کد خبر: ۷۲۶۷
۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۳

مصطفی آذری، پادشاه کارتن‌خواب‌ها است!

کارتن‌خواب‌ها به من لقب «پادشاه کارتن‌خواب‌ها» را داده‌اند. به‌گفته خودشان، همه، شماره من را برای روز مبادا در جیبشان دارند تا هر وقت بالاخره تصمیم به ترک گرفتند، تماس بگیرند و به «سنا» بیایند.

وقتی برای گفتگو با کارتن‌خوابی که پس‌از ترک اعتیاد، سرایی را برای نجات همدردهایش تاسیس‌کرده، راهی بولوار شاهنامه شدم، هیچ‌گاه فکرش را نمی‌کردم «مصطفی» روبه‌رویم بنشیند. آخر چطور ممکن است مصطفی آذری، شاگرد همیشه موفق «دبیرستان جماران» و دوست و هم‌کلاسی من کارتن‌خواب شده باشد؟!  

روز‌های اول رفتن به دبیرستان برای من که هیچ‌کسی را در این محله نمی‌شناختم، دشوار و سخت بود. در یکی از صبح‌های خیلی سرد مهرماه، روز دوم یا سوم مدرسه بود که در گوشه فرورفته دیوار دبیرستان ایستاده بودم و از سرما می‌لرزیدم. در همین لحظه، پسر خوش قدوبالایی با صدای آرام و لب‌های خندان دربرابرم ایستاد.

دست داد و از من خواست برای آنکه سرما نخورم به مغازه آن‌ها در روبه‌روی مدرسه بروم. خیلی خوشحال شدم. نامش را پرسیدم و گفت «مصطفی نوش‌آذری». او مرا به داخل مغازه راهنمایی کرد، بخاری را زیاد کرد و رفت بیرون. بعد‌از چند دقیقه با نان‌گرم و پنیر به مغازه برگشت.

با همان لبخند و صدای آرامی که داشت، تعارف کرد صبحانه بخورم. در‌حین صبحانه‌خوردن درباره زندگی، درس و خانواده‌مان صحبت‌کردیم. پیدا کردن دوستی با این همه خوبی و مهربانی برایم آرزو بود. من و مصطفی چهار سال در دبیرستان جماران هم‌کلاس بودیم. او پسری اهل ذوق و هنرمند بود که خیلی‌ها به دوستی با او افتخار می‌کردند.

دوران دبیرستان که تمام شد، دیگر خبری از او نداشتم، تا اینکه بعد‌از ۱۵ سال بی‌خبری، او را به‌عنوان موسس «سرای نجات‌یافتگان مولا‌علی (سنا)» مقابلم دیدم. نمی‌دانستم از سرنوشت تلخ و باور‌نکردنی‌اش غمگین و ناراحت باشم یا از دیدار دوباره‌مان بعد‌از ۱۵ سال، خوشحال! مصطفی، پسر موفق و خوش‌تیپ دبیرستان جماران‌که خیلی‌ها حسرت موقعیت او را داشتند، حالا روبه‌روی من نشسته بود و از زخم‌های عمیقی می‌گفت که اعتیاد بر جسم و روحش زده است. 

 

عزیزکرده خانواده بودم

مصطفی که اصالتی آذربایجانی دارد، اولین پسر خانواده و متولد مراغه است. دوران کودکی مصطفی هم‌زمان است با سال‌های آخر جنگ و همین، دلیل مهاجرت آنان به مشهد است.

چون فرزند اول خانواده بودم، خیلی دوستم داشتند، به‌خصوص پدرم خیلی به من افتخار می‌کرد و از همان دوران کودکی، هرجا می‌رفت من را هم با خودش می‌برد، حتی در اوج جنگ، زمانی که شهرمان هر روز بمباران می‌شد و خانواده مجبور به مهاجرت به مشهد شدند، پدرم من را پیش خود نگاه‌داشت. جنگ که تمام شد، به مشهد آمدیم.

در خانه ما پدرم حرف اول و آخر خانه را می‌زد. ما هم همیشه سعی می‌کردیم کاری نکنیم که ناراحت بشود. در‌واقع حق اشتباه نداشتیم و اگر اشتباه می‌کردیم، پدرم نباید متوجه می‌شد، چون طاقت عتاب و خشمش را نداشتیم. پدرم حاکم بلامنازع خانه ما بود و با‌وجود علاقه زیادی که به من داشت، همیشه نگاه فرمانده به سرباز را حفظ می‌کرد. اگر اشتباه می‌کردی، غیر‌قابل جبران و بخشش بود؛ به همین دلیل اشتباهاتم را پنهان می‌کردم و شاید همین اشتباهات کوچک مخفی‌شده کم‌کم جمع و آشکار شد. 

 

مصطفی آذری، پادشاه کارتن‌خواب‌ها است!

 

مصرف مواد را از نوجوانی آغاز کردم

راستش را بخواهید دقیقا یادم نیست از چه زمانی شروع به مواد‌کشیدن کردم؛ فقط این را می‌دانم که در نوجوانی، وقتی برای اولین‌بار کنار یک معتاد نشستم و کشیدن مواد را نگاه کردم، دوساعت بعد به تقلید از او، مواد کشیدم. به‌این‌ترتیب به‌صورت تفننی، مواد‌کشیدن را شروع کردم؛ چون از همان دوران نوجوانی درمغازه پدری کار می‌کردم و از لحاظ مالی تامین بودم، برای تهیه پول مواد، محتاج کسی نبودم؛ به همین دلیل مدت‌ها طول کشید تا خانواده متوجه معتادبودنم بشوند.

از دوران کودکی، استعداد خاصی در انشانویسی، خطاطی و شعر داشتم. ده‌ساله بودم که اولین شعرم را سرودم. در دوران مدرسه در بیشتر مسابقات ادبی و هنری شرکت می‌کردم و تقدیرنامه‌ها و رتبه‌های فراوانی به دست آوردم. از‌طریق همین مسابقات و آشنایی‌ها بود که پایم به برخی محافل و بزم‌های هنری، باز شد و به تعارف دوستان موادکشیدنم بیشتر شد.

 

طلاق همسرم، بزرگ‌ترین ضربه بود

شغل‌های متفاوتی، چون راه‌اندازی و کار در شرکت تبلیغاتی، مدیریت کارخانه چوب‌بری، ایجاد کارگاه خطاطی و معرق‌کاری و... را تجربه کردم و با‌وجودی که در هیچ کدامشان ضرر نکردم و سود خوبی نصیبم شد، به‌دلیل دست‌نیافتن به آرامش، آن را رها می‌کردم و سراغ شغلی دیگر می‌رفتم. زمانی که شرکت دیوارنویسی داشتم، سفارش‌هایی از سراسر ایران می‌گرفتم و از این طریق درآمد خوبی به دست می‌آوردم؛ با وجود همه این موفقیت‌ها هنوز از شغلم راضی نبودم و بعد‌از مدتی آن را هم رها کردم.

همین تغییر شغل‌های متعدد و البته مصرف مواد باعث شد که مغزم تمرکز لازم برای حساب‌و‌کتاب نداشته باشد. چندنفر که با آن‌ها شریک شده بودم، پولم را بالا کشیدند، چند نفر نیز حکم جلبم را گرفتند. در‌اثر این اتفاقات، تنش‌های عصبی و ناآرامی‌های روحی‌ام، شدید و گرایشم به مواد مخدر بیشتر شد.

اما تیر خلاصی که باعث انزوا و دوری من از خانواده‌ام شد، طلاق همسرم بود. همسرم که دیگر از موادکشیدن و بداخلاقی‌های من خسته شده بود، یک روز که خواب بودم، خانه را ترک کرد و رفت. با رفتن او، غرورم شکست و له شدم. برای فرار از گذشته و آنچه از دست داده بودم، بیشتر و بیشتر مواد می‌کشیدم. 

 

«مصطفی آذری» پس‌از ترک اعتیاد و رهایی از کارتن‌خوابی برای نجات همدردهایش تلاش می‌کند

 

در طول ۴ سال ۵۰ بار ترک‌کردم

زمانی‌که خانواده متوجه اعتیادم شدند، برای ترک و نجاتم هر کاری کردند؛ هرکمپ و روان‌شناسی را که معرفی می‌کردند، رفتم، اما فایده‌ای نداشت. در مدت چهارسال ۵۰ بار ترک کردم، اما بعد‌از بیرون‌آمدن از هر کمپ اعتیادی، بیشترین زمانی که پاک بودم به سه‌روز هم نمی‌رسید.

هر گاه از کمپی بیرون می‌آمدم، با مواد مخدر و روش جدیدی آشنا و هر روز بدتر از دیروز می‌شدم؛ حتی اهالی محله با دیدن وضعیت اسفناکم ناراحت بودند و هروقت که من را می‌دیدند، با دلسوزی و نصیحت می‌خواستند که مواد را ترک کنم. آن‌ها لطف بسیار به من داشتند، تا‌آنجا‌که یکی از همسایه‌ها خانه‌اش را به‌رایگان دراختیارم گذاشت تا ترک کنم، اما گوش من بدهکار این صحبت‌ها نبود.

برای آنکه دوباره گرفتار نصیحت افراد محله نشوم، شب‌ها از راه‌های دیگر به خانه می‌رفتم. کم‌کم همه پل‌های پشت سرم را خراب کردم، تا اینکه یک روز که پدرم از برگشت و سلامتی من نا‌امید شده بود، کلید خانه را از من گرفت و از خانه بیرونم کرد.

 

 

۲ سال طول کشید تا از پشت دیوار بیرون بیایم

وقتی از خانه بیرونم کردند، تصمیم گرفتم شهرم را عوض کنم؛ شاید که حال درونی‌ام تغییر کند، اما آب از آب تکان نخورد. به کرج رفتم. آنجا که رسیدم، چون جایی برای مصرف نداشتم، پشت دیواری رفتم تا مصرف کنم. پشت دیوار رفتم و دوسال طول کشید تا بیرون بیایم؛ دوسال‌و‌خرده‌ای در کرج و مشهد کارتن‌خواب بودم.

مصرف موادم زیاد بود؛ از یک طرف پولی برای خرید مواد نداشتم؛ از طرف دیگر مثل اغلب کارتن‌خواب‌ها دزدی و گدایی بلد نبودم. مدتی را با قرض‌کردن از رفقا و آشنایان سپری کردم. این کار را خوب بلد بودم. غیرممکن بود به کسی رو بزنم و او به من پول ندهد.

بعد‌از مدتی، کارم به جایی رسید که دیگر حتی تلفن همراه و حساب بانکی برایم نمانده بود که زنگ بزنم و پول بگیرم. یک روز که دیگر نتوانسته بودم هیچ پولی جور کنم، دست به سرقت ضبط خودرو زدم، اما خیلی زود دستگیر شدم. داخل زندان فقط به این فکر می‌کردم که چطور مواد تهیه کنم.

بعد‌از بیرون‌آمدن از زندان، روش سرقت کابل‌های برق را یاد گرفتم. خوشبختانه استعدادم خوب بود و دزدی را هم زود یاد گرفتم! بعد‌از مدتی به‌قدری حرفه‌ای شده بودم که در مدت ۲۰ ثانیه از ستون بالا می‌رفتم، کابل‌ها را قطع می‌کردم و پایین می‌آمدم؛ طوری شده بود که دیگر کارتن‌خواب‌ها «مصطفی پرنده» صدایم می‌کردند.

بعد‌از چند‌سال کارتن‌خوابی در تهران و کرج، اسم‌ورسمی پیدا کرده بودم؛ همه من را به نام «مصطفی‌مشهدی» و «مصطفی‌درویش» می‌شناختند. به‌خاطر استعداد ادبی و شاعرانه یا اندک حس قدرت‌طلبی که برایم مانده بود، سعی می‌کردم درمیان کارتن‌خواب‌ها هم بهترین باشم. برایشان کلاس می‌گذاشتم و می‌گفتم مثلا فلان کار را نباید بکنید و این کار را باید انجام بدهید. گاهی نیز برایشان میتینگ سیاسی و اجتماعی می‌گذاشتم.

پشت دیوار درمانگاه افتادم و دیگر نتوانستم تکان بخورم. هوا به‌شدت سرد بود و می‌دانستم اگر بخوابم، می‌میرم

 

گواهی مرگم را امضا کردند...

در‌جریان یک درگیری، مچ پایم آسیب دید و بعد‌از چند‌روز، دچار چنان عفونتی شد که دیگر نتوانستم راه بروم. در این مدت، کارتن‌خواب‌هایی که قبلا کمکشان کرده بودم، غذا و موادم را تهیه کردند. یک روز که زخم پایم خیلی ورم و چرک کرده بود، با همان وضعیت، خود را به داروخانه‌ای رساندم.

پرستار که با دیدن لباس‌های سیاه من ترسیده بود، نگهبان را صدا کرد و او نیز مرا با یک تیپا بیرون پرتاب کرد. همان‌جا پشت دیوار درمانگاه افتادم و دیگر نتوانستم تکان بخورم. هوا به‌شدت سرد بود و می‌دانستم اگر بخوابم، می‌میرم. برای فرار از سرما لاستیکی آتش زدم، اما برخلاف تلاش‌هایم، حرارت آتش، مرا به خواب عمیقی فرو‌برد...

با‌وجودی که بیهوش بودم، صدای اعتراض زنی را می‌شنیدم که می‌گفت: «چرا این معتاد را به خانه آوردی؟» مرد جواب می‌داد: «گناه دارد. کیف دستی‌اش را نگاه کن او حتما روزی آدم حسابی بوده.» آن مرد، کیفم را باز کرده و یادداشت‌ها و شعرهایم را خوانده و شاید به همین دلیل، کمکم کرده بود.

من را به حمام برد و لباس‌هایم را عوض کرد. صبح روز بعد که به هوش آمدم، نشانی خانه‌ام را پرسید. وقتی فهمید غریبم، پرسید: «چه کارت کنم؟» گفتم: «بگذار بروم.» پرسید: «کجا؟» گفتم: «معتاد بالاخره یک جا را پیدا می‌کند.» گفت: «تا دوباره به همین حال و روز درآیی؟» گفتم: «اگر پول داری مرا به کمپ ببر.»

من را به نزدیکی کمپی برد و گفت: «برو به صاحب‌کمپ بگو که فلانی من را معرفی کرده است؛ کمکت می‌کند.» با تردید خودم را به کمپ رساندم. در که باز شد، خودش  روبه‌رویم قرار گرفت. او که از آشنایان صاحبان کمپ بود، می‌خواست با پای خودم وارد کمپ شوم.

در آن کمپ، ظرف ۲۰‌روز ترک کردم. تصمیم گرفتم به مشهد و نزد خانواده برگردم. با خوشحالی با خانواده‌ام تماس گرفتم. به زندگی امیدوار شده بودم. می‌خواستم برگردم نزد همسر و دو فرزندم، اما فهمیدم همسرم با یکی از دوستان صمیمی‌ام ازدواج کرده است. شنیدم در آن روز که به خواب رفته بودم، همراه با ۱۲‌کارتن‌خواب دیگر، گواهی فوتم را به‌عنوان بی‌هویت صادر کرده‌اند.  

 

«مصطفی آذری» پس‌از ترک اعتیاد و رهایی از کارتن‌خوابی برای نجات همدردهایش تلاش می‌کند

 

با یک پرس غذا، متحول شدم

حسرتِ مصطفای سابق‌شدن در دلم مانده بود تا اینکه سرانجام معجزه‌ای که در‌انتظارش بودم، رخ داد. تصمیم گرفتم به مشهد برگردم، اما حتی پول بلیت را نداشتم. شناسنامه‌ام را گرو گذاشتم و گفتم در مشهد خانواده‌ام، پول بلیتم را حساب می‌کنند.

داخل قطار نشسته بودم که خداوند، مردی را که هم‌نام خودم (مصطفی) بود، سر راهم قرار داد. مصطفی با دیدن وضعیت بدی که داشتم، کنارم نشست و چند‌ساعت از وقتش را صرف صحبت با من کرد. او علاوه‌بر پرداختن پول بلیت، یک پرس غذا هم برایم خرید.

آن پلومرغ، خوشمزه‌ترین غذایی بود که تا آن لحظه از عمرم خورده بودم. از قطار که پیاده شدم، هنوز مزه غذا و حرف‌های مصطفی در دهانم بود. همان، جرقه‌ای شد که تصمیم گرفتم مواد را کنار بگذارم. الان بیش‌از پنج‌و‌نیم سال است که دیگر مواد نمی‌کشم. به‌شکرانه این نجات، از چندسال قبل، تمام تلاشم را برای نجات کارتن‌خواب‌هایی که از جامعه و خانواده طرد شده‌اند، به کار بستم. 

من و سایر دوستان در سرای نجات یافتگان علی هر چهارشنبه برای کارتن خواب‌ها غذا می‌پزیم و به سراغشان می‌رویم شاید یک چهارشنبه در زندگی یکی از آن‌ها فرجی شود. حالا کار به جایی رسیده که کارتن‌خواب‌ها به من لقب «پادشاه کارتن‌خواب‌ها» را داده‌اند. به‌گفته خودشان، همه، شماره من را برای روز مبادا در جیبشان دارند تا هر وقت بالاخره تصمیم به ترک گرفتند، تماس بگیرند و به سرای نجات‌یافتگان مولا علی (سنا) بیایند.

 

دوایی بهتر از همدردی نیست

پرنده، درویش، مشهدی، پادشاه و... این‌ها همه عنوان‌هایی است که در طول زندگی نصیب مصطفی شده است. او کسی است که تا آخر خط رفته و حتی گواهی فوتش هم صادر شده است، اما هر‌بار کسی بوده که سر راهش قرار گیرد و او را نجات دهد. حالا مصطفی هم می‌خواهد همین نقش را در زندگی دیگر همدردهایش بازی کند.

او می‌گوید: من با یک پرس غذا و چند ساعت صحبت متحول شدم. دوست دیگرم ساسان تنها با سه دانه موز تصمیم به ترک گرفت. هنوز اطراف ما دیگرانی هستند که برای برگشتن به زندگی، تنها به اندکی توجه نیاز دارند. به همین دلیل من تصمیم گرفتم سرای نجات‌یافتگان مولا علی (سنا) را راه‌اندازی کنم و با مدد از دارنده نام سرا به دیگر همدردانم کمک کنم؛ چرا که دوایی بهتر از همدردی نیست.   


* این گزارش ۱۸ آذر ۹۵ در شماره ۱۷۰ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44