سلیمان براتی تعریف میکند: در این رفتوآمدها بالاخره گرفتار رشیدخان و نوچههایش شدم. هنوز هجدهسال کامل نداشتم. به او گفتم «این ماشین مال من نیست و من هم مثل خودت گرسنه هستم؛ حتی ناهار نخوردهام.
قبل از ورود به خانه باید آن انار را بهسمت عروس پرت میکرد تا به او ثابت کند مرد خانه است. عروس باید مراقب میبود انار به سرش نخورد تا گربه داماد دم حجله کشته نشود.
الیاس عطاپور تعریف میکند: آتش را مهار کردیم و به داخل خانه رفتیم، درِ کابینت را که باز کردم، دیدم دختربچه پنجساله خانواده درحالیکه عکس پدرش را در آغوش گرفته، براثر گازگرفتگی فوت کرده است.
ابراهیم حسن زاده میگوید: برادرم، علی اکبر هم که دو سال از من بزرگتر بود، داوطلب جنگ بود، اما پدر گفت «فقط یکی از شما میرود؛ خودتان انتخاب کنید.» قرعه انداختند و اسم من درآمد.
محمدجواد زبردست میگوید: در روند دادرسی پرونده متوجه شدم که اتفاقا قاتل، پسر همین آقاست و من ناخواسته داشتم از ناحق دفاع میکردم، ناحقی که میخواست خون جوانی را پایمال کند.
راضیه جعفری تعریف میکند: هجدهساله بودم که ازدواج کردم، خدا تنهافرزندم را ۲۳سال بعد به من و همسرم هدیه داد، درست فردای شب چله. نمیدانید آن شب در خانه پدرم چه خبر بود.
زهرا کارکنفرخد میگوید: هیچ وقت درد مردم برایم عادی نشد. وقتی زنی زایمانش به تأخیر میافتاد، میرفتم دو رکعت نماز میخواندم و برایش پیش امامجواد (ع) دعا میکردم.