کد خبر: ۹۰۵۴
۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۰:۰۱

شهید محمد قربانی؛ از اولین شهدای محله امام‌هادی(ع) بود

سال‌هاست که تابلوی «شهیدمحمد قربانی» در یکی از خیابان‌های محله امام‌هادی (ع) دیده می‌شود، او از اولین شهدای این محله بوده است.

سال‌هاست که تابلوی «شهیدمحمد قربانی» در یکی از خیابان‌های محله امام‌هادی (ع) دیده می‌شود و چشم اهالی، بار‌ها به این نام افتاده است، اما شاید خیلی‌ها ندانند محمد قربانی، جزو اولین شهدای محله بوده که مزارش نیز در آرمستان امام‌هادی (ع) است و مادرش هنوز در همین محله زندگی می‌کند.

«گوهرچین فتاحی» با ۸۵ سال سن، حالا خاطرات کمرنگی از دوران نوجوانی و جوانی پسرش در ذهن دارد. همراه‌شدن با او به‌بهانه آشنایی با فرزندش بود و نشان‌دادن زوایایی از زندگی این شهید که نامش در محله امام‌هادی (ع) زنده نگه‌داشته شده است.

 

در کارش پشتکار داشت

شهیدقربانی که متولد سال ۱۳۴۰ است، تا کلاس پنجم در زادگاهش روستای قرق از توابع چناران درس خواند، اما بعدازآن به‌خاطر نبودن مقطع بالاتر از ادامه تحصیل بازماند. بعدازآن به دامداری که شغل پدرش بود، مشغول شد. گوهرچین فتاحی مادر شهید می‌گوید: «ما زندگی عشایری داشتیم. فصل تابستان به کوه‌های هزارمسجد کوچ می‌کردیم و زمستان به روستا برمی‌گشتیم.»

محمد در سال ۱۳۵۵ درحالی‌که ۱۵ سال داشت، به مشهد نقل‌مکان کرد. دوبرادر بزرگ‌ترش پیش از او همین کار را کرده و در محله امام‌هادی (ع) ساکن شده بودند. محمد در مشهد به کار بنایی مشغول شد، به‌خاطر پشتکارش، این حرفه را خیلی زود یادگرفت و در آن تبحر پیدا کرد.

 

هدف اصلی‌اش چیز دیگری بود

سرگرم‌شدن او به شغل بنایی فقط بخشی از زندگی‌اش بود. درحقیقت هدفی که به‌خاطر آن از روستا به شهر آمده بود، چیز دیگری بود. او و برادرانش و عده دیگری از جوانان محله امام‌هادی (ع)، جزو فعالان انقلابی بودند.

او و برادرانش جزو فعالان انقلابی بودند. به منزل آیت‌ا... شیرازی رفت‌وآمد داشتند 

به منزل آیت‌ا... شیرازی رفت‌وآمد داشتند و پای سخنرانی‌های ایشان می‌نشستند. اعلامیه پخش می‌کردند و شب‌ها که خانه می‌آمدند، یک نفر را به‌عنوان نگهبان جلو در می‌گذاشتند و بقیه در داخل خانه نوار‌های سخنرانی امام‌خمینی را گوش می‌کردند.

 

جوان‌ها را به تظاهرات می‌برد

محمد، روستای قرق و فضای حاکم بر آن را خوب می‌شناخت؛ می‌دانست مردم به‌خاطر دوربودن و نداشتن امکانات، از جریانات سیاسی که در مشهد و کل کشور می‌گذرد، اطلاعی ندارند. به‌همین‌خاطر هرچند وقت‌یک‌بار به زادگاهش برمی‌گشت و هرفرصتی که به دست می‌آورد، با مردم صحبت می‌کرد تا آنها را به مسائل روز آگاه کند.

مادرش می‌گوید: «مردم را امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر می‌کرد؛ چون خودش در مشهد با روحانیون درارتباط بود، چیز‌هایی را که از آنها می‌شنید و یادمی‌گرفت به مردم روستا می‌گفت. با مردم حرف می‌زد  و از آنها می‌خواست روی پشت‌بام مسجد بروند و ا... اکبر بگویند. حتی جوان‌ها را جمع می‌کرد و با خودش به مشهد می‌آورد تا در تظاهرات شرکت کنند. من و پدرش هم با آنها می‌آمدیم و در این مراسم‌ها شرکت می‌کردیم.»

یک فرزند شش‌ماهه داشت

شهید قربانی سال ۵۹  با دختردایی‌اش ازدواج کرد و در سال ۶۰ درحالی‌که پسری شش ماهه داشت، به خدمت سربازی رفت. دوره سه‌ماهه آموزشی خود را در بیرجند سپری کرد و بعداز آن عازم مناطق جنگی شد. هنوز دو ماه از حضورش در منطقه نگذشته بود که در مهرماه به شهادت رسید.

گوهرچین فتاحی، مادر شهید از پسرش این‌گونه یادمی‌کند: «وقتی از مشهد به روستا برمی‌گشت، برای احوالپرسی به همه‌جا می‌رفت. در یکی از این دفعات که به روستا آمده بود، به من گفت مادر بیا برویم کف مسجد را سیمان کنیم. شن و سیمان آورد و ما با کمک چند زن دیگر، کف مسجد را سیمان کردیم.»

 

محمد را به «صاحب‌جان» سپردم

فتاحی که پسرش را از کودکی برای آموزش قرآن فرستاده بوده، دراین‌باره می‌گوید: «خانمی به اسم صاحب‌جان در روستای ما زندگی می‌کرد که همسر روحانی بود و قرآن درس می‌داد. وقتی که تصمیم گرفتم محمد را برای یادگرفتن قرآن پیشش بفرستم، آنها از قرق به روستای دیگری رفتند.

من از او خواهش کردم پسرم را چندماهی با خودشان ببرند. آ‌ن‌ها هم محمد را بردند و در آن مدت به او قرآن یاددادند. محمد به نمازخواندنش خیلی اهمیت می‌داد و، چون به‌خاطر شغلش همیشه دست‌هایش گچی بود، اول با چاقو، گچ دست و ناخن‌هایش را می‌گرفت و بعد وضو می‌گرفت.»

 

شب‌های جمعه هیئت داشتیم

قربان قربانی، برادر بزرگ شهید است و اول انقلاب همراه با محمد به فعالیت‌های سیاسی مشغول بوده.

او که خود جانباز شیمیایی است درباره آن سال‌ها می‌گوید: «دو تا از پسرعمو‌های پدرم، پیش از انقلاب طلبه بودند و در مشهد به‌سرمی‌بردند. آنها بودند که مسائل سیاسی آن زمان را برای ما جوان‌های روستا روشن کردند و خط را به ما نشان دادند.

مشهد که آمدیم، چون محمد سواد داشت، شب‌ها اعلامیه و کتاب را با صدای بلند برای من و برادر دیگرمان می‌خواند. ما با شهید حمامی و شهید گذری که از شهدای دیگر محله امام‌هادی (ع) هستند، دوست بودیم و هیئتی داشتیم که شب‌های جمعه در مراسمش شرکت می‌کردیم.»

 

حریف محمد نشدند

احمد قربانی که برادر کوچک شهید است، این خاطره را برایمان تعریف می‌کند: «من هفت‌هشت ساله بودم که یک‌بار وقتی برادرم از مشهد آمد، به‌سراغ مدرسه روستا رفت. عکس شاه را کند و به‌جایش عکس امام‌خمینی را زد.

معلم مدرسه که طرفدار شاه بود، نوچه‌هایش را که آن زمان به آنها داش‌غلام می‌گفتند با چوب و بیل، جلو منزل ما فرستاد تا محمد را بترسانند. شهید رودررویشان ایستاد و جوابشان را داد. آنها هم وقتی دیدند حریف محمد نمی‌شوند، راهشان را کشیدند و رفتند.»

 

 

ارسال نظر