اصغر نادری، قدیمی محله نوید از خاطره شب عروسیاش میگوید: روزی که قرار بود دنبال عروس برویم، هنگام بازگشت گرفتار سیل هولناکی شدیم ومهار اسب همسرم را به دست گرفتم.
دکتر رؤیا رستگار تعریف میکند: ناظم مدرسه درحال به صفکردن بچهها بود. چشمش که به من افتاد، با تحکم گفت «دختر جان! برو توی صف. چرا اینقدر تعلل میکنی؟» به او گفتم: «من دانشآموز نیستم؛ معلم هستم.»
سمیه رمضانی میگوید: خیلی وقتها در کلاس به دانشجویانم میگویم درسی که میتوانیم در کانون خانواده از بزرگترهای فامیل یاد بگیریم، درس زندگی است که از درسهای دانشگاه خیلی مهمتر است.
سیدمجتبی موسویزاده، معلم است. او میگوید: پسر قلدر مدرسه برای خودش چند نوچه داشت. آنقدر روی بچهها تأثیر گذاشته بود که با اشاره او، کلاس به هم میریخت یا آرام میشد.
احمد عابدیان تعریف میکند: شرایط به قدری حساس بود که دوستانمان که بر زمین میافتادند، فرصت نشستن بالای سرشان و گرفتن دستشان و وداع و وصیت نبود. هدف مهم بود؛ بازپسگیری مهران.
حسن کریمیحسینآباد تعریف میکند: آن زمان، بهار و تابستان گله گوسفند را برای چِرا به روستای نجفی در محدوده چهارچشمه میبردم و خانهای اجاره میکردم و حوادث زیادی برایم اتفاق میافتاد.
فاطمه ترکانچرخ، مادر پر اولاد محله مهرآباد در آستانه ۸۰ سالگی هنوز هم پشتیبان بچههاست. فرزندانش میگویند: خوشی همه را به خوشی خودش ترجیح میدهد!