کد خبر: ۲۷۲۷
۰۸ خرداد ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

حماسه از خودگذشتگی احمدنژادها؛ برادرانی که جوانی‌شان را فدا کردند

توفیق هم‌صحبتی با مادر شهیدان احمدنژاد در روزهایی که بیشتر ما تنها به خود فکر می‌کنیم برای ما یک تلنگر بود. روایت شهدای احمدنژاد حماسه‌ای است که در آن از خودگذشتگی خودنمایی می‌کند. یکی در نوجوانی پیکر خود را سپر خاک وطن می‌کند و برادر بزرگ‌تر جانش را در راه مسئولیت می‌دهد. در این بین مادر نیز با صبوری خود حماسه‌ای به مراتب دشوارتر رقم می‌زند.راهی منزل گوهر هراتی، مادر شهیدان احمد و غلامحسین احمدنژاد در محله قائم شدیم.

 توفیق هم‌صحبتی با مادر شهیدان احمدنژاد در روزهایی که بیشتر ما تنها به خود فکر می‌کنیم برای ما یک تلنگر بود. روایت شهدای احمدنژاد حماسه‌ای است که در آن از خودگذشتگی خودنمایی می‌کند. یکی در نوجوانی پیکر خود را سپر خاک وطن می‌کند و برادر بزرگ‌تر جانش را در راه مسئولیت می‌دهد. 

در این بین مادر نیز با صبوری خود حماسه‌ای به مراتب دشوارتر رقم می‌زند. راهی منزل گوهر هراتی، مادر شهیدان احمد و غلامحسین احمدنژاد در محله قائم شدیم. بر سر در منزل این 2 شهید بزرگوار با تمثال آن‌ها برخوردیم که چشمان هر رهگذری را به خود جلب می‌کند. مادر شهید با روی گشاده به استقبال ما آمد و روبه‌روی تصاویر 2پسر و همسر مرحومش نشست و به روایتگری دو فرزند شهیدش پرداخت.


اولین وداع و آخرین دیدار

هراتی در ابتدا از پسر کوچکش که در 15 سالگی برای اولین بار و همچنین برای همیشه از او دور شده است، می‌گوید: احمد تنها 15 سال داشت که به شهادت رسید. او پسری شاد، مظلوم و البته باایمان بود. احمد برای اینکه بتواند به جبهه برود شناسنامه اش را تغییر داد و سپس تلاش کرد رضایت من و پدرش را به دست آورد اما ما به دلیل اینکه سن پسرم کم بود و برادر بزرگ‌ترش در مأموریت بود راضی نمی‌شدیم.

با این وجود 10روزی از پوشیدن لباس رزم بر تن احمد و گرفتن اسلحه در دستش نگذشته بود که خبر شهادتش را به والدینش می‌دهند

 من و پدر مرحومش تمام تلاش خود را صرف منصرف کردنش کردیم اما در هر صورت سعی ما بی‌ثمر بود و احمد که تا پیش از این در مغازه‌ پدرش کار می‌کرد برای رفتن به جبهه همراه یکی از دوستانش رضایت ما را به دست آورد و برای دفاع از کشور راهی مهران شد.برای مادری که طاقت دوری از پسرش را حتی برای یک شب نداشت و تا آن زمان دور از پسرش سر بر بالین نگذاشته بود، داشتن حساب روزهای دوری از فرزند با آن همه دلواپسی‌ها به دلیل جنگ غیرممکن بود.

 با این وجود 10روزی از پوشیدن لباس رزم بر تن احمد و گرفتن اسلحه در دستش نگذشته بود که خبر شهادتش را به والدینش می‌دهند. هراتی درباره روزی که خبر شهادت پسرش را می‌شنود، می‌گوید: مدت زیادی از رفتن احمد به جبهه نگذشته بود. شاید 10 روز یا شاید بیشتر و من هر روز، هر ساعت و هر دقیقه در انتظار رسیدن نامه‌‌ای از او بودم.

 در دهمین روز رفتن احمد یکی از اقوام ما که در بیمارستان قائم کار می‌کرد صبح زود به منزل ما آمد و از همسرم خواست تا همراه او به حیاط خانه برود. آن‌ها چند دقیقه با هم صحبت کردند و سپس شوهرم با رنگ پریده به داخل خانه بازگشت. از او پرسیدم چه شده؟ که پاسخ داد: «احمد مجروح شده و به بیمارستان رفته و او به بیمارستان می‌رود تا او را پیدا کند و سپس به دنبال من می‌آید.»


حیاط بیمارستان مملو از تابوت شهدا

36سال از شنیدن خبر شهادت احمد می‌گذرد اما همچنان صدای مادر زمانی که می‌خواهد از آن روز بگوید لرزان می‌شود. مادر شهید ادامه می‌دهد: شوهرم که رفت من در خانه تنها بودم و مدام گریه می‌کردم تا اینکه یکی از دوستان خانوادگی به منزل ما آمد. ماجرا را برایش گفتم و همراه او به بیمارستان قائم رفتم. 

زمانی که رسیدیم سرتاسر حیاط بیمارستان مملو از تابوت شهدا بود. کمی جست‌وجو کردیم و پسرم را در بین آن‌ها پیدا کردم. بلافاصله رویش را گشودم، صورتش به گونه‌ای بود که گویا در خواب به سر می‌برد. بدنش را که نگاه کردم نه خونی بر پیکر بی‌جانش بود و نه زخمی، حتی یک خراش بر تن نداشت.

با توجه به وصیتنامه‌ پسرم او را به بهشت رضا بردیم و به خاک سپردیم. مدتی از تشییع پیکر پسرم نگذشته بود که دوستش از جبهه بازگشت و به خانه‌ ما آمد. در همان ابتدا از او پرسیدم «احمد چگونه شهید شده است و چرا زخمی بر تنش نبود؟» 

که او پاسخ داد از پشت به قلب پسرم تیر اصابت کرده و گلوله از بدنش خارج نشده است. البته این تنها صحبت او نبود. همرزم پسرم به ما از خوابی که احمد درباره شهادت دیده بود، خبر داد و گفت پسرم صبح روزی که به شهادت رسید به او گفته به شهادت خواهد رسید و زمانی که او باور نکرده حتی برایش قسم خورده بود.


شهید بادیگارد

داستان مادر برای اولین شهیدش به پایان می‌رسد و نوبت به دومین فرزندش می‌رسد که ما متوجه شدیم او نتیجه‌ ازدواج قبلی پدر شهدا بوده است. هراتی از دومین فرزند شهید خود می‌گوید: غلامحسین زمانی که یک سالش بود، مادرش از دنیا می‌رود و 2سال بعد من با پدرش ازدواج کردم.

 به راستی او برای من هیچ تفاوتی با فرزندان خودم نداشت و به همان اندازه دوستش داشتم. انقلاب که پیروز شد پسرم به کمیته پیوست و پس از آن محافظ یکی از شخصیت‌های کشور شد. 20سالش که شد برایش خواستگاری رفتم. او ازدواج کرد و ماحصل 2 سال زندگی مشترکش 2 فرزند شد.

غلامحسین در زمان محافظت از یک شخصیت‌ قضایی در سعدآباد به شهادت رسید. خبر شهادت او را نیز یکی از همسایگان ما که با پسرم در کمیته بود به ما داد

صحبت از شهادت غلامحسین به اندازه‌ شهادت احمد برای مادرش دشوار بود. او بغض 34ساله‌ خود را فرو می‌دهد و با صدای لرزان می‌افزاید: غلامحسین در زمان محافظت از یک شخصیت‌ قضایی در سعدآباد به شهادت رسید. خبر شهادت او را نیز یکی از همسایگان ما که با پسرم در کمیته بود به ما داد.

 او ابتدا به خانه‌ ما آمد و گفت «غلامحسین تصادف کرده و بهتر است به دیدنش برویم.» من و پدرش بلافاصله به دنبال غلامحسین گشتیم. به 2 بیمارستان سر زدیم و سومین جایی که رفتیم یک سردخانه بود که پسرم را در آنجا پیدا کردیم. غلامحسین نیز مانند احمد وصیت کرده بود در بهشت رضا به خاک سپرده شود و ما طبق وصیتش در نزدیکی مزار برادر کوچکش او را به خاک سپردیم.

ارسال نظر