کد خبر: ۲۱۵۱
۱۲ دی ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

سرهنگ تولایی بازنشستگی را نپذیرفت تا از وطن دفاع کند

محمود منظم تولایی، دوم اردیبهشت سال ۱۳۱۴ در مشهد به دنیا آمد. او در ابتدای جوانی با عنوان سرباز پیمانی وارد ارتش شد؛ این حضور ۹ سال طول کشید تا به دانشکده افسری رفت و به عنوان دانشجوی ممتاز با مدرک لیسانس دانش آموخته شد. با اینکه او در زمان پیروزی انقلاب، می توانست بازنشسته شود، اما ترجیح داد بماند؛ می گفت: «حالا خدمت برای ارتش و دفاع از میهن و اسلام ناب محمدی ارزش دارد، نه زمان طاغوت.» عراق که به ایران حمله کرد، او از همان نخستین روزهای جنگ به عنوان یک فرمانده مسئول و نظامی متعهد در فکر رفتن به جبهه بود و چنین حضوری را وظیفه خود می دانست.

محمود منظم تولایی، دوم اردیبهشت سال ۱۳۱۴ در مشهد به دنیا آمد. او در ابتدای جوانی با عنوان سرباز پیمانی وارد ارتش شد؛ این حضور ۹ سال طول کشید تا به دانشکده افسری رفت و به عنوان دانشجوی ممتاز با مدرک لیسانس دانش آموخته شد.

با اینکه او در زمان پیروزی انقلاب، می توانست بازنشسته شود، اما ترجیح داد بماند؛ می گفت: «حالا خدمت برای ارتش و دفاع از میهن و اسلام ناب محمدی ارزش دارد، نه زمان طاغوت.»

عراق که به ایران حمله کرد، او از همان نخستین روزهای جنگ به عنوان یک فرمانده مسئول و نظامی متعهد در فکر رفتن به جبهه بود و چنین حضوری را وظیفه خود می دانست. مسئولیت سرهنگ دوم منظم تولایی در جبهه، فرماندهی گردان ۱۲۹ پیاده جمعی لشکر ۷۷ پیروز ثامن الائمه (ع) بود.

در مقام فرماندهی همین گردان بود که در تاریخ بیست ونهم آذر سال ۱۳۵۹ در منطقه عملیاتی جنوب به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید در حرم مطهر امام رضا (ع) به خاک سپرده شد.

 

منیره سادات موسوی مشهدی، همسر شهید

پدرم ابتدا به خاطر تفاوت سنی که با آقامحمود داشتیم، راضی نبود. او 33 سال داشت و من کم سن بودم. پدر و مادرم از برخورد او خوششان آمده بود؛ خصوصیات اخلاقی خوبی در او دیده بودند و نظر مساعد خود را اعلام کردند.

من هم دیدم آدم با منطق و مثبتی است؛ ازاین رو موافقت خودم را اعلام کردم. ثمره این ازدواج، چهار فرزند به نام های مهرداد (متولد ۱۳۴۸)، مهرناز (متولد ۱۳۴۹)، مهران (متولد ۱۳۵۲)، و مونا (متولد ۱۳۵۹) است.

همیشه برای مردم کارهای خیر انجام می داد. از او هر چه یادم می آید، خوبی است. وقت سیل قوچان (بارندگی های 2 تا 4 اردیبهشت 1355)، با ماشین ارتش می رفت و مردم را با همان لباس گل آلودشان می آورد و به خانه خودمان پناه می داد. خانه ما پر آب و گل شده بود اما او اهمیتی نمی داد؛ بسیاری از مردم، شب را در خانه ما گذراندند.

یک روز سربازی آمد در منزل ما و گفت: جناب سرگرد، پهلویم درد می کند. شهید آن موقع سرگرد بود. سرباز درد می کشید؛ ابتدا مقداری مسکن به او داد و سپس گفت برایش رختخواب بیندازم تا استراحت کند. شب او را نگه داشت و صبح که شد، مبلغی به او پول داد و برایش مرخصی رد کرد تا به خانه اش برود و بعد از استراحت و بهبودی مجددا به سر خدمتش برگردد. یک بار هم قرار بود نقاشی بیاید و خانه را رنگ بزند. نیامد.

صبح روز بعد که آمد، پرسید: چرا دیروز نیامدی؟ آن بنده خدا هم در جواب گفت: بچه ام مریض بود و نتوانستم بیایم سر کار. بعد هم میان حرف هایش گفت که در خانه یخچال ندارند. کارش که تمام شد، یخچالمان را به او داد و گفت: با خودت ببر. آدم بی دریغی بود.

از کسانی که کار خودشان را به درستی انجام نمی دادند و به نحوی از کیفیت و کمیت آن می کاستند، بسیار ناراحت و عصبانی می شد. سعی می کرد دور از ریا و تظاهر باشد.

اعمال و کردار او از نظر آشنایان منطبق با اسلام بود. باتوجه به اعتقادات قلبی که به خداوند متعال و ائمه اطهار (ع) داشت، رشد و تعالی اسلام را برای خودش هدف می دانست. همیشه خود را یک سرباز قلمداد می کرد و عشق به دین و وطن برایش آن قدر مهم بود که خودش را موظف می دانست از آن ها در هر شرایطی حمایت کند.

زمانی که جنگ شد معتقد بود همه باید به جبهه بروند. حساب نمی کرد که دوره سی ساله خدمتش در ارتش تمام شده است، از روزی که به جبهه رفت تا وقتی که به شهادت رسید، خود را یک سرباز می دانست.

 

مهرداد منظم تولایی، فرزند ارشد شهید

مهم ترین و بهترین خاطره من، زمانی بود که پدرم حدود 7،۶ ماه از طریق سازمان ملل متحد با دیگر ارتشیان برای یک دوره به لبنان رفته بود. موقع برگشت جمعیت زیادی به استقبال آمده بود.

جمعیت، تاج گل ها را به من می دادند که بیندازم گردن ایشان. برای من شیرین و لذت بخش بود. کسی بود که حفظ آب و خاک، میهن و ناموس را یک تکلیف می دانست.

براین اساس، رفتن به جبهه را بر خودش واجب می دانست. هنگامی که می خواست همراه با سایر هم رزمانش به جبهه اعزام شود، به ما سفارش کرد درس هایمان را خوب بخوانیم و همیشه مواظب و مراقب همدیگر باشیم و در همه حالات، با یکدیگر همکاری داشته باشیم.

به شخصیت همه احترام می گذاشت و به نظرات دیگران گوش می داد. نسبت به دیگران همیشه خیرخواه بود و ازنظر فکری، مالی، معنوی و ... به آن ها کمک می کرد. شاید مهربانی و گذشتش بیش از اندازه بود، به گونه ای که اگر ما هم اشتباهی می کردیم، نه با برخورد تند، که با گذشت و برخورد شایسته، ما را از آن کار بر حذر می داشت.

همین روحیات و برخوردهایش سبب شده بود که وقتی به شهادت رسید، افرادی زیادی پیکرش را تشییع کردند.

 

محبوبه منظم تولایی، خواهر شهید

به مستضعفان و ضعفا، بسیار محبت می کرد. به آن ها علاقه مند بود و در حد توانایی خودش به آن ها کمک هم می کرد. اصلا از بذل یاری دریغ نمی کرد. او مشکل دیگران را هم مشکل خودش می دانست و همیشه ازخودگذشتگی و ایثار می کرد. از همان نخستین روزهای جنگ به عنوان یک فرمانده مسئول و نظامی متعهد، در فکر رفتن به جبهه بود، بلکه بتواند کمکی کند.
 

 

سرهنگ علی اکبر شهرکی، هم رزم شهید

برایش مسائل مذهبی خیلی اهمیت داشت؛ حتی قبل از انقلاب هم فعالیت های مذهبی اش را به موقع انجام می داد؛ مثلا زمانی که لبنان بودیم، ایشان در انجام فرایض مذهبی خیلی دقت و اهتمام داشت. هیچ وقت نمازش ترک نمی شد.

در همان دوره آموزشی لبنان، برخی اعلامیه ها یا نشریات درباره امام (ره)بود که او هم خود آن ها را می گرفت و هم بین بچه ها تقسیم می کرد.

وقتی وارد میدان جنگ شد، گفت: خدا کند که بتوانیم کاری کنیم تا آبرویمان جلو ملت حفظ شود. تنها آرزویش این بود که بتوانیم دشمنان بعثی را از مملکتمان بیرون کنیم. برای تحقق این آرزو هم از هیچ کوششی دریغ نمی کرد.

انسانی پرتلاش، زحمتکش و جدی بود ؛ شب ها مدت زیادی بیدارخوابی می کشید تا کار جلو برود. اگر ضرورتی پیش می آمد، ایشان از انجام هیچ کاری دریغ نمی کرد؛ مثلا اگر ماشین رنگ شده می خواست، خودش کارهای رنگ پاشی و صافکاری را انجام می داد و ترمیم می کرد.
 

 

سرهنگ علی ساسان نژاد، دوست و هم رزم شهید

در مأموریت ها و بازدیدهایی که همراه ایشان انجام می شد، همیشه بچه ها را به صبر و استقامت‫ توصیه می کردند تا اگر احیانا مشکلاتی پیش آمد یا کمبودی داشتند، بتوانند تحمل کنند.

یادم است در منطقه نزدیک ذوالفقاریه بودیم. با لنج شب تا صبح مهمات می آوردند؛ گاهی که لنج به دلیل جزرومد به گل می نشست، خودش همراه سربازان می آمد و تا صبح مهمات لنج را خالی می کردیم. به همراه شهید نستوه فر به مناطق اطراف می رفت و کیسه های نان خشک مردم را می گرفت، سپس نخود و لپه خریداری می کرد و خود برای نیروها غذا می پخت.

جلودار همه ریاضت کشیدن ها بود و با این روش، نیروهایش هم تحمل می کردند.

ساعت از ۱۲ گذشته بود. در مدرسه ای در آبادان مستقر بودیم که یکی از دوستان تازه برگشته، همراه خود، عکس فرزند مرا هم آورده بود.
عکس را دادم شهید تولایی که او هم نگاه کند.

در همین حین نگهبان بی سیم آمد و گفت: آقای حسنی سعدی (از فرماندهان در رسته موشک ها) تشریف آورده اند. تولایی آماده شد که به جاده ماهشهر - آبادان برود.

از صبح زود رفته بودیم بازدید واحدهای توی خط و حالا دوباره داشت برمی گشت به خط. خواستم با هم برویم اما منعم کرد که «نه، نه! تو باید بچه ات را ببینی.» گفت: نامه ات را بخوان بعد بیا. مرا قسم داد که حق ندارم همراهش بروم.

بعد از سه ربع، بی سیم به صدا در آمد؛ رمز، همراه اسم پسر تولایی که «مهرداد»: بود. بی‎سیمچی گفت «مهرداد پنبه شد!» یعنی تولایی مجروح شد.

سریع خودم را رساندم به جاده. منتقل شده بود به بیمارستان طالقانی. رفتم آنجا. در اتاق عمل بود. ترکشی به ریه اصابت کرده و به قلبش رسیده بود. ترکش به سرش هم آسیب رسانده بود. ساعت ۱۱ شب او را از اتاق عمل بیرون آوردند. همچنان بیهوش بود. پرستارها و سربازانی که گروه خونی شان به تولایی می خورد، همگی خون اهدا کردند اما کارساز نشد و او ساعت ۱۲ شب به بزرگ ترین آرزویش که شهادت بود، نایل آمد.
 

 

منابع: کتاب فرهنگ نامه جاودانه های تاریخ (زندگی نامه فرماندهان شهید استان خراسان) تألیف سیدسعید موسوی و کتاب فرازهایی از زندگی شهید محمود منظم تولایی، گردآوری سیدمحمد آریانژاد

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44