صندوق خاطرات

قدیم پدر و مادرها خودشان می‌بریدند و می‌دوختند!
طاهره ارفع در هفده‌سالگی در محله فردوسی ازدواج کرد و با مراسمی ساده به خانه بخت رفت. او روز خواستگاری خودش حاضر نبوده است و پدر و مادرش جواب بله را به آقای خواستگار داده‌اند!
خرده‌روایت‌هایی از کتاب ۴۰شهید مهرآبادی
سرو‌های نیلوفری نام کتابی است که محمدباقر جهانگیر فیض‌آبادی، از راویان برجسته دفاع مقدس مشهد برگرفته از روایت‌های هم‌محلی‌ها تألیف کرده است.
خاطرات تلخ و شیرین سیم‌پیچ قدیمی محله عبادی
محمد لوکیان می‌گوید: وقتی کار سیم‌پیچی تمام شد، برای اینکه لاکی که برای عایق‌بندی استفاده شده بود، زودتر خشک شود، گرمش کردم که همان گرما باعث آتش‌گرفتن موتور شد.
سقوط هواپیما نقطه تلخ خاطرات سربازی هادی است
هادی دهقانی روزی که برای گذراندن خدمت سربازی به تیپ‌۲ لشکر ۸۴ پیاده خرم‌آباد اعزام شد، هرگز تصور نمی‌کرد که از نزدیک شاهد سانحه برخورد هواپیمای مسافربری به دل ارتفاعات سفیدکوه باشد.
دست کشیدن از آرزوها برای رضایت مادر
اکبر توابی از تصمیمی که در ابتدای جوانی گرفت، احساس پشیمانی نمی‌کند: وقتی وارد خانه شدم، مادرم من را محکم در بغلش فشرد. آرامتر که شد گفت «اکبر، مادر! من دیگر طاقت دوری تو را ندارم.»
آخرین خاطره روز پدر
محسن پیکان از خاطرات آخرین لحظات بر بالین پدرش می‌گوید: آن شب دست در دست پدر به او خیره شدم. در آن لحظات فکر می‌کردم دنیایی حرف با او دارم و برخی از آن‌ها را آهسته برایش تعریف می‌کردم.
مهر پدرانه‌ کدخدای مهرآباد در یادها ماندگار است
کدخدا برای همه اهالی مهرآباد مثل پدر بود. با ما همین‌طور رفتار می‌کرد که با بچه‌های خودش. مثلا وقتی من هفت‌سال داشتم، عمو دو‌تومان عیدی داد به من. خداوکیلی هیچ‌کس آن زمان دو‌تومان عیدی نمی‌داد.