حوالی «میدان توحید». خانه مادربزرگم توی «کوچه‌رضوی ها» بود؛ مادرم و مادربزرگم، سید رضوی بودند. آنجا به همه سادات رضوی، زمین داده بودند و برای همین همه شان ساکن این محدوده بودند. از کلاس سوم دبستان، دیگر ساکن مشهد شدیم.

خانه خودمان کوهسنگی بود در خیابان عدالت. منتها خیابان کوهسنگی، این شکل امروزی را نداشت. همه اش قنات بود. به ندرت در زمین‌هایش خانه پیدا می‌شد آنقدر که از خانه ما، خود کوهسنگی، باغ «الندشت» و میدانش دیده می‌شد. یک بقال هم آنجا بود به نام «عباس آقا» که نشریات را می‌آورد؛ مثل «اطلاعات کودکان»، «کیهان بچه ها» و.... من یک قران، دوزاری را که دستم می‌آمد، مجله می‌خریدم. مشتری کیهان بچه‌ها بودم.

تصویر شبح زرد و کودکی من

من به مدرسه «کوروش» می‌رفتم که توی خیابان پرستار فعلی بود. خیابان پرستار، یک طرفش به گرمابه «نوبهاراسدی» می‌خورد. آنجا پشت گرمابه، قبرستان بزرگ الندشت قرار داشت. طرف راستش هم که فکر می‌کنم الان دراختیار بیمارستان قائم باشد، دبستان کوروش بود.

من هر روز این مسیر را برای رفتن به مدرسه طی می‌کردم. مغازه عباس آقا را کاملا یادم مانده است. الان هم همان جا یک سوپرمارکت قرار دارد. از آنجا کیهان بچه‌ها می‌خریدم و می‌رفتم سراغ یک داستان که آن موقع سلسله وار در مجله کار می‌شد. داستانی بود به نام «تصویر شبح زرد».

داستانش خیلی تخیلی بود. چند نفری بودند که وارد غاری شده بودند. آنجا شبحی را می‌دیدند و می‌رفتند دنبالش و حوادثی پیش می‌آمد که برای من، بسیار هیجان انگیز بود. یادم هست به جز کیهان‌بچه‌ها، از پول تو جیبی ام که یک قران دوزار بود، سه تا آب نبات هم می‌خریدم، از آن آب نبات‌های «مینو»‌ی سه گوش. یکی از آب نبات‌ها را می‌گذاشتم توی دهنم و همان طور پیاده از میدان الندشت می‌رفتم به سمت خانه.

می‌خواهم بگویم آشنایی من با مطبوعات از طریق کیهان بچه‌ها بود که در همان سال‌های دبستان می‌خواندم. در سال پنجم دبستان، استاد مرحوم «ذبیح الله صاحبکار (شاعر معروف مشهدی)»، معلم من بودند و من بسیار از ایشان بهره بردم.

سال ششم ابتدایی را آمدم دبستان صحاف در خیابان بهار؛ همین جایی که الان می‌شود پشت بیمارستان امام رضا (ع)، روبه روی پزشکی قانونی. گواهی نامه ششم ابتدایی ام را که گرفتم، توی دبیرستان «فیوضات» ثبت نام کردم. فیوضات گویا بعدها، بعد از انقلاب، مدرسه دخترانه شد.


اتوبوس‌های یک ریالی قاسم شهسواری

آن موقع هنوز واحد نبود. تعدادی اتوبوس بود متعلق به آقای قاسم شهسوار‌نامی که به اتوبوس‌های یک ریالی معروف بودند. من از خیابان کوهسنگی خط ۶ را سوار می‌شدم. خط ۶ همان مسیری بود که الان اتوبوس‌های کوهسنگی تا خواجه ربیع می‌روند. آن موقع هم همین بود. از آنجا سوار واحد می‌شدم و می‌رفتم میدان شهدا که خب اسمش «مجسمه» بود. دبیرستان فیوضات، دیواربه دیوار دبیرستان شاه رضا (دکتر شریعتی‌فعلی) چسبیده به اداره کل آموزش وپرورش قرار داشت.

 

هنرمندی که مشهدی‌ها با صدا و تصویرش خاطره دارند

 

مرهون معلم ادبیات

یکی از دبیر‌های همین دبیرستان فیوضات هم شخصیت ادبی من را شکل داد؛ شادروان «اوحدی». تا همین چند سال پیش شب‌ها در خیابان راهنمایی، ایشان را می‌دیدم. شب‌ها می‌آمد آنجا قدم می‌زد. آقای اوحدی معلم ادبیات بود. همان جلسه اول موضوعی را تعیین کرد تا درباره آن انشا بنویسیم. من هم انشایی نوشتم و سر کلاس خواندم.

تا خواندم، آقای اوحدی گفت: «نوزده». بعد هم ادامه داد: «اگر بیست می‌خواهی، برو یک دور کلمات و ترکیب‌های تازه کتاب را بنویس و حفظ کن. من می‌پرسم، اگر بلد بودی و اگر دفتری که می‌آوری، مرتب بود، من نوزده ات را بیست می‌کنم».

من هم رفتم و خیلی زود این کار را انجام دادم و دفترم را آوردم و ایشان هم خیلی خوشش آمد. بعد از آن به من گفت: «حالا یک دفتر درست کن برای شعر. اول هم از شاعران معاصر شروع کن و از هرکدام، یکی دو تا شعر بنویس». من هم شروع کردم به جمع کردن شعر. از مجلات استفاده می‌کردم. از کتاب‌هایی که توی کتابخانه بود، استفاده می‌کردم. فریدون توللی، مرحوم حمیدی شیرازی، نصرت رحمانی و استاد ناتل خانلری و اخوان ثالث عزیز و....

اولین جوانه‌های روزنامه نگاری

آن موقع سیکل اول بود و سیکل دوم؛ سیکل اول، هفتم بود و هشتم و نهم؛ سیکل دوم هم دهم و یازدهم و دوازدهم که وقتی دوازدهم تمام می‌شد، دیپلم می‌گرفتیم. من سیکل اول را که تمام کردم، از دبیرستان فیوضات آمدم دبیرستان شهریار. هم زمان هم عشق روزنامه دیواری زد به سرم و شروع کردم به ساختن روزنامه دیواری. بریده جراید و مجلات را، هرجا مطلب خواندنی خوبی پیدا می‌کردم، کنار می‌گذاشتم برای روزنامه دیواری.

آنجا یک ستون طنز هم دایر کرده بودم که خودم دست خطی می‌نوشتم، موضوعش هم حوادث و ماجرا‌هایی بود که در دبیرستان اتفاق می‌افتاد؛ مثلا شیر آب مدرسه خراب یا لامپ فلان کلاس سوخته بود، این‌ها را سوژه می‌کردم و طنز می‌نوشتم.

هنرمندی که مشهدی‌ها با صدا و تصویرش خاطره دارند

 

دوربینی به قیمت صدتا آدامس

یک روز پاشنه‌های کفشم را بالا کشیدم و رفتم مؤسسه اطلاعات. مؤسسه اطلاعات آن موقع در خیابان سعدی بود. چندباری که رفتم و آمدم، مرا به عنوان خبرنگار آموزشگاه‌ها قبول کردند. هر برنامه‌ای چیزی که در آموزشگاه‌ها بود، من خبرش را می‌نوشتم و آن‌ها هم در اطلاعات هفتگی چاپ می‌کردند. عکاسی هم داشتند به نام آقای «سعیدی» که عکاسی اش ته جنت بود؛ آن کوچه‌ای که می‌رسید به خیابان دانشگاه.

گاهی که سوژه خبرم نیاز به عکاسی داشت، این آقای سعیدی می‌آمد و عکس می‌گرفت. من دیدم این طوری نمی‌شود برای هر سوژه زنگ بزنم به مؤسسه و آن‌ها عکاس بفرستند. این بود که تصمیم گرفتم دوربینی برای خودم بخرم. خب دوربین هم گران بود. همان موقع مطلع شدم شرکت آدامس خروس نشان که آدامس رایجی بود، اعلام کرده هرکسی صدتا از کاغذ دور آدامس- ما به آن می‌گفتیم پوست آدامس- برای ما بفرستد، به او یک دوربین عکاسی جایزه می‌دهیم.

شاید باورتان نشود، اما من، صدتا پوست آدامس جمع کردم و برایشان فرستادم. آن ‎ها هم یک دوربین برایم فرستادند؛ این دوربین کائوچویی بود، اما عکس‌های خوبی می‌گرفت. یک فیلم بیست وچهارتایی یا سی وشش تایی می‌خریدم و شروع می‌کردم به عکاسی.

آن دوران ازجمله کار‌هایی که از من چاپ شد، شرح جلسه‌ای بود که من رفتم و آنجا قرار بود ارواح را احضار کنند. من ماجرای آن جلسه را نوشتم و یادم هست که همین آقای سعیدی آمد و عکسش را گرفت و مطلبم را هم چاپ کردند و ازقضا مطلب پرخواننده‌ای هم شد.

مجله اطلاعات، صفحه شعری هم داشت که من آنجا شعر شاعران معاصر را می‌دیدم. این، وقتی بود که من گاهی شعری هم می‌گفتم. چندباری شعرم را فرستادم و چاپ کردند. بعد طوری شد که دیگر بیشتر شعر می‌فرستادم و شعرهایم کنار شعر شاعران نامدار آن موقع کار می‌شد.

۹ تا ۱۰ شب؛ شب چراغ

همان وقت ها، یک روز با جمعی از رفقا در خیابان بودم که آقایی که بعد‌ها فهمیدم آقای احمد فخرصباحی است، آمد به من گفت: «می آیی رادیو، تست بدهی برای برنامه نوجوان؟»

برنامه نوجوان، ظهر‌ها دوازده ونیم تا یک از رادیومشهد پخش می‌شد. من هم از خدا خواسته رفتم تست دادم و قبول شدم. برنامه پنج شش تا گوینده داشت؛ همه هم نوجوان بودند مثل خودم. به هرکداممان چندتا جمله می‌رسید. من بودم و «جواد آتش افروز» و «مسعود فرزین» و خدابیامرز خانم «نازنین نظام شهیدی». خانم «نرگس علیزاده» هم بود و خانم «فریده زرگری» و خانم «شهناز صادقی» و «احمد نوکندی».

ماشین می‌آمد دنبالمان با آرم رادیوتلویزیون و اهل محل هم می‌دیدند و ما کیف می‌کردیم. دستمزدی هم داشتیم. من اولین پولی که از رادیو گرفتم، برای اجرا در همین برنامه بود؛ یک چک هفتادوپنج تومانی؛ ۷۵ تا تک تومان؛ چک‌ها آن موقع بسیار بزرگ‌تر از الان بود.

بعد‌ها مرحوم سیدرحمت الله وظیفه دان که مدیر رادیو بود، به من گفت: «تو دیگر صدایت درشت شده و بهتر است بیایی برنامه «شب چراغ» را اجرا کنی». شب چراغ، یک برنامه ادبی بود که ۹ تا ۱۰ شب پخش می‌شد؛ یک برنامه شعر و موسیقی.

ترانه‌های درخواستی رادیو زاهدان

آن موقع رادیوزاهدان خیلی معروف بود. ترانه‌های درخواستی پخش می‌کرد و از خراسان، رادیوزاهدان را گوش می‌کردند. برنامه دیگر که مخاطب کشوری داشت، همین برنامه شب چراغ بود. از همه ایران نامه داشت. آن موقع هنوز تلویزیون، غیر از تهران، جای دیگری نبود. شب‌ها خیلی جا‌ها در کشور رادیوخراسان را می‌گرفتند. رادیوزاهدان هم همین طوری بود. می‌دانید که اولین فرستنده مشهد سال ۱۳۲۷ راه اندازی شد و متعلق به لشکر بود. دایی خود من، گوینده آن رادیو بود و آن رادیو هم ترانه درخواستی پخش می‌کرد.

بعد‌ها ارتش، رادیو را می‌دهد به اداره انتشارات وتبلیغات. اولین استودیوی رادیو هم در باشگاه افسران ارتش بوده است؛ در ارگ، کوچه سینماآسیا، روبه روی باغ ملی. همکاری من با رادیو، از وقتی شروع شد که رادیو آمده بود به محل فعلی اداره فرهنگ وارشاد اسلامی. آن ساختمان، دراصل ساختمان رادیو بود.

آن جایی هم که الان جلسات شعر برگزار می‌شود، استودیوی بزرگ رادیو بود. اما برنامه شب چراغ را در محل استودیو‌های فعلی در همین میدان تلویزیون اجرا می‌کردند. من شب چراغ را چهار سال اجرا کردم. گوینده خانم هم داشتیم که عوض می‌شدند، اما گوینده مرد فقط من بودم.

هنرمندی که مشهدی‌ها با صدا و تصویرش خاطره دارند

 

درست مصادف با پیروزی انقلاب اسلامی

اردیبهشت سال ۵۷، واحد خبر اعلام کرد که ما یک مجری می‌خواهیم. ۲ هزار نفر آمدند و امتحان کتبی دادند. از آن ۲ هزار نفر، جمعی قبول شدند که من هم جزوشان بودم. قرار شد از ما مصاحبه شفاهی بگیرند. چند نفر از تهران آمده بودند و چند نفری هم از مدیران رادیوخراسان بودند که از آن مصاحبه شفاهی، من قبول شدم و شدم کارمند آزمایشی واحد خبر. شش ماه باید آزمایشی کار می‌کردم تا بعد از آن رسمی شوم. این طوری شد که من از فضای رادیو رفتم به تلویزیون.

واحد خبر در تلویزیون بود و هم به رادیو و هم به تلویزیون، سرویس می‌داد. پخش تلویزیونی در واحد خراسان هم از سال ۵۴ شروع شده بود. شروع کار من در واحد خبر، مصادف بود با حوادث انقلاب اسلامی. ماجرا‌های آن روز‌های صداوسیما، خودش یک کتاب است. اعتصاب‌هایی هم در خود صداوسیما رخ داد و....

انقلاب که پیروز شد، گفتند: «گوینده‌های سابق دیگر نباید خبر بخوانند و باید گوینده‌ای خبر بخواند که چهره تازه باشد». این طور شد که من تازه آمده به واحد خبر، شدم اولین گوینده تلویزیون مرکز خراسان پس از انقلاب اسلامی. بعد از آن برای سال ها، من گوینده خبر تلویزیون بودم. شدم کسی که چهره اش برای مخاطبان، یادآور اخبار است.


خاطره‌هایی به اندازه چند جلد کتاب

زندگی خبری من، چندین جلد کتاب است که فقط به چند واقعه مهم آن، اشاره می‌کنم؛ چون فکر نمی‌کنم توضیحات بیشتر از این، در حوصله مخاطبان بگنجد. شهریور ۵۷ زلزله طبس رخ داد که بیست وچندهزار قربانی گرفت. این اولین مأموریت خبری من بود. من با بالگرد سازمان به آن مأموریت رفتم؛ بالگردی کوچک که فقط به اندازه چهارنفر جا داشت. اتاقکش هم شیشه‌ای بود. من و فیلم بردار بودیم و خلبان و دستیار. به طبس که رسیدیم، با یک شهر ویرانه روبه رو شدیم که نمی‌دانستیم اوج فاجعه اش را چطور بیان کنیم.

یکی دیگر ازحوادث مهم دوران کار خبری من، ربودن هواپیمای کویتی و آوردنش به مشهد بود. این هواپیماربایی حدود هشتاد ساعت طول کشید تااینکه هواپیماربا‌ها اجازه پیدا کردند از فرودگاه مشهد پرواز کنند. خبرنگار‌های زیادی در فرودگاه بودند، اما من همراه تیم امنیتی، تا زیر هواپیما می‌رفتم و برمی گشتم و وقایع را برای دیگر خبرنگار‌ها تعریف می‌کردم.

به واسطه کار خبری، فرصت حضور در جنگ تحمیلی را هم پیدا کردم. در جبهه غرب در بانه و سردشت بودم. سلاحم هم فقط میکروفونم بود. ما از آنجا گزارش‌های فراوانی تهیه کردیم که از تلویزیون خراسان پخش شد.

حادثه انفجار در حرم امام هشتم (ع)، هم از حوادث تلخی بود که در دوران خبری من رخ داد. از تلخی آن روز هرچه بگویم، کم است. یک ربع بعد از انفجار، در روضه منوره بودم. هیچ کس صحنه‌هایی را که می‌دید، باور نمی‌کرد. همه درودیوار روضه منوره خونی بود. ما جوراب هایمان را درآورده و پاچه هایمان را بالا زده بودیم و از لابه لای امعاواحشا رد می‌شدیم. آنجا حجت الاسلام والمسلمین مقدسیان، چهارپایه‌ای گذاشت تا بالای ضریح مطهر را تمیز کند. یک دست بریده افتاده بود آن بالا!

 

* این گزارش ۲۲ تیر در صفحه تاریخ و هویت روزنامه شهرآرا چاپ شده است.  

ارسال نظر