کد خبر: ۲۳۴۶
۲۹ اسفند ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

قاسم‌آباد از نظر بافت اجتماعی چندگانه است

خانواده دکتر حسنی از نسل اول افرادی هستند که به قاسم‌آباد آمدند. خانه به نسبت بزرگشان در حاشیه بولوار فلاحی، نبش کوچه‌ای است که به‌نام هم‌محله‌ای شهیدشان، شهید گلابچی، نام‌گذاری شده است. دکتر ماجرای این خانه و اینکه اصلا چطور شد ساکن قاسم‌آباد شدند را این‌طور برایم تعریف کرد: «سال‌های ۶۴ و ۶۵ پولی را در بانک مسکن و زمین شهری گذاشته بودم که قرار بود خانه‌هایی در بولوار وکیل‌آباد به ما بدهند. به جنگ رفتم و وقتی برگشتم، خانه‌ها را تقسیم کرده بودند، خانه من را هم به دیگران داده بودند!

دکتر غلامرضا حسنی را به اندازه سال‌های خبرنگاری‌ام می‌شناسم. نه‌تن‌ها من، بلکه بیشتر خبرنگار‌ها دست‌کم یک‌بار برای موضوع‌های اجتماعی خود سراغش رفته‌اند. او استادیار گروه علوم اجتماعی دانشگاه فردوسی و تخصصش مردم‌شناسی است.

 ویژگی برجسته‌اش که هرکسی حتی در همان بار اول گفتگو با او می‌تواند آن را تشخیص بدهد، این است که استاد با آن صدای تودار و ضعیفش که برای شنیدنش باید گوش‌هایت را تیز کنی، خوب بلد است رخداد‌های روز جامعه را به ویژگی‌های مردم‌شناختی ربط دهد و راهکار‌هایی برای مسائل اجتماعی ارائه دهد که کلیدواژه مشترک همه‌شان «هویت» است.

 در اتاقش همیشه به روی دانشجویان و خبرنگاران باز است، با این حال قرار گفت‌وگویم با او، نه در اتاق کوچکِ کارش بلکه در انتهای راهرو استادان گروه علوم‌اجتماعیِ دانشکده ادبیات و علوم‌انسانی دکتر شریعتی که در کنار منزل شخصی‌اش واقع در بولوار فلاحی است، گذاشته شد و بهانه گفتگو هم همین همسایگی چندین و چند ساله شد.

 خانواده دکتر حسنی از نسل اول افرادی هستند که به قاسم‌آباد آمدند. خانه به نسبت بزرگشان در حاشیه بولوار فلاحی، نبش کوچه‌ای است که به‌نام هم‌محله‌ای شهیدشان، شهید گلابچی، نام‌گذاری شده است. دکتر ماجرای این خانه و اینکه اصلا چطور شد ساکن قاسم‌آباد شدند را این‌طور برایم تعریف کرد: «سال‌های ۶۴ و ۶۵ پولی را در بانک مسکن و زمین شهری گذاشته بودم که قرار بود خانه‌هایی در بولوار وکیل‌آباد به ما بدهند. به جنگ رفتم و وقتی برگشتم، خانه‌ها را تقسیم کرده بودند، خانه من را هم به دیگران داده بودند! 

سؤال که کردم گفتند: شما نبودید! بعد معادل آن را در قرعه‌کشی به من دادند که آن هم ماجرایی داشت. خلاصه زمینی در قاسم‌آباد خریدیم و با کمک همسرم آن را ساختیم. وقتی در تهران تحصیل می‌کردم، ۲ بار خانه ما را دزد زد و تمام امکاناتمان را برد، ولی ما همچنان مستقر و پرتلاش ماندیم. همه این‌ها به همت همسرم بود که در زندگی من یک نقطه عطف است. زندگی‌مان را ساختیم. سال ۸۴ برای بچه‌ها خانه را بازسازی کردیم و الان در یک واحد آن پسرم ساکن است.»

یک پسر دارد و ۳ دختر که از همه آن‌ها فقط دختر کوچکش که دبیرستانی است، ازدواج نکرده است. حیاط خانه‌شان نسبت به آپارتمان‌های معمول در قاسم‌آباد که در حسرت نیم‌متر فضای باز هستند، بزرگ بود، ولی بیشتر حکم پارکینگ خودرو را داشت.

 دکتر در بالای پله‌ها به استقبال آمده بود. کت و شلوار آبی روشنی که به تن داشت، زیر نور مهتابی پله‌ها می‌درخشید و انگار سعی داشت خستگی یک روز کاری طولانی را در پس خود پنهان کند، درست مثل یک خراسانی اصیل که هیچ‌وقت خستگی‌هایش را جلو میهمانش نمی‌گذارد و به‌جایش با روی باز و لب خندان پذیرای او می‌شود و روایت زندگی‌اش را تعریف می‌کند.

 «سال ۱۳۴۲ به دنیا آمدم، همان سال تبعید امام. در یک خانواده مذهبی معمولی بزرگ شدم. پدرم سال‌ها پیش از بیرجند به مشهد مهاجرت و در راه‌آهن مشهد شغل کارمندی پیدا کرد، برای همین در محله راه‌آهن می‌نشستیم. دیپلم که گرفتم دانشگاه‌ها تعطیل شد و در آموزش‌وپرورش معلم شدم.

 آن سال‌ها در آموزش‌وپرورش کمبود نیروی انسانی خیلی شدید بود و به همین دلیل من در همه مقاطع درس می‌دادم؛ دبستان، راهنمایی، دبیرستان و حتی نهضت سوادآموزی. بعد که دانشگاه‌ها بازگشایی شد، در رشته فیزیک پذیرفته شدم، ولی بعد به مطالعات اجتماعی که آن موقع خیلی مرسوم بود، علاقه‌مند شدم، برای همین به رشته پژوهش علوم‌اجتماعی گرایش پیدا کردم و این رشته را در دانشگاه فردوسی مشهد ادامه دادم.

 کارشناسی‌ارشد را در رشته علوم‌جمعیتی در تهران خواندم و برای دکترا دوباره به دانشگاه فردوسی مشهد آمدم. سال ۷۵ از آموزش‌وپرورش استعفا دادم و در دانشگاه فردوسی استخدام شدم و تا الان در این دانشگاه فعالیت دارم. مدتی مسئولیت دانشکده هنر نیشابور و بعد هم مجتمع آموزش عالی نیشابور را بر عهده داشتم. در این مقطع با همکاری دوستان خوبم آن را تبدیل به دانشگاه نیشابور و مستقل از دانشگاه فردوسی کردیم. پس از آن به دانشگاه فردوسی برگشتم و کارم را ادامه دادم.»

اسم محله راه‌آهن که می‌آمد، نگاهش به نقطه دوری خیره می‌شد و کلمات روی لب‌هایش می‌لغزیدند: «از محله راه‌آهن آن موقع، فضا و طبیعت بسیار زیبایش، خاطرات خیلی خوبی به یادم مانده است؛ بهار که می‌شد، عطر باران میان چمنزار‌های محوطه می‌پیچد و گل‌های لاله آن را پر می‌کرد. آن طبیعت الان دیگر مرده است. خانه‌ها کوچک بود و جایی برای درس‌خواندن نداشت.

 برای همین شب‌ها زیر چراغ‌های کم‌سو در خیابان با دیگر هم‌سن‌وسال‌هایم، ساعت‌ها راه می‌رفتیم و درس می‌خواندیم. آن موقع محله، محله بود، زنده بود، شب‌نشینی و خیلی چیز‌ها داشت. مردم از زندگی لذت می‌بردند، نه به این دلیل که اقتصاد بهتری داشتند که الان خانواده‌ها اقتصاد به مراتب بهتری دارند، به این دلیل که سطح انتظارات پایین بود. به‌جایش تلاش دوچندان بود، همراه با همدلی و اعتماد و مهربانی و مهرورزی. این‌ها شاخصه‌هایی بودند که محله ما را محله می‌کردند».

 از همین‌جا سر صحبت را گرفتیم و بعدش به قاسم‌آباد و مسائل امروزش رسیدیم.


خانه پدری‌تان هنوز در آن محله هست؟

خانه پدری‌ام تخریب شده است. خانه سازمانی بود، ولی بچه‌هایم را به آن محله برده‌ام و خاطراتی از آن دوره برایشان گفته‌ام که ما کجا بودیم و چطور زندگی می‌کردیم. سعی کردم تجربه زیسته خودم را به آن‌ها انتقال بدهم.


از کی به قاسم‌آباد آمدید؟

از موقع رحلت امام (ره)، خدا رحمتش کند، سال ۶۷ بود. زمانی که به قاسم‌آباد آمدیم، نه آب بود و نه آبادی، کم‌وبیش زیرساخت‌هایی بود. آن زمان هنوز دانشجو بودم و اتفاقا پژوهشی هم درباره قاسم‌آباد انجام دادم و نقص‌های توسعه در قاسم‌آباد را به‌عنوان یک شهرک اقماری بررسی کرده بودم. هنوز دست‌نوشته‌هایم را دارم.

چه شد اینجا زمین خریدید؟ قاسم‌آباد آن موقع بیشتر بیابان بود.
به علت توان اقتصادی پایین. من یک معلم با درآمد محدود بودم، ولی آرزو‌های بزرگ داشتم. نسل ما نسلی وطن‌خواه و آرمان‌گرا بود که بیشتر از آنکه دریافت کند، هزینه می‌کرد. دبیرستان که بودم، روز‌های شنبه هرکسی دستانش پوسته‌پوسته شده بود، محترم‌تر بود، چون نشان می‌داد آخر هفته کشاورزی کرده است. 

تفاوت‌های نگرشی و سیاسی هم داشتیم، ولی هیچ‌وقت با تعارض‌های کینه‌ورزانه همراه نبود. همه باهم بودند. در مجموع از نظر خانوادگی قبول کردیم که زندگی را باید ساخت، نه اینکه زندگی را برایت می‌سازند، بنابراین هرجا نقصان بود، خودمان حلش کردیم.


آن تصوری که آن موقع از قاسم آباد داشتید تا الان چقدر تغییر کرده است؟

محله قاسم‌آباد جزو طرح‌های تفصیلی نوین شهرسازی بود. با بررسی‌های اولیه‌ای که کردم، تصورم این بود که حدود ۳۰ تا ۴۰ درصد از طرح‌های تعریف شده تفصیلی اجرا شده است، درحالی‌که چنین نبود. سال ۶۷ خانه‌مان را ساخته بودیم که گفتند قرار است طرح اگو اجرا شود. اگو را اجرا کردیم و رفتیم دنبال اینکه لوله‌اش را به شبکه وصل کنیم، گفتند شبکه هنوز ایجاد نشده است، گفتیم شما به ما گفتید طرح اگو بزنید ما هم هزینه کردیم و زدیم، حالا آن را به کجا وصل کنیم؟


گفتید در ابتدا که به قاسم‌آباد آمدید، آن هویت محله‌ای بین افراد بیشتر بود. یعنی چطور بودند؟

بله، بیشتر بود، چون با همان حس از محله‌های هویت‌دار آمده بودند. به همین دلیل هم روحیه محله‌ای هنوز بین اهالی بود. خدا رحمت کند شهید گلابچی را که کوچه ما هم به اسم اوست، بعدازظهر‌ها در فضای سبز محله که پشت ملک ما قرار داشت، جمع می‌شدیم و والیبال بازی می‌کردیم. خانم‌ها دور هم بودند و بچه‌ها هم بازی می‌کردند. 

بهانه‌اش والیبال بود، ولی در همین تعامل‌ها بود که می‌فهمیدیم چه کسی مشکل دارد و باید یاری‌اش می‌کردیم. آن وقت بود که محله معنا داشت. آن پارک را بعد‌ها تغییر کاربری دادند.

 همه را تکه‌تکه کردند و فروختند. در مدل توسعه‌ای قاسم‌آباد در جا‌هایی دخالت شد؛ این مداخله‌های مدیریتی که ما به آن برساخت می‌گوییم، یعنی قانون و ضابطه یک چیزی می‌گوید، ولی فرد براساس دانش و سلیقه خودش عمل می‌کند، توسعه را مختل می‌کند. در طرح قاسم‌آباد در هر محله فضا‌هایی برای آموزش و تفریح دیده شده بود، ولی این فضا‌ها در اجرا از بین رفت.


بیشتر افرادی که با آن‌ها در این منطقه صحبت کردیم، معتقدند هویتی که در محلات قدیم مشهد بود را در این محدوده پیدا نمی‌کنیم. از این گله دارند که آدم‌ها اینجا سردند. این از لحاظ ویژگی‌های مردم‌شناختی چگونه توضیح داده می‌شود؟


در محلاتی که ساختار قدیمی دارند، خانه‌ها، محلات و کوچه‌ها از نظر کالبدی آن‌قدر از هم گسست ندارند و حیاط یک خانه با حیاط خانه بعدی قفل و بست آن‌چنانی ندارد. حریم‌های امروزی نبود که هرکسی سر در گریبان خودش داشته باشد و فقط به خودش و چهاردیواری خودش فکر کند. چهاردیواری‌ها مانند امروز مرز اجتماعی ایجاد نمی‌کردند. حالا دیوار کشیدیم، روی دیوار نرده کشیدیم، دوربین هم کار گذاشتیم.

 این حصار‌هایی که از نظر فیزیکی و برحسب امنیت و ضرورتی که در شهر‌های نوین با آن مواجه هستیم و در واقع توسعه، این فاصله را ایجاد می‌کند. توسعه فردمحور افراد را از هم جدا می‌کند. در محلات قدیم می‌گفتند بچه این محلی؟! ساختار محلی از نظر فرهنگی از ثبات نسبی برخوردار بود. افراد نسبت به هم و حتی نسبت به نسل‌های هم شناخت داشتند. سال‌ها سکونت در محله، یک هویت برای محله ایجاد کرده بود که این هویت محلی، نظام ارزشی و هنجاری خاص خود را داشت. 

اگر کسی وارد محله می‌شد، فوری شناسایی می‌شد. بخشی از امنیت محله حاصل همین سرمایه اجتماعی قوی بود. در چنین محلاتی با این بافت، کمتر مشکلی روی زمین می‌ماند، چون مشکل یک نفر یا یک خانواده نبود. مسجد محور این ارتباطات بود، مدارس هم حتی نقش داشتند. 

مدیران مدارس از ثبات بیشتری برخوردار بودند و محله را می‌شناختند و خودشان جزئی از بافت بودند. این ارتباطات اجتماعی و کنش‌ها، به‌ویژه کنش‌های مستقیم رودرروست که جامعه را زنده نگه می‌دارد. الان بیشتر کنش‌ها از نوع واسطه‌ای شده‌اند. ارتباط رودررو، ارتباطی است که حس را منتقل و همدلی ایجاد می‌کند.


می‌خواهید بگویید این احساس سردی که آدم‌ها در محله قاسم‌آباد احساس می‌کنند، از کالبد به آدم‌ها سرایت می‌کند؟

هر ۲ تأثیر دارند. آدم‌ها و کالبد به هم تنیده‌اند. وقتی ساختمان‌ها عوض می‌شوند، آدم‌ها هم عوض می‌شوند. نمی‌توانیم بگوییم اول آدم‌ها عوض می‌شوند یا اول ساختمان‌ها. وقتی شما در این ساختار، آشپزخانه را اوپن می‌کنید، به هرحال در روابط تأثیر می‌گذارید. خانه‌ای که اندرونی و بیرونی داشته است، با این ساختار جدید، بافت فرهنگی‌اش تغییر می‌کند و خیلی چیز‌ها را دیگر نمی‌شود در آن رعایت کرد. خیلی چیز‌ها به تدریج اتفاق می‌افتد، الگو می‌شود و به‌عنوان جلوه زیباشناختی تعمیم پیدا می‌کند.

 ساختمان‌هایی که قدیم ساخته می‌شدند، در سردر خود «بسم‌ا...» و «و ان‌یکاد» داشتند که معنابخش بود. محله یک فضای کنشگری اجتماعی داشت که آن را زنده می‌کرد. فاصله طبقاتی کم بود. اوایل که ما به این محله آمده بودیم، هنوز این بافت بود. متأسفانه الان مفهوم محله را از دست داده‌ایم و تلاش می‌کنیم دوباره آن را احیا کنیم، ولی باید قبول کنیم که احیای محله به شکل گذشته، با توجه به شرایط فعلی امکان‌پذیر نیست. 

باید نهاد‌ها و ساختار‌هایی ایجاد کنیم که به بهانه‌هایی افراد را دور هم جمع کنند، مانند همین فرهنگ‌سرا‌ها که باید پاتوق گروه‌های فرهنگی باشند. مثلا در قاسم‌آباد بازنشستگان و سالمندان یا برخی جوان‌هایی که تازه ازدواج کرده‌اند، گروه‌های عمده هستند. یک بافت نوین می‌تواند افراد را دور هم جمع کند، ولی باید سازوکار‌های متناسب را ایجاد کنیم. در ساخت محلات میدانی برای نشستن و صحبت‌کردن وجود ندارد. 

در کالبد شهری این‌ها را معمولا به شکل نمادین می‌سازند، مثلا پیرمرد‌ها در پارک‌ها پاتوق دارند، ولی وقتی هوا سرد می‌شود، دیگر نشستن در پارک امکان‌پذیر نیست. در فرهنگ سنتی قهوه‌خانه‌ها را داشتیم که محل تعامل و انتقال فرهنگ بودند. ما لمکده‌ها را ایجاد کردیم، ولی آیا همان کارکرد را دارند یا تبدیل به مراکزی با احتمال آسیب بالا شده‌اند؟ نباید کاری کنیم که آدم‌ها برای دور هم جمع‌شدن دنبال باغی در بیرون شهر بگردند. 

تئاتر محلی و میدان‌های ورزشی محلات را باید احیا کنیم. اجتماع همین‌طور اجتماع نمی‌شود، باید با ساختار‌هایی آن را ایجاد کنیم، هزینه‌های آن را هم خود مردم می‌پردازند. شهر را آدم‌ها و با شهروندی‌شان می‌سازند، نه با شهرنشینی. امروز احساس انزوای اجتماعی در شهر‌های چند میلیونی بیش از یک دهکده است، یعنی کمیت جمعیت، لزوما همدلی ایجاد نمی‌کند. 

در قدیم مغازه‌های محلی‌ای بودند که امین محله بودند و رفت‌وآمد‌ها و بودونبود افراد را می‌دانستند و بین کسبه و اهالی محله و بین خانواده‌ها پیوست وجود داشت، برای همین ازدواج‌های محلی خیلی انجام می‌شد و تحقیقات محلی خیلی در این ازدواج‌ها اهمیت داشتند. الان افراد از هم دور شده‌اند. همه در خانه‌ها و در اتاق‌های جدا هستند.

 از سرکار که می‌آیی، همه‌جای محله سوت‌وکور است. قبلا بچه‌ها و خانم‌ها در محلات پاتوق داشتند که خانم‌ها را هم بردیم به بازار کار. این همان جبر توسعه‌ای است. ما فکر می‌کنیم که آزادیم، درحالی‌که آن طوری هستیم که ساختار موجود از ما می‌خواهد. در قدیم محله پلیس نداشت.

 پلیس محله، سرمایه اجتماعی محله بود و این سرمایه اجتماعی تضمین امنیت بود. حالا در آپارتمانی که ۳۰ نفر زندگی می‌کنند، انباری ساختمان را دزد می‌زند و کسی متوجه نمی‌شود. یکی از دلایل افزایش میزان خودکشی در کشوری مانند آمریکا همین توسعه است. درست است که نظام توسعه غرب رفاه می‌آورد، ولی یک چیز‌هایی را هم از اجتماع می‌گیرد.


این توسعه کم‌وبیش در تمام محلات مشهد اتفاق افتاده است، یعنی به همان اندازه‌ای که ساختمان نوساز در قاسم‌آباد هست، در محلات دیگر هم پیدا می‌شود، ولی چرا وقتی یک نفر مثلا به محله سناباد می‌رود، آن احساس سردی را ندارد؟

این اثر متافیزیک بر فیزیک است که از نظر علم فیزیک و شیمی بحث شده است. محلات قدیم این حس را دارند، چون در آن‌ها آدم‌هایی ساکن بوده‌اند که خلق‌وخو‌های خاصی داشته‌اند، حتی اسم‌های محلات بامسما بوده‌اند. مثلا طلاب را برای این می‌گفتند که قشر طلبه در آن بیشتر ساکن بودند یا در محله راه‌آهن بیشتر کارمندان راه‌آهن ساکن بودند. 

در محله‌ای که من بزرگ شدم، حتی اگر پدر و مادرم جایی می‌رفتند، هیچ‌وقت احساس غریبی نمی‌کردم. هیچ‌وقت گم نمی‌شدیم، چرا؟ چون زهرا خانم بود، فاطمه خانم بود، نرگس خانم بود، آقای شهبازی بود، جمالی بود. هنوز این اسامی در ذهن من است و وقتی از آن‌ها یاد می‌کنم، لذت می‌برم؛ از آدم‌هایی با سطح اقتصادی متوسط رو به پایین، ولی تعاملات بالا. 

همه‌چیز می‌تواند ما را دور هم جمع کند، مثلا یک روز که فاطمه خانم آش داشت، همه محل به او کمک می‌کردند. این ساختار‌ها براساس ضرورت‌های شهری تغییر کرد و این تغییر‌ها با خودش گسست اجتماعی را هم آورد.


حالا چطور می‌شود این گسست را پوشاند و اجتماع پیوسته‌ای در محلات ایجاد کرد؟

کشور‌های توسعه‌یافته برای خودشان کار‌هایی کرده‌اند، مثلا با تیم‌های فوتبالی که ایجاد کرده‌اند، با باشگاه‌ها و کارناوال‌های شهری که راه انداخته‌اند، یک‌جوری می‌خواهند آن ساختار را احیا کنند، ولی در ذات توسعه فردگرا عنصری به‌نام پول وجود دارد که موجب تسلط امور مادی بر امور معنوی می‌شود.

 وقتی پای پول وسط می‌آید، آدم‌ها براساس منافعشان تعامل می‌کنند، نه براساس رفاقت و همدلی. ان‌شاءا... ما در ایران هنوز به این شدت نرسیده باشیم! به‌هرحال ما هم به‌صورت فردی راهکار‌هایی داریم، مثلا اینکه من پسرم را در ساختمان خودم سکونت داده‌ام، اینکه برای دور هم جمع‌شدن هزینه می‌کنیم از همان راهکارهاست.

 البته سنت‌هایی که ما را دور هم جمع می‌کردند، امروز تضعیف شده‌اند، چون تنها به پول وابسته شده‌اند. در گذشته همه در مسجد جمع می‌شدند و هرکسی نخودی در آش می‌انداخت. هیچ‌کس نمی‌گفت کی چقدر انداخته است. حالا گاهی دیگ‌ها و سفره‌های مجلس‌های مذهبی را به رخ هم می‌کشند.


این‌ها در آن نسل اولی که به قاسم‌آباد آمده بودند و خانه‌هایشان هنوز ویلایی بود، وجود داشتند؟

بله، چون در ابتدا خانواده‌های ۵ نفره به بالا در محلات مختلف قاسم‌آباد ساکن شده بودند و این خانواده‌ها هنوز آن ترکیب جمعیتی متفاوت را داشتند. در اصل نوعی سیاست فقرزدایی و هدفش این بود که به طبقات پایین و به خانواده‌هایی که پایه انقلاب بودند، امکاناتی داده شود.

 این سیاست روی جمعیت هم تأثیر گذاشت، ولی این اسکان خودش مسئله نیست، نحوه اسکان مهم بود که به یک آینده‌پژوهی در حوزه مسائل اجتماعی و فرهنگی نیاز داشت؛ مسائلی که بعد‌ها بخش‌هایی از قاسم‌آباد را دچار آسیب‌هایی کرد. در بخش‌هایی از این منطقه اقشار مختلف با خرده‌فرهنگ‌های متفاوت ساکن شدند. 

همچنین برای سکونت موقت به این محلات آمدند که گاهی آسیب‌های اجتماعی نیز ایجاد کرده‌اند. در آینده با مشکل عجیبی به‌نام زن و مرد‌های تنها برخورد خواهیم کرد. انزوا، انتهای توسعه غرب است. از نظر اجتماعی اگر ما همان روند توسعه را پیاده کنیم، فردای ما امروزِ آن‌هاست.


به نظر می‌آید حواسمان نیست و داریم همان روند را دنبال می‌کنیم.


دریافت فرهنگی و توسعه شهری ما باید گزینشی باشد، نباید بافت مناطق اصیل را به‌هم بریزیم، چون این بافت یک نوع نظام اجتماعی و فرهنگی ایجاد کرده است. احیای محلات در قاسم‌آباد نیاز به یک نظام مدیریتی چابک دارد.


منطقه قاسم‌آباد همیشه از افتخاراتش این بوده که با نگاه شهرسازی ساخته شده است، ولی خیلی حواسش به ایجاد نماد‌های هویت‌ساز نبوده است. حتی همان‌طور که شما اشاره کردید، نسل‌های اولی که با هویت مشخصی به این محلات آمدند هم هویتشان فراموش شد. الان به اینجا رسیده‌ایم که آدم‌ها در این محلات احساس انزوا می‌کنند و حتی برای شرکت در اجتماعات مهم انسانی به مناطق دیگر می‌روند. چه باید کرد؟


به نظر من اینجا با ۳۰۰ هزار نفر جمعیت، باید یک مرکز تجمع داشته باشد. حتی محدوده‌ای برای نقد وضعیت موجود و اعتراض در این منطقه می‌تواند شکل بگیرد. شهروند باید در محله خودش جایی داشته باشد که بتواند حرفش را بزند. اگر شما مکانی برای حرف زدن نداشته باشید، مکانی را پیدا می‌کنید که ممکن است آن مکان با نظم شهری نخواند و بی‌نظمی ایجاد کند و عده‌ای سوءاستفاده کنند.

 منِ ساکنِ قاسم‌آباد باید جایی داشته باشم که بتوانم حرفم را بزنم و از مسئولان سؤال کنم. اگر شورای اجتماعی محلات را باور کنیم، می‌توانند این کارکرد را داشته باشند، ولی مشکل ما این است که یک چیز نمادینی را ایجاد می‌کنیم، ولی خودمان آن را باور نمی‌کنیم. اکنون قاسم‌آباد از نظر بافت اجتماعی چندگانه است. از نظر نسلی هم چندگانگی زیادی دارد. برای همین است که جمع‌کردن چنین ترکیب‌هایی کنار هم یک مدیریت ماهر در حوزه فرهنگی می‌خواهد.


چطور منطقه‌ای که از ابتدا مهاجرپذیر و پذیرای فرهنگ‌های متفاوتی بوده است، می‌تواند این‌قدر به بی‌هویتی برسد؟ هویت را از چه کسانی باید گرفت؟

ما باید شناسنامه محله را دوباره بازخوانی کنیم، ولی، چون خریدوفروش در این محلات زیاد انجام می‌شود، کار سخت است. کسانی می‌توانند در یک محله تأثیرگذار باشند که دست‌کم ۵ سال در آن ساکن باشند.

 کسانی که به قصد خریدوفروش می‌آیند، هیچ‌وقت نمی‌توانند هویت‌ساز باشند، بنابراین روی کسانی می‌توان حساب کرد که ماندگاری دارند، مثلا در محل یک آقای رضایی داریم که بنگاه دارد و ساخت‌وساز می‌کند. او قدیمی است و همه را می‌شناسد.


این‌ها آن احساس دلبستگی اجتماعی را به محلات اضافه می‌کنند؟

دلبستگی اجتماعی که می‌گوییم نسبت به آن سرمایه اجتماعی است که فرد دارد، مثلا من در این محله ۴۰ نفر را می‌شناسم. می‌گویم از اینجا نروم که دوستانم، کسانی که هر روز باهم به مسجد می‌رویم را از دست ندهم. افراد وقتی در محلات قدیم راه می‌رفتند، همه اهالی آن‌ها را می‌شناختند، آن‌ها وقتی به مسجد می‌رفتند، هدفشان این بود که تعامل داشته باشند.

 این نیاز در تک‌تک ما وجود دارد، ولی اینکه محیط را مهیای آن کنیم مهم است. کار مدیریت شهری این است که این فضا‌ها و این هم‌گرایی‌ها را ایجاد کند، ولی آن‌قدر سازمان‌های ما کارپرداز و درگیر خودشان شده‌اند که نمی‌توانند پویایی ایجاد کنند. 

مدیران خلاق، مدیرانی هستند که جلسات را واگذار و فکر می‌کنند، ولی مدیر کارپرداز مدیری است که دنبال بودجه است، مدیری است که نمی‌تواند تفکر کند و به روزمرگی دچار شده است که خدای نکرده به روزمردگی هم تبدیل می‌شود. این تکرار انسان را در اصل از خود بیگانه می‌کند.

ارسال نظر