کد خبر: ۸۸۵۹
۲۵ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۷:۰۰

اندوه پدر، فرزند روشندل شهید محله شریعتی را شاعر کرد

رها اکبری‌دزق دختری بابایی است که از ۷ سالگی پدر شهیدش را ندیده است، او آن قدر در فراق پدر گریه می‌کند که اندک سوی چشمانش هم تاریک می‌شود. او حالا فوق لیسانس ادبیات دارد و شاعر است.

هفت‌ساله که بود، خیلی بابایی بود. خوب در خاطرش مانده شعری را که آن روز‌ها از رادیو پخش می‌شد: «پدرم یار تفنگه، رفته با دشمن بجنگه، رفته آزادی بیاره، همه‌جا لاله بکاره...» پدرش بار آخری که جبهه می‌رفت، گفته بود وقتی این شعر را حفظ کنی، برمی‌گردم، اما وقتی او شعر را یاد گرفت، پدر دیگر نیامد.

رهای هفت‌ساله نیامدن او را روی حساب بدقولی‌اش گذاشت و در فراغ پدر آن‌قدر گریست که همان سوی ضعیف چشمانش هم، به تاریکی گرایید. حالا ۲۷‌سال از آن روز‌ها گذشته و او دیگر آن دختربچه هفت‌ساله نیست. درست است که باز هم خیلی‌وقت‌ها دلتنگ پدرش است و دوست دارد او در کنارش، حضور داشته باشد تا موفقیت‌هایش را ببیند، اما از سربلندی پدرش نزد خداوند خرسند است.

حالا رها اکبری دانشجوی فوق‌لیسانس ادبیات، ۱۵ سال می‌شود که ساکن قاسم‌آباد است و ۸‌سال است در محله ولیعصر(عج) زندگی می‌کند. او و مادرش معتقدند قاسم‌آباد محیط آرام و آب‌وهوای پاکی دارد. با توجه به اینکه همسایه‌ها و ساکنان کوچه‌های اطرافشان، از خانواده‌های شهدا، ایثارگران و جانبازان هستند، یکدیگر را درک می‌کنند و روابطی صمیمی با هم دارند.

خودش در این‌باره می‌گوید: «خیلی وقت‌ها خبر‌هایی را که مربوط به همه ما می‌شود، به یکدیگر اطلاع می‌دهیم. همیشه از حال هم خبر داریم و در منازلمان به روی یکدیگر باز است تا این با هم بودن، کمی از دلتنگی‌هایمان را التیام دهد.»    

 

اجرا از مدرسه تا دانشگاه

 رها اکبری‌دزق مقابلمان نشسته، بانوی روشن‌دلی که فرزند شهید است. هم طبع شعر دارد و غزل و قصیده می‌گوید، هم از استعداد‌هایی دیگر بهره‌مند است. تاکنون از سوی مقام معظم رهبری و رئیس‌جمهور پیشین نیز به عنوان شاعر و فرزند شهید از او تقدیر شده است.

چندسالی می‌شود که استعدادش در زمینه اجرا نیز به کار گرفته شده است و دو برنامه فصل شکفتن و شکوه باور (درباره زندگی نابینایان و خبر‌های مربوط به آن‌ها) را در دو فصل از سال از طریق رادیوی خراسان اجرا می‌کند.

البته کشف این استعداد به سال‌ها قبل برمی‌گردد؛ به زمانی که او در مقطع راهنمایی درس می‌خواند. آن‌موقع آهنگ‌های رادیو را ضبط و سر صف پخش می‌کرد تا برنامه‌های صبحگاهی مدرسه که شامل اشعار خودش هم می‌شد، با پخش موزیک حال‌وهوای بهتری داشته باشد.

از همان زمان، بقیه اجرای او را تحسین کردند و هر زمان که مدرسه یا آشنایان و دوستان برنامه‌ای داشتند، کار اجرا را به او واگذار می‌کردند. این جریان تا به امروز همچنان ادامه دارد؛ به طوری‌که حالا رها در مراسم دانشگاه فردوسی در مقابل بیش از هزار نفر، بسیار مسلط در جایگاه مجری قرار می‌گیرد و در اجرای مراسم مهمی همچون افتتاح سد دوستی و بعضی برنامه‌های بنیاد شهید  و... از او دعوت رسمی می‌شود.   

 

اندوه پدر، فرزند روشندل شهید محله شریعتی را شاعر کرد

 

سرآغاز زندگی شعری

پس از شهادت محمود اکبری‌دزق در عملیات کربلای ۵ سال‌۶۶، رها در اندوه نبود پدر، خودش را پیدا می‌کند و این دلتنگی‌ها تبدیل به طبع شعری می‌شود که همیشه همراه او می‌ماند. هنوز اولین شعری را که سروده به خاطر دارد؛ همان دوبیتی که در مدرسه از ذهنش تراوید: «ما بچه‌ها غنچه نوشکفته، آموزگاران مثل یک باغبان، مدرسه هم باغی پر از امید است، با وجود یک ناظم مهربان»

او مهم‌ترین عامل شاعر شدن را تشویق‌های پدرش به حفظ کردن اشعار می‌داند و با خنده می‌گوید: «البته از آنجا که من در یکی از روستا‌های نزدیک شهر توس و آرامگاه فردوسی متولد شدم، خیلی‌ها معتقدند که طبع شعر من به دلیل شعر‌خیزی آن خاک است.»

شاعر روشندل منطقه ما هیچ‌کدام از شعرهایش را مکتوب نکرده و همه را حفظ است، اما قصد دارد به‌زودی آن‌ها را در کتابی منتشر کند.   

 

خانواده رها

وقتی پدر رها شهید شد و مادرش را تنها گذاشت، او برای دخترهایش بسیار زحمت کشید و تلاش کرد تا بتواند کمبود‌های نبود پدر را برای آن‌ها جبران کند. از همه بیشتر روی دختر دومش، رها حساس بود، چون او از نعمت دیدن محروم بود، اما دریایی از استعداد‌های ریز و درشت داشت که مادر به‌خوبی متوجه آن‌ها می‌شد.

حالا رها ۳۴‌سال دارد و شاعری است که در مقطع کارشناسی‌ارشد درس می‌خواند. خواهر بزرگش خانه‌دار است. دیگری کارمند دادگستری و آخری نیز دانشجوی رشته مدیریت دولتی.»

مهناز خواهر کوچکش می‌گوید: «رها همه ما را به پیشرفت تشویق می‌کند. به خاطر پشتکاری که در او می‌دیدیم، ما هم برای ادامه تحصیل انگیزه پیدا می‌کردیم.»   

 

توانمند‌تر از یک انسان بینا

هرچه بیشتر با رها اکبری صحبت می‌کنیم، دلمان مطمئن‌تر می‌شود که او بیش از خیلی‌های دیگر که از نعمت بینایی برخوردارند، توانسته استعداد‌هایش را کشف کند. وقتی توانایی‌هایش را به چشم می‌بینیم، در بعضی لحظات یادمان می‌رود که از نعمت بینایی بهره‌مند نیست.

رها به جز داشتن طبع شعر، خیلی حرفه‌ای می‌تواند تقلید صدا کند. او همچنین ترانه‌هایی به زبان کودکانه می‌خواند

او به جز داشتن طبع شعر، خیلی حرفه‌ای می‌تواند تقلید صدا کند. رها با شرکت معروفی همکاری می‌کند و خواننده ترانه‌های آن‌ها به زبان کودکانه است. این ترانه‌ها در بیشتر مهد‌های مشهد و همچنین شهر‌های دیگر کشور به عنوان زیباترین شعر‌های کودکانه مطرح است.   

 

داستان ورود به دبستان

ورود رها به مدرسه نیز داستانی شنیدنی دارد. او در کودکی به خاطر نداشتن بینایی از رفتن به مدارس معمولی، محروم بود و فقط اشعارش در دفاتر انشای دانش‌آموزانی که با آن‌ها دوست بود، نوشته می‌شد.

معلم‌های مدرسه که دورادور متوجه استعداد چنین دختری می‌شوند، مادرش را دعوت می‌کنند و او را راهنمایی می‌کنند تا رها را در مدرسه نابینایان واقع در خیابان کوهسنگی ثبت‌نام کند؛ این‌طور می‌شود که او تازه در ۱۲‌سالگی وارد دبستان می‌شود، اما به خاطر نخبه بودنش، ۵‌سال ابتدایی را تنها در یک‌سال تحصیلی از سر می‌گذراند و سال بعد وارد دوره راهنمایی می‌شود.  

خودش می‌گوید: «پیش از ورود به مدرسه، درس خواندن را خیلی دوست داشتم. ما ۴‌خواهر هستیم. آن زمان، خواهر کوچک‌ترم دبستانی بود. از او خواسته بودم متن‌های کتابش را برای من بخواند تا آن‌ها را حفظ کنم و بعد همان حفظیات را به او دیکته می‌گفتم، چون کس دیگری نبود که این کار را برایش بکند: «آن مرد آمد. آن مرد با اسب آمد.» بعد، چون خودم نمی‌توانستم تصحیحش کنم، معلمش این‌کار را می‌کرد و به او نمره می‌داد.»   

 

اولین شعری که مطرح شد

در همان دورانی که هنوز، خودش مدرسه نمی‌رفته، یکی از شعرهایش توسط گروه سرود مدرسه‌ای در مسابقات دانش‌آموزی اجرا می‌شود و مقام اول منطقه‌ای را به دست می‌آورد. این اولین موفقیت او به شمار می‌رفته است: «این اتفاق خیلی چیز‌ها را به من ثابت کرد.

مطمئن شدم من می‌توانم و سعی کردم استعداد‌هایم را به‌صورت جدی‌تر پیگیری کنم. در این راه مادرم، زهرا پاسبان بهترین مشوقم بود. در سرما و گرما من را از روستایمان در اطراف توس به کوهسنگی و تنها مدرسه نابینایان آن‌زمان که نامش امید بود، می‌برد.

او خیلی برایم زحمت کشید. من بخشی از دوران تحصیلی‌ام را نیز در تهران گذراندم و در تمام این مدت، مادرم بهترین حامی و پشتیبانم بود. او با وجود تمام سختی‌هایی که برای یک خانم سرپرست خانوار وجود دارد، در راه پیشرفت من و خواهرانم تلاش کرد و خیلی اصرار داشت که من به جایی برسم.»     

 

انواع میوه‌ها را به دانش‌آموزانم نشان دادم

سال‌۸۶، رها در آزمون تربیت‌معلم پذیرفته می‌شود تا کار تدریسش را به‌صورت رسمی‌تر ادامه دهد. خودش صادقانه دراین‌باره می‌گوید: «به‌خاطر حضور در کنار بچه‌ها نبود که تصمیم گرفتم معلم شوم، چون من پیش از استخدام هم به صورت غیررسمی، معلم پرورشی مدارس استثنایی بودم و این بودن در کنار بچه‌ها را واقعا دوست داشتم.انگیزه اصلی‌ام از رسمی شدن، داشتن درآمد بیشتر بود تا بتوانم استقلال مالی داشته باشم.»

پای خاطره که به میان می‌آید، این معلم روشندل پرورشی می‌گوید: «در کودکی خیلی دوست داشتم انواع میوه‌ها را لمس کنم تا از این طریق شکل و ساختارشان را تجسم کنم. معمولا برای افراد نابینا میوه‌ها را پوست می‌گیرند و در اختیارشان می‌گذارند؛ به همین خاطر آن‌ها نمی‌دانند شکل میوه‌ها چگونه است.

یک‌سال نزدیک شب یلدا، نمونه‌ای از تمام میوه‌های زمستانی را خریدم و آن‌ها را دست تک‌تک بچه‌های کلاسم که روشندل بودند، دادم تا با لمس میوه‌ها آن‌ها هم به تجربه‌ای که دوست دارند، دست پیدا کنند. دانش‌آموزانم از این کار من واقعا خوششان آمده بود و من از شادی آن‌ها لذت می‌بردم.   

 

الگوی زندگی خوشبخت

هنرمند منطقه ما ۱۰‌سال است که ازدواج کرده، همسرش جانباز شیمیایی و پزشک است. او جای خالی خیلی چیز‌ها را برای رها پر می‌کند. خودش می‌گوید: «او مثل چشم‌هایم است و اگر نباشد، زندگی‌ام دچار مشکل می‌شود.

ما عاشقانه با هم زندگی می‌کنیم و او خیلی چیز‌ها به من یاد داده است. مرا به سفر‌های زیادی می‌برد، به همین‌خاطر من با مکان‌ها و فرهنگ‌های زیادی آشنا شده‌ام. صالح با حوصله من را به فروشگاه‌های مختلف می‌برد. بعد از اینکه از فروشنده اجازه می‌گیرد، دستم را روی محصولات مختلف می‌گذارد و آن‌ها را به من معرفی می‌کند.»‌

زهرا پاسبان، مادر رها نیز می‌گوید: «همسر دخترم، مرد بسیار خوبی است و با وجود اینکه ۱۰‌سال از زندگی‌شان می‌گذرد، آن‌ها هنوز مثل دوران اول آشنایی‌شان با هم رفتار می‌کنند. در بین اقوام و دوستان، به عنوان الگوی یک خانواده خوشبخت مطرح هستند و  به خیلی‌ها، درباره شیوه درست زندگی، مشاوره می‌دهند.»   

 

اندوه پدر، فرزند روشندل شهید محله شریعتی را شاعر کرد

 

به قافله چهل‌نفره پیوست

مادر خانواده می‌گوید: «آخرین باری که همسرم از جبهه برگشت، شبی خواب دیده بود سرپرست گروهی چهل‌نفره است که عازم کربلا هستند. پس از اینکه به جبهه اعزام شد، در عملیات کربلای‌۵ شیمیایی و مجروح شد.

عیادتش که رفتیم، می‌گفت من شهید می‌شوم و بسیار خوشحال بود. می‌گفت چهل‌نفری که در خواب آن‌ها را دیدم، همه شهید شدند. مطمئنم این افتخار نصیب من هم می‌شود. کمتر از یک روز بعد، او هم شهید شد و به قافله آن شهدا ملحق شد.»‌    

 

همانند یک پدر

وقتی از رها می‌پرسیم او و خانواده‌اش از حمایت‌های بنیاد شهید رضایت دارند یا نه، می‌گوید: «آن‌ها همیشه تلاش کرده‌اند جای خالی پدر را برایمان پرکنند؛ مثل پدری که همیشه دوست دارد فرزندش بهترین چیز‌ها را داشته باشد، اما گاهی درآمدی ندارد و خودش هم غصه‌دار است که چرا نتوانسته بهترین‌ها را برای فرزندش تهیه کند. درهرحال ما از همه مسئولان بنیاد شهید به خاطر زحماتی که برای فرزندان شهدا می‌کشند، سپاسگزاریم.»

 

شعر رها برای پدرش

پدر سلام دلم عجیب گرفته
امشب بازم نامه برات نوشتم
بگو فرشته‌ها بیان دنبالش
پنجره اتاقو باز گذاشتم
یادت میاد وقتی که رفتی، گفتی
گریه نکن پیشت میام به‌زودی
روزی که قلب بچه‌تو شکستن
خیلی صدات زدم، ولی نبودی
آی بابا! روحم داره پرپر می‌شه
تو آشنا‌ها از غریبی مردم
اگه فقط یه شب بیای تو خوابم
بهت می‌گم چی شد که غصه خوردم
من شنیدم یه عکس خوشگل داری
که روی دیوار اتاق تو قابه
با چشم بسته که نمی‌شد دیدت
وای که چقدر ندیدنت عذابه
جون دلم داره بارون می‌باره
یه وقت نفهمم که تو گریه کردی
الهی من فدای چشمات بابا
دوست ندارم گریه کنی، تو مردی
پدر بیا دست منو بگیرو
منو از این زمینیا رها کن
وقتی داری نامه‌مو تو می‌خونی
گریه نکن، فقط برام دعا کن

* این گزارش چهارشنبه، ۲۸ خرداد ۹۳ در شماره ۱۰۵ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است. 

ارسال نظر