کد خبر: ۴۶۵۹
۰۶ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۶:۰۰

درمان سرطان با بی‌خبری

زهرا صومعه از اهالی محله امامیه است که به بیماری سرطان مبتلا و پس از چندسال درمان شد، جالب اینکه زهرا خانم در طول این سال‌ها از بیماری لاعلاجش بی‌خبر بود

همین که اسم سرطان از دهان پزشک خارج می‌شود، انگار دنیا را روی سر بیمار خراب کرده‌اند. نامش برای خیلی‌هایمان هم‌ردیف مرگ شده و نه بیمار و نه خانواده‌اش ذره‌ای امید برای بهبودی ندارند و وقتی که خبر را می‌شنوند، به جای امید دادن به بیمار که حال و روز روحی‌اش از همه نابودتر است و به قول معروف نیاز به تیمار دارد، زانوی غم بغل می‌گیرند که‌ای وای فلان عضو خانواده‌مان از دست رفت.

بقیه هم همین‌طور، هم اینکه می‌فهمیم فلان آدم سرطان گرفته، ناراحت می‌شویم و سری به نشانه تأسف تکان می‌دهیم و می‌گوییم حیف! آدم خوبی بود.

درست است که سرطان بعد از بیماری‌های قلبی و عروقی دومین علت مرگ و میر در جهان است و سالانه ۱۱۲ هزار نفر در کشور به انواع سرطان مبتلا می‌شوند و شاید این بیماری تا ۱۵ سال آینده علت ۸۰ درصد مرگ و میر‌ها در ایران باشد، اما چیزی نزدیک به ۵۰ درصد از بیماران سرطانی درمان می‌شوند و به زندگی عادی‌شان برمی‌گردند.

این یعنی که اگر فهمیدید کسی به سرطان مبتلا شده، همان ب بسم الله برایش فاتحه نخوانید، چون آن آدم بیشتر از هرچیز دیگری به روحیه احتیاج دارد. هفته پیشگیری از سرطان بهانه و فرصت خوبی بود برای ما در شهرآرامحله که برویم سراغ زهرا صومعه از محله امامیه تا ماجرای عجیب مبتلا شدنش به سرطان و بی‌خبری یکی دوساله خودش از این بیماری و بهبودی‌اش را برایمان روایت کند.


فکر می‌کردم ضعف بدنم بر اثر روزه است

وقتی می‌گویند طرف بیمار سرطانی است، توقع داریم با آدمی مواجه شویم که به خاطر شیمی‌درمانی‌ها لاغر شده، موهایش ریخته است و نایِ صحبت کردن ندارد. این تصور را همه‌مان برای بهبود یافته‌های سرطان هم داریم، کمی تلطیف شده‌تر و با ارفاق.

اما کماکان فکر می‌کنیم که بیمار هستند و به مراقبت شدید نیاز دارند و ادامه ماجرا. خانم صومعه، اما همه تصورات ما را به هم زد. انگار نه انگار که چند سال پیش سرطان خون را پشت سر گذاشته است. بعد از کلی خوشامد گفتن و از این اتاق و به آن اتاق رفتن و مهیا کردن بساط پذیرایی، بالاخره می‌نشیند روبه رویمان و شروع می‌کند از بیماری‌اش تعریف کردن: «من حدود ۷ سال پیش بیمار شدم. تقریباً چهل سالم بود. خودم که متوجه نمی‌شدم، دور و بری‌ها می‌گفتند که مادر، مثل قبل نیستی. کم‌غذا شدی، حال و حوصله کار نداری، رنگ و رویت پریده است و از این حرف‌ها. منم قبول نمی‌کردم و فکر می‌کردم از خستگی است.

البته غیر از این‌ها مریضی‌ام یک نشانه‌های دیگری هم داشت که جدی‌شان نمی‌گرفتم. مثلاً چند وقتی بود که از دماغم خون می‌آمد یا وقتی مسواک می‌زدم لثه‌هایم خونی می‌شد. بچه‌ها می‌گفتنند مادر! این‌ها اثرات ماه رمضان است و خوب می‌شوی. اما وقتی که این بی‌حالی، کم‌غذایی و... بیشتر شد، بچه‌ها مدام می‌گفتند بیا برویم دکتر و من گوش نمی‌کردم. تا اینکه دامادم پایش را در یک کفش کرد که الا و بلا باید برویم آزمایش بدهیم. من را به زور بردند دکتر.»

 

گفتند پلاکت خونت پایین است

خودمان را یک لحظه بگذاریم جای آن دکتری که آزمایش‌های یک بیمار دستش است و باید به آدمی که روبه‌رویش نشسته و فکر می‌کند که چهارستون بدنش سالم است، بگوید که تو به یک بلای خانمان سوز به نام سرطان دچار شده‌ای: «رفتیم آزمایش و جواب‌ها را برای دکتر بردیم. چشمش که به برگه افتاد رفتارش عوض شد و گفت من نمی‌توانم اجازه بدهم شما تنهایی از در مطب بروی بیرون. من هم با تعجب گفتم چرا؟ جواب داد همین که پایت به خیابان برسد، زمین می‌خوری و فوت می‌کنی.

بعد هم گفت پلاکت خون من صفر است. خلاصه تا پسرم نیامد، دکتر نگذاشت من قدم از قدم بردارم. پسرم هم که آمد با دکتر حرف زد و آنجا به من هیچی نگفتند که بیماری‌ات سرطان است. می‌دیدم که حال و احوالش تغییر کرده، ناراحت است و گریه می‌کند، اما هرچه می‌پرسیدم به روی خودش نمی‌آورد و نمی‌گفت که من سرطان دارم. دائم می‌رفتیم این دکتر و آن دکتر و آزمایش می‌دادیم، ولی باز نمی‌فهمیدم که مریضی‌ام چیست؟ بچه‌ها و داماد‌ها هم می‌گفتند که اصلاً نترس، می‌رویم تهران و خوب می‌شوی. من هم همچنان فکر می‌کردم که کم‌خونی دارم. فکر می‌کردم یک مریضی است مثل سرماخوردگی و چیز مهمی نیست.»
قطع امید از بهبودی چندین و چند آزمایش بعدی دکتر‌ها و خانواده را مطمئن می‌کند که زهرا صومعه سرطان دارد. آن هم لوسمی یا همان سرطان خون خودمان. درمان باید هرچه سریع‌تر آغاز می‌شد، چون پلاکت خونش صفر بوده است. این یعنی که اگر جایی از بدنش دچار خون‌ریزی می‌شد، دیگر بند نمی‌آمد و ممکن بود که تا سرحد مرگ هم پیش برود: «آزمایش‌های بعدی را که دکتر‌ها دیدند، گفتند سریع باید بستری شود و هر روز به او پلاکت داغ تزریق کنیم. اول کار رفتیم بیمارستان رضوی که مجهزتر و‌تر وتمیزتر است.

آن زمان هنوز امکاناتی برای این کار نداشت و ناچار شدیم که برویم بیمارستان قائم. هر روز از این و آن پلاکت می‌گرفتند و به من تزریق می‌کردند که شاید به این صورت مریضی‌ام خوب شود، اما فایده‌ای نداشت. بعد از مدتی آقای دکتر آمد و به بچه‌ها گفت که تزریق این پلاکت‌ها هم فایده‌ای ندارد و اگر می‌خواهید مادرتان خوب شود، باید بروید تهران و برای پیوند مغز استخوان اقدام کنید. یعنی یک‌جور‌هایی از من قطع امید کرده بودند.»

 

معجزه خدا

خانم صومعه را اعزام می‌کنند تهران؛ بیمارستان شریعتی. چون فقط در آنجا و دو شهر دیگر عمل پیوند استخوان را برای بیماران سرطانی انجام می‌دهند. رضا، پسر کوچک خانواده، می‌گوید کار‌های مادرشان به طرز عجیبی رو به جلو پیش می‌رفت و ادامه می‌دهد: «مغز استخوان را همه می‌توانند اهدا کنند جز فرزندها. در همان بیمارستان خیلی‌ها بودند که در به در دنبال مغز استخوان می‌گشتند و باید کلی منت می‌کشیدند و پول به یک نفر می‌دادند که بیاید و مغز استخوان اهدا کند.

خوب یادم هست که یک آقایی بعد از کلی گشتن، توانسته بود یک مغز استخوان که برای پیوند به بچه‌اش مناسب بود پیدا کند و طرف فکر کنم ۳۰-۲۰ میلیون پول می‌خواست که بیاید بیمارستان. بنده خدا نداشت که چنین مبلغ سنگینی بدهد  و مانده بود مستأصل. ما، اما این مشکل را نداشتیم. آزمایش دایی‌ام این‌قدر شبیه مادرم بود که دکترش می‌گفت اگر اینجا بیمارستان خودم نبود شک می‌کردم.»

 

رنجِ بیمارداری در بیمارستان

همه سختی‌های بیمار سرطانی یک‌طرف، بیمارستان رفتن و درگیری‌های آنجا هم طرف دیگر. این‌قدر که حضور در آن فضا و تحمل برخی رفتار‌ها به خانواده و بیماران باهم حسابی سخت می‌گذرد و می‌خواهند هرچه زودتر خلاص شوند: «ما همین که پایمان را از در بیمارستان گذاشتیم داخل، یک فرم گذاشتند جلویمان و گفتند فلان‌قدر پول بریزید به حساب بیمارستان. رفتار‌ها هم گاهی وقت‌ها خیلی آزاردهنده بود و اصلاً درک نمی‌کردند که ما در چه شرایطی هستیم.
 از همه بدتر و سخت‌تر این بود، ما که از شهر‌های دیگر می‌آمدیم و مریضمان را در بیمارستان بستری می‌کردیم، باید همان‌جا می‌ماندیم که هم مراقب بیمارمان باشیم و هم اگر بیمارستان کاری داشت در دسترس باشیم. آن‌وقت یک اتاق یا فضای درست و حسابی برای همراهان نداشتند. شب‌های سرد زمستان، در پیاده‌روی خیابان کنار بیمارستان چادر می‌زدیم و با علم به اینکه اگر پیک‌نیک روشن باشد و خوابمان ببرد، دچار گاز گرفتگی می‌شویم، باز این کار را می‌کردیم که از سرما یخ نزنیم.»

 

به مادر نگویید

دکتر‌ها گفته‌اند که مادر سرطان گرفته است، مدام از این دکتر به آن دکتر می‌روند و آزمایش می‌دهند. کار به شیمی‌درمانی رسیده است و دکتر‌ها گفته‌اند که دیگر فایده ندارد و اگر می‌خواهید مادرتان خوب شود باید برود تهران و پیوند مغز استخوان انجام شود. یک چشم بچه‌ها اشک است و چشم دیگرشان خون و می‌ترسند که غول سرطان مادرشان را از آن‌ها بگیرد.

چون سال‌های سال است هرچه بیمار سرطانی دیده‌اند، بعد از مدتی فوت کرده است. خلاصه بچه‌ها دور هم می‌نشینند و یک تصمیم مهم می‌گیرند، اینکه مادرشان هیچ‌چیزی از بیماری‌اش نفهمد و فکر کند که کم‌خونی دارد و پلاکت خونش پایین است تا روحیه‌اش خراب نشود و خللی در روند درمان پیش نیاید: «من می‌دیدم که این بچه‌ها حالشان یک‌جوری است، اما نمی‌فهمیدم چرا. هرچقدر هم می‌پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است، جواب سربالا می‌دادند.

مثلاً یادم هست که اجازه نمی‌دادند من دست به سیاه و سفید بزنم و همین که می‌خواستم برای خودم و بقیه میوه پوست بکنم، سریع چاقو را از دستم می‌گرفتند و خودشان کار را انجام می‌دادند. این‌ها نشسته بودند دورهمدیگر و قرار گذاشته بودند که چیزی به من نگویند.

بالاخره اسمش بد است و آدم را می‌ترساند و روحیه‌اش را خراب می‌کند. حتی به پرستار‌ها  و دکتر‌ها هم سپرده بودند که به مادرمان چیزی نگویید سرطان دارد. موقعی که دوست و آشنا‌ها می‌آمدند برای ملاقات، پسرم جلو در می‌ایستاد و بهشان می‌گفت اصلاً و ابداً از سرطان حرف نزنید.

یادم هست روزی که می‌خواستند من را برای شیمی‌درمانی ببرند، شوهرم مثل اسپند روی آتش شده بود و ذکر می‌گفت و صلوات می‌فرستاد و نذر و نیاز می‌کرد. این کارهایش برای من عجیب بود. می‌گفتم حاج آقا! من چند روز اینجا بستری هستم و اتفاقی نیفتاده که این‌جوری شده است. این تزریق هم مثل بقیه دارو خوردن‌ها. من حتی خبر نداشتم که می‌خواهند من را برای شیمی‌درمانی ببرند.»

 

لشکر شکست خورده

اینکه بعضی‌ها می‌گویند، سرطان مثل بمب می‌ماند، راست می‌گویند. چون وقتی بیفتد روی سر خانواده‌ای، همه‌چیز را کن فیکون می‌کند و از بین می‌برد. باعث و بانی این حال بد هم فکر‌های بدی است که در سر دور و بری‌های بیمار سرطانی می‌چرخد.

اینکه او امروز یا فردا می‌میرد. انگار نه انگار که این همه بیمار سرطانی بهبود پیدا کرده‌اند و الان مثل بقیه یک زندگی عادی دارند، بی‌هیچ مشکلی. رضا، پسر کوچک خانواده که کنار مادر نشسته است، شروع می‌کند به صحبت کردن از روز‌هایی که همه‌شان می‌دانستند مادر سرطان دارد و حالشان خراب بود،

اما باید ظاهر را حفظ می‌کردند که مادر چیزی نفهمد: «نمی‌دانید وقتی که خبر را شنیدیم به ما چه گذشت. همه ناراحت و دمغ. اصلا کسی با کسی حرف نمی‌زد. به قول معروف شده بودیم شبیه یک لشکر شکست‌خورده و مثل روز اول هیچ اتحاد و همبستگی نداشتیم. باورتان نمی‌شود که من سفید شدن مو‌های پدرم را در این ماجرا به چشم خودم دیدم.»‌

 

نمی‌خواستیم روحیه‌اش را خراب کنیم

بچه‌ها به این نتیجه می‌رسند که نه خودشان به مادر بگویند سرطان دارد و نه بقیه جلو او حرفی از مریضی‌اش بزنند. فقط بگویند کم‌خونی دارد: «دور هم نشستیم و به این نتیجه رسیدیم که به مامان درباره مریضی‌اش چیزی نگوییم. چون می‌ترسیدیم خدایی ناکرده روحیه‌اش خراب شود و روند درمان مختل. به در و همسایه و دوست و آشنا هم سپردیم که رعایت کنند.

یادم می‌آید وقتی گفتند مادر باید شیمی‌درمانی شود، برایش طور دیگری ماجرا را توضیح دادیم که مشکوک نشود. حتی به کادر بیمارستان هم گفته بودیم که مادر ما خبر ندارد سرطان دارد، شما هم چیزی نگویید. همیشه هم در آن اتاقی که شیمی‌درمانی انجام می‌شد، دونفر به عنوان همراه کنار دست مادر ایستاده بودیم؛ که هم کمک‌حالش باشیم و هم اینکه کسی از سرطان جلو او حرف نزند.

باور کنید اینکه مادرم نمی‌دانست سرطان دارد، خیلی تأثیر داشت. الان یکی از بستگان جوان ما مثل مادر، سرطان خون گرفته است. خودش رفته در اینترنت جست‌وجو کرده و فهمیده که بیماری‌اش چیست. الان روحیه‌اش را کاملاً از دست داده است و دست به دامن مادر ما شده‌اند که برود با او صحبت بکند، شاید فرجی شود و حالش بهتر شود.»

 

کل قاسم‌آباد خبر داشتند الا خودم

مادر‌ها زرنگ هستند و خیلی زود می‌فهمند که اوضاع عادی نیست و حتماً اتفاقی افتاده است. درست مثل خانم صومعه که می‌فهمد حال و احوال بچه‌هایش مثل سابق نیست و هرچه می‌پرسد، آن‌ها جواب سربالا می‌دهند: «یک وقت‌هایی حرف‌هایی می‌شنیدم و رفتار‌هایی می‌دیدم که برایم عجیب بود، ولی این‌ها به قدری خوب مخفی‌کاری کرده بودند که من هیچ‌چیزی نمی‌فهمیدم. می‌آمدم خانه، می‌دیدم این‌ها یک‌جوری هستند.

حرف نمی‌زنند، ناراحت هستند. وقتی می‌پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است، می‌گفتند چیزی نیست مامان! پول کم آوردیم یا با کسی حرفمان شده است. خوب یادم هست که دختر کوچکم در مسجد قند می‌داد. همه دست به سر و صورتش می‌کشیدند و با ترحم می‌گفتند که چیزی نیست، مادرت ان شاءا... خوب می‌شود و برمی‌گردد سر خانه و زندگی‌اش. با خودم می‌گفتم این کار‌ها دیگر چه معنی دارد؟ من یک کم‌خونی ساده دارم که امروز و فردا خوب می‌شود. باورتان نمی‌شود که همه در و همسایه و شاید کل قاسم‌آباد خبر داشتند که من سرطان خون دارم، غیر از خودم. قدرت خدا این همه رفتار عجیب می‌دیدم، ولی ذره‌ای شک نمی‌کردم.»

 

روحیه خوب و انرژی مثبت

این جمله کلیشه‌ای را همه‌مان خوب بلدیم که بیمار مبتلا به سرطان، بیشتر از هرچیز دیگری به روحیه و حال خوب نیاز دارد. اگر خودش را ببازد و فکر‌های ناجور مثل اینکه من می‌میرم و دیگر خوب نمی‌شوم در سرش بچرخد، آن‌وقت کارش تمام است.

بچه‌های خانم صومعه هم با مخفی کردن بیماری مادرشان از او نگذاشتند روحیه‌اش خراب شود: «من، چون نمی‌دانستم بیماری‌ام چیست و حتی به رفتار‌های بچه‌ها و در و همسایه هم شک نکرده بودم، روحیه‌ام خوب بود و اصلاً خودم را نباخته بودم. یادم هست وقتی رفتیم تهران که در بیمارستان شریعتی بستری‌ام کنند، پرستار‌ها از دیدن من تعجب کرده بودند.

می‌گفتند تو چقدر حالت خوب است و برعکس بقیه هستی. همه وقتی می‌آیند اینجا حالشان بد است و دلشان نمی‌خواهد که در بیمارستان باشند، آن‌وقت تو می‌خواهی سریع اتاقت را نشان بدهیم که زودتر بروی سراغ درمانت؟ بس که حال و احوال و روحیه‌ام خوب بود. باعث و بانی این روحیه خوب هم یکی همین بود که نمی‌دانستم چه مریضی‌ای دارم و دیگری صلوات‌هایی بود که از صبح تا شب می‌فرستادم.

وقتی می‌خواستم بروم داخل اتاق ایزوله، همه وسایلم را از من گرفتند. گفتم همین تسبیح را بگذارید با خودم ببرم. از صبح تا شب ذکر می‌گفتم و صلوات می‌فرستادم. اصلا به خاطر همین روحیه و حال خوب و ذکری که می‌گفتم همه کارهایم روی غلتک می‌افتاد و زود انجام می‌شد.

در همان بیمارستان تهران مریض‌هایی دیدم که سه چهارماه می‌شد در نوبت بودند، ولی کار من بدون پارتی‌بازی و این حرف و حدیث‌ها زود انجام شد و خیلی در صف انتظار نمی‌ماندیم. حتی مراحل درمانم هم هیچ گره‌ای نداشت خداروشکر و همه‌چیز راحت و بدون دردسر انجام شد، طوری که دکتر‌ها شک کرده بودند و می‌گفتند تو حتماً نظر کرده‌ای، امام‌زاده‌ای چیزی هستی که کارهایت این‌طور بی‌دردسر پیش می‌رود.»

 

پارسال فهمیدم سرطان داشته‌ام

وقتی می‌پرسیم بالاخره کِی فهمیدید بیماری‌تان سرطان بوده و نه کم‌خونی، پاسخ می‌دهد: «همین یک‌سال پیش بود که بعد از مدت‌ها رفتم دیداری با همسایه‌ها تازه کنم. چون قبل از آن دکتر تأکید کرده بود که در مهمانی‌ها و مراسم‌های این‌چنینی شرکت نکنم. همین که وارد شدم و سلام و علیکی کردم از بین پچ پچ‌های بعضی زن‌ها فهمیدم که من سرطان داشته‌ام. اصلا حالم یک‌جور دیگری شد. هول وَلای بدی افتاد به جانم. این‌قدر همه متوجه حال بد من شدند.

نفهمیدم که چه‌طور آمدم خانه. به محض اینکه رسیدم از پسرم پرسیدم: مادر من سرطان خون داشتم. او هم جواب داد که بله، ولی ما چیزی به شما نگفتیم. وقتی که به این کارش اعتراض کردم، گفت شما همین الان که کاملاً خوب شده‌ای و دیگر مریضی‌ات برنمی‌گردد، اسم سرطان آورده‌اند ترسیدی. اگر همان موقع می‌گفتیم روحیه‌ات را کاملاً می‌باختی و اصلاً خوب نمی‌شدی.»

کلمات کلیدی
ارسال نظر