کد خبر: ۴۷۲۸
۱۹ فروردين ۱۴۰۲ - ۰۸:۰۰

جانبازی‌های بی‌پایان شهید رمضانعلی یعقوبی

شهید رمضانعلی یعقوبی جانباز ۷۰ درصدی بود که به گواه دوستان، چندین بار جانباز شده، اما بی‌اعتنا به زخم‌هایش، پدری می‌کرده، تاآنجاکه می‌توان در توصیفش، کلمه «نمونه» را به زبان آورد.

شهید رمضانعلی یعقوبی جانباز ۷۰ درصدی بود که به گواهی دوستان و آشنایان، جدای از سرداری در رشادت و از‌جان‌گذشتگی، چندین بار جانبازی و درد و رنج سی‌و‌پنج‌ساله‌ای که از جبهه به یادگار داشته، همچنان بی‌اعتنا به همه زخم‌هایش، پدری می‌کرده، تاآنجاکه می‌توان در توصیفش، کلمه «نمونه» را به زبان آورد.

یک نیم‌روز در جمع خانواده او بودیم تا همسر و فرزندانش از پدری بگویند که دوازده فروردین سال 96 به دیدار حق رفت.

   

۷۰ درصد شیدایی در چند مرتبه جانبازی

سردار شهید حاج رمضانعلی یعقوبی در دوران هشت‌سال دفاع مقدس چندبار مجروح شد. او اواخر سال ۵۹ سه مرتبه از ناحیه دست، کتف و پهلو مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود، اما آن جراحت‌های کوچک چیزی نبود که بتواند پای او را در دفاع از میهن و زادگاهش، ایران سست کند.

روال عملیات‌ها و جنگیدن‌ها و رزمندگی ادامه داشت تا اینکه چهارم خرداد سال ۱۳۶۱ در عملیات آزادسازی خرمشهر، سرنوشتی دیگر برای او رقم خورد؛ چیزی شبیه یک آزمایش الهی، شبیه یک امتحان برای استواری گام‌هایش در راهی که در آن به‌خاطر وطنش قدم برداشته بود.

نخستین مجروحیت جدی همان تاریخ بود؛ عملیات آزادسازی خرمشهر. تیر سیمونوف از پشتش وارد و از قفسه سینه او خارج شد. همان تیر بود که اعصاب حسی‌حرکتی دست چپ او را قطع کرد. اما این اتفاق هم در نگاه او بسیار ساده بود و تقدیرنامیده می‌شد.

این‌بار هم جراحت و جان‌باختن در راه خدا برای شهید تمام نشد؛ او باوجود این رخداد باز هم از جنگ و جبهه فاصله نگرفت و پس‌از گذشت مدتی کوتاه از جراحتی که درست در سه‌ماهگی فرزند نخستش یاسر پیش آمده بود، باز قصد و نیت خدمت به میهن را در سر داشت؛ جبهه که نمی‌توانست برود، اما خدمت به رزمندگان، آرزوی دیگری بود که به آن رسید. دو‌سه‌سالی مربی آموزش نظامی بود تا سال ۶۴. مسئولیت او آموزش بچه‌های جبهه و جنگ بود.

آن زمان دست چپش حس نداشت و کار نمی‌کرد، اما عاشقی‌هایش سبب شده بود او آماده‌سازی اسلحه با دندان را بسیار فرز‌تر از کار با دست چپ انجام دهد. در سال ۱۳۶۴ حین آموزش به نیرو‌های اعزامی به جبهه در منطقه گلمکان جانبازی دیگری برایش رقم می‌خورد؛ درحال آموزش پرتاب دینامیت، یکی از رزمندگان فتیله دینامیتی روشن می‌کند و حس می‌کند فتیله خیس است و وقتی پیشنهاد بریدن فتیله مطرح می‌شود، سردار این کار را به عهده می‌گیرد که آسیبی به کسی نرسد؛ همین می‌شود که در یک لحظه دینامیت منفجر و این اتفاق منجر به قطع دست راست و نابینایی چشم راست و مشکل از ناحیه گوش این سردار بزرگ می‌شود.

موج انفجار نیز یادگار دیگری از همان دوران می‌شود و می‌نشیند بر اعصاب و روان سردار مهربان که تا ۳۵ سال با تمام درد و رنج ناشی از جراحات متعدد دست‌وپنجه نرم می‌کند و دم بالا نمی‌آورد و همه دوستان و آشنایان و مهم‌تر از همه، خانواده‌اش او را به‌عنوان پدری مهربان و مقتدر می‌شناسند؛ پدری که باوجود درصد زیاد جانبازی‌اش هیچ‌گاه ناله‌ای نکرد، هیچ‌گاه از درد‌هایش نگفت و دارو‌های آرام‌بخش قوی مصرف می‌کرد تا دردهایش مانع‌از مهربانی‌اش نشود و کسی نفهمد درون بدنش، در چشم یا دستش، چه رنجی به یادگار می‌برد.

با اینکه سردار می‌توانست پس‌از آن جانبازی حقوق بگیرد و دیگر فعالیتی نداشته باشد، ۳۰ سال خدمت خالصانه را در سپاه رها نکرد و در این سال‌ها با پست و سمت‌هایی، چون مسئول آموزش استان، فرمانده پادگان آموزشی تخصصی جواد‌الائمه (ع) و فرماندهی گردان قرارگاه پشتیبانی سپاه مقاومت خراسان، مسیر و خط روشنی برای خود ترسیم کرد. سردار یعقوبی در سال ۵۹ برای نخستین‌بار جانباز شد و در پنجاه‌و‌نه‌سالگی پس‌از تحمل ۳۵ سال رنج ناشی از جراحت و جانبازی به یاران شهیدش پیوست.

 

حاکم دل‌ها

همسر سردار شهیدرمضانعلی یعقوبی، عصمت سازگار، حوالی همان سال‌های جنگ با وی ازدواج کرده و حاصل این ازدواج چهار پسر و یک دختر است. او در‌باره شهید می‌گوید: با اینکه شهید، اعصاب و روانش هم دراثر انفجار‌ها آسیب دیده بود، بسیار مهربان بود و فداکار.

او فرزندانش را بسیار دوست داشت و هیچ‌گاه با آن‌ها با تندی  صحبت نکرد. برای فرزندانش همه نوع امکانات فراهم می‌کرد و همیشه می‌کوشید برای ما بهترین‌ها را تهیه کند. علی‌آقا به‌دلیل مجروحیت‌ها و درد‌هایی که داشت، بسیاری از شب‌ها بیدار بود. این اواخر که دردش بیشتر شده بود، دارو‌های آرام‌بخش و مسکن‌های قوی‌تری مصرف می‌کرد تا چشم‌درد و سردرد‌های مکررش سبب نشود رفتاری نادرست و ناملایم با کسی داشته باشد.

یکی از ویژگی‌های بکر شخصیت سردار این بود که هم برای فرزندانش پدر بود و هم برای همکاران و سربازان پادگانش. او در هر دو موقعیت زندگی و کارش سعی می‌کرد مانند پدری مهربان و مقتدر رفتار کند. شاید بیش‌از هزار سرباز را در طول دوران خدمتش تعلیم داد، اما آن‌طورکه سربازانش می‌گفتند هیچ گاه در پادگان این حس را نداشتند که او فرمانده است و همیشه او را پدری مهربان و دلسوز می‌دانستند.

همیشه می‌گفت با مهربانی به آدم‌ها می‌توان بر دل‌ها حکومت کرد. او برای همکارانش و سربازانش هم مانند یک دوست صمیمی بود. در کل دوران فرمانده‌بودن او، ما هر هفته به منزل دو همکارش سر می‌زدیم و او سه سوال را مطرح می‌کرد.

از خانم همکارش می‌پرسید: رفتار این همکارم در منزل چگونه است؟ آیا کم و کسری دارید؟ یا چیزی هست که دوست داشته باشید برای شما مهیا کند؟ و بعد برنامه‌ریزی می‌کرد تا زندگی آن‌ها را هم به هر طریقی می‌شود مانند زندگی خودش شیرین کند. می‌گفت من فرمانده هستم، اما سربازان و کارمندانم نیز باید به‌اندازه من از زندگی لذت ببرند.

 

بابا همیشه مهربان بود

زهرا تک‌دختر سردار یعقوبی است. او درباره پدرش، همیشه مهربان‌بودن او را می‌ستاید. می‌گوید: پدر هیچ‌گاه برخورد بدی با ما نداشت. همیشه بهترین امکانات را برای ما مهیا می‌کرد. حتی اگر اشتباهی مرتکب می‌شدیم او ناراحت نمی‌شد و حتی گاهی اشتباهاتمان را نزد مادر گردن می‌گرفت؛

مثلا اگر خسارتی به ماشین می‌زدیم، می‌گفت: فدای سرتان؛ فقط مواظب سلامتی خودتان باشید. خسارت مالی مهم نیست. خاطرم هست هر گاه در کودکی‌هایم خسته از سر کار می‌آمد، با تمام خستگی هنوز لباس نظامی تنش را درنیاورده بود، من و برادرم را به پارک می‌برد تا حسرت ساعت‌های نبودن او را نداشته باشیم.

 

سردار جای پدرم را برای من پر کرده است

در تشییع پیکر شهید نیز سرباز‌هایی که حتی ۱۳، ۱۲‌سال پیش زیرنظر او بودند، خاطرات نابی از دوران خدمت خود در زمان فرماندهی او در پادگان تعریف می‌کردند. یکی از سرباز‌ها که ما با خانواده او رفت وآمد داشتیم، می‌گفت زمانی که خدمتم تمام شد قرار بود که با فرمانده خداحافظی کنم.

زمان خداحافظی مقابل سرباز‌های دیگر فقط به من گفت: «آزادی برو» و من به‌خاطر این خداحافظی سرد و سنگین بسیار ناراحت بودم. وقتی رفتم به اتاقش تا ناراحتی‌ام را بگویم، هنوز لب باز نکرده بودم که من را در آغوش کشید و پیشانی‌ام را بوسید و گفت: «اگر مقابل دیگر سرباز‌ها خداحافظی گرمی با تو می‌کردم، شاید لوس می‌شدی و سوءاستفاده می‌کردی.» یکی دیگر از سرباز‌هایش در دوران فرماندهی او در پادگان از شهرستان برای خدمت آمده بود و پدر نداشت.

زمانی که دوران خدمتش تمام شده بود، نمی‌خواست به شهرستانش باز‌گردد و می‌گفت: «سردار جای پدرم را برای من پر کرده است.» او زمان پایان خدمتش، تابلوی منبتی برای شهید یعقوبی حکاکی کرده بود که روی آن نوشته بود؛ «تو تنها عزیزی هستی که پس‌از مرگ پدرم به من آرامش دادی.» امکان نداشت من همراه شهید به حرم یا خیابان بروم و سرباز‌هایی را که دوران خدمت خود را با او گذرانده بودند، نبینیم و دستش را نبوسند یا مقابلش زانو نزنند یا ابراز ارادتی به او نشود.

 

بی‌اختیار به او سلام نظامی می‌دادیم

سعید پسر شهید، درباره پدرش می‌گوید: پدر، مرد بزرگواری بود. در منزل بسیار مهربان بود و مانند دوستی بسیار صمیمی با همه فرزندانش رفتار می‌کرد و بیرون از منزل که او را می‌دیدیم، این‌قدر مقتدر بود که بی‌اختیار به او سلام نظامی می‌دادیم.

او هیچ‌گاه نگذاشت ما در زندگی کم‌و‌کسری داشته باشیم و همیشه بهترین وسیله‌ها را برای ما تهیه می‌کرد. همیشه از خواسته‌های خودش چشم‌پوشی می‌کرد تا برای ما آسایش و آرامش فراهم کند. با‌وجود دردی که در چشم و دست و بدنش داشت، هیچ‌گاه مقابل کسی خم به ابرو نمی‌آورد و همیشه ما روی خندان و مهربانش را می‌دیدیم. همین مهربانی‌اش باعث شد منزل ویلایی خود را بفروشد تا بتواند همه فرزندانش را در طبقه‌های یک آپارتمان دور یکدیگر جمع کند.

خاطرم هست چند‌سال پیش چند‌ماهی در‌گیر ساخت یک پادگان در برزش‌آباد بود. ساعت‌۶ صبح با آن وضعیت جسمانی‌اش می‌رفت و ۱۰ شب بازمی‌گشت. دلم بسیار برای او تنگ می‌شد. وقتی می‌آمد مخفیانه کفش‌هایش را واکس می‌ز‌دم و کت و شلوارش را تمیز می‌کردم.

پدر همیشه این‌قدر اتوکشیده و تمیز بود و همکارانش از اینکه او آخر شب به منزل می‌رود و صبح با لباس‌های بسیار تمیز و اتوکشیده در محل کارش حاضر می‌شود، تعجب می‌کردند و می‌گفتند: «شما چطور همیشه لباس‌هایتان مرتب و اتوکشیده است!» همیشه به‌شوخی به مادرم می‌گفت: «شلوار من را طوری اتو کنید که با خط تایش بشود خربزه قاچ کرد!» و بعد کلی با هم می‌خندیدند. او عاشق مادرم بود و این عشق زبانزد خاص و عام بود.

پدر همیشه از قول حضرت علی (ع) می‌گفت: «طوری زندگی کنید که انگار روز آخر زندگی‌تان است.» او آن‌قدر با ما صمیمی بود که شاید بدترین خطا‌های جوانی‌مان را پیش چشم او و مادرمان انجام دادیم و او بسیار هوشمندانه و بدون اینکه عصبانی شود، صلاح و پیامد کار‌ها را به‌طور غیرمستقیم به ما می‌فهماند.

تشییع پیکر سردار رمضانعلی یعقوبی

 

هر کسی اگر مثل پدرم باشد، آدم موفقی است

وحید، فرزند دیگر سردار که نخبه علمی است و سه اختراع ثبت‌شده دارد، پدر را یک الگوی تمام‌قد می‌داند و می‌گوید: هر کسی اگر مثل پدرم باشد، آدم موفقی است. او همیشه می‌گفت اگر من یک دست و یک چشم ندارم، اما کار‌هایی انجام می‌دهم که شاید انسان‌های سالم هم نتوانند انجام دهند.

او بسیار منضبط و سخت‌کوش بود. همیشه به ما می‌گفت هر کدام از شما که بخواهد درسش را بخواند، من با جان و دل تمام خرج تحصیلش را می‌دهم. هریک از ما که دانشگاه قبول شدیم، پدر بهترین گوشی و خط را برای ما خریداری کرد. پدر هیچ‌گاه ما را به نماز اول وقت و روزه مجبور نکرد.

سعی می‌کرد با زیبا انجام‌دادن اعمال و وظایف اسلامی‌اش، ما را ترغیب به نماز و روزه کند. صبح‌ها سر نماز که می‌ایستاد، نمازش را با صدای بسیار زیبایی می‌خواند و در قنوتش دو سوره با صدای بلند می‌خواند و زیبایی قرائت نمازش، ما را از رختخواب بلند می‌کرد و با اشتیاق همراهش می‌شدیم. سعی می‌کرد دستورات دین را در رفتار خودش نشانمان دهد. وقتی حدود ۹‌سال داشتم، یک بار برای اعمال شب قدر همراه پدر شدم. طبق عادت همیشه‌ام آستین راست پدر را که آویزان بود، گرفتم تا گم نشوم.

وقتی رسیدیم و دعا شروع شد و قرآن‌ها را بر سر گرفتند، من که ذهن پرسشگری داشتم، پرسیدم: «پدر، معنی این کار چیست؟ چرا قرآن را بر سر می‌گیرند؟ چرا همه گریه می‌کنند؟» او با زبان کودکی به من پاسخ داد: «عزیزم، فرشته‌ها دارند به ما نگاه می‌کنند و این که بالای سرِ ماست، چتر ماست و ما را از خیلی بدی‌ها حفظ می‌کند.» نحوه انتقال دین به ما از‌سوی پدر بسیار زیبا بود و دین در هر عبارتی که از سوی او تعریف می‌شد، بسیار زیبا و آن‌گونه‌که هست، پیش چشم ما تعبیر می‌شد.


هجرت کنید تا در زندگی پیشرفت کنید

یاسر، فرزند ارشد خانواده است. او می‌گوید: لحظه‌لحظه بودن با پدر‌برای ما خاطره است. یادم می‌آید وقتی کوچک‌بودم، چون من و سعید، برادرم در منزل آرام و قرار نداشتیم و مادر اذیت می‌شد، پدر ما را همراه خود به پادگان می‌برد. او برخی روز‌ها به‌خاطر اینکه ما صبحانه مفصلی بخوریم، از صبحانه‌خوردن می‌گذشت و با‌این‌حال تمام کشمش‌هایی را که در جیبش بود، به ما می‌داد تا ما مبادا گرسنه باشیم.

در این ۳۵ سالی که از جانبازی پدر می‌گذشت، او هر سال ما را مسافرت برد و برای ما همانند یک پدر با سلامت کامل جسمانی مایه گذاشت. با اینکه می‌توانست پس‌از آن همه مجروحیت، دیگر شاغل نباشد ۳۰ سال هم به سپاه خدمت کرد.
همیشه می‌گفت: «هجرت کنید تا در زندگی پیشرفت کنید.» هر‌گاه ما را به سفر زیارتی می‌برد، آن سفر برای ما تنها بُعد زیارتی نداشت. ما را با آداب و رسوم مردم آن کشور، با فرهنگ آن‌ها و با بسیاری موارد دیگر در‌کنار زیارت آشنا می‌کرد و همیشه از قول حضرت علی (ع) یادآوری می‌کرد که: «دنیای هر کس به وسعت طرز فکر اوست.»

تلاش می‌کرد هر‌کاری را بی‌عیب و نقص انجام دهد و ما را نیز هیچ‌گاه تنبیه نمی‌کرد و همیشه می‌گفت: «اگر اشتباهی کردید، خودتان به حساب اعمالتان رسیدگی کنید و بکوشید رفتار و اعمالتان را تحلیل کنید و طوری این کار را انجام دهید که دیگر آن رفتار اشتباه تکرار نشود.»

 

سردار رمضانعلی یعقوبی


نکات ظریف زندگی را در سفر به ما می‌گفت

پسر آخر سردار محمد‌امین نام دارد. او درباره نامش توضیح می‌دهد: پدر برای همه ما لقبی گذاشته بود. من را در شناسنامه محمدِ امین نام گذاشت. به وحید نام یک دانشمند را داده بود و به او گفته بود شخصیت تو شبیه اوست و با‌توجه‌به روحیات و خلقیات ما هر کدام را به شخصیتی که به ما نزدیک بود، متوجه می‌کرد تا  با تحقیق درباره آن شخصیت، راه و روش درستی راکه او در زندگی دنبال کرده بود، پیش بگیریم.

من موهایم فر داشت. برای همین از مواد صاف‌کننده برای موهایم استفاده می‌کردم. پدرم که یک سردار بود، به‌جای اینکه تنبیه و توبیخ کند، به‌شوخی می‌گفت: «محمد‌امینم، مو‌های من هم فر است. اگر از آن مواد موی سرت اضافه است، به من هم بده؛ می‌خواهم موهایم مانند تو صاف شود!» با ما بسیار صمیمی بود و با هر کدام از فرزندانش از راهی نو ارتباط برقرار می‌کرد و دوست می‌شد. گاهی پیش می‌آمد که من با دوستانم تا دیر‌وقت بیرون از منزل باشم.

با اینکه مادرم گاهی ناراحت می‌شد، پدر فقط با من تماس می‌گرفت و با ملایمت می‌گفت: «پسرم؛ تو الان با دوستانت خوشی. می‌دانی که من و مادرت چقدر دلتنگ تو شده‌ایم و دوست داریم بیایی و در‌کنار خانواده‌ات شاد باشی؟»

مهم‌ترین خاطره من با پدرم مربوط‌به مسافرت‌هاست. او در سفر به ما آموزش می‌داد. سعی می‌کرد نکات ریز و ظریف زندگی را در سفر به ما بگوید. همیشه می‌گفت: «نمازتان را بخوانید و درس بسیار اهمیت دارد و در وهله سوم عاشق همسرانتان باشید که زندگی با عاشقی شیرین‌تر است.» در همین راستا یک بار ما را به دره عشاق لبنان برد و گفت: «فرزندانم! هر گاه در خودتان دیدید که به خاطر کسی که دوستش دارید، حاضرید به این دره بپرید، ازدواج کنید.»

 پیکر سردار شهید رمضانعلی یعقوبی، 14 فروردین سال 96 در گلزار بهشت‌رضای مشهد به خاک سپرده شد.

ارسال نظر