کد خبر: ۴۷۳۱
۱۸ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۶:۰۰

صبر ایوب حاج علی اکبر و هفت پسری که به دیدار خدا رفتند

علی‌اکبر حبیبی، در زندگی‌اش بار‌ها مورد امتحان الهی قرار گرفت، او هفت فرزند پسر خود را از دست داد و تنها دو دختر برایش باقی مانده است. به قول خودش، بار‌ها پشتش خالی شد.

علی‌اکبر حبیبی، پدر شهید احمد حبیبی از اهالی محله امام‌هادی(ع) و پدری هفتادوهشت‌ساله است که خدا هفت پسر و دو دختر به او داد؛ مردی که در زندگی‌اش بارها مورد امتحان الهی قرار گرفت، به‌طوری‌که هفت فرزند پسر خود را از دست داد و تنها دو دختر برایش باقی ماندند.
پدر شهید حبیبی در گذر از سال‌های جوانی تا سالمندی، طعم پدر بودن را بارها چشید و به قول خودش، بارها پشتش خالی شد. سه پسر او در کودکی، به‌خاطر بیماری و چهار پسرش هم در نوجوانی و جوانی و میان‌سالی به‌دلیل تصادف و بیماری و نیز در راه خدا شهید شدند.
علی‌اکبر حبیبی گرچه به خواست خدا و نه خودش، بارها مورد امتحان سخت الهی قرار گرفت، سعی کرد همیشه تسلیم امر پروردگارش باشد. او این تسلیم را زمانی به خدای خود ثابت کرد که بعد از مرگ پنج پسرش، به احمد آخرین پسرش اجازه داد تا به جبهه برود، درحالی که ته دلش، بسیار نگران از دست دادن او بود.

حاج‌علی‌اکبر این روزها حال‌وروز خوشی ندارد و در بستر بیماری به‌سر می‌برد. وضعیت روحی همسرش نیز دست‌کمی از او ندارد و هنوز داغ آخرین فرزند، بر دلش آرام نگرفته است. به مناسبت ولادت حضرت علی(ع)به‌سراغ پدر بزرگوار شهید حبیبی و مادر شهید، در محله امام‌هادی(ع) رفتیم تا دیداری با این مرد صبور خدا داشته باشیم.

 

سه پسرم قبل از دو سالگی از دنیا رفتند

سکوت سنگینی در خانه علی‌اکبر حبیبی حکم‌فرماست و نشان از حزن و اندوه عمیق ساکنان آن دارد؛ اندوهی که این روزها پدر را بر بستر بیماری نشانده و چشمه اشک مادر را خشک کرده است. سادگی خانه و بی‌آلایش بودن آن، گواه دل ساده و صمیمی‌ پدر و مادری است که نیم‌قرن را کنار هم زندگی کرده‌اند.

با آنکه بستر بیماری پدر شهید حبیبی، در اتاقی کوچک پهن است، به‌محض اینکه می‌شنود قرار است روایتگر قصه پسران از دست‌داده‌اش باشد، لباس رسمی‌ به تن می‌کند، مقابلمان می‌نشیند و چهره‌به‌چهره از روزگاری می‌گوید که درس زندگی به پسرانش می‌داده؛ غافل از اینکه دست تقدیر خیلی زود، این رشته پدر و پسری را می‌گسلد؛ «من و زنم با هم نسبت فامیلی نداشتیم. آن زمان‌ها زن و مرد که ازدواج می‌کردند، فوری اولاددار می‌شدند.

ما هم خیلی زود صاحب فرزند شدیم. اولین فرزند ما پسری نازنین بود. اسمش را ابوالقاسم گذاشتم. او یک‌سال‌ونیم بیشتر زنده نماند و با یک تب ساده از دنیا رفت. محمد پسر بعدی‌مان، فقط سه ماه داشت که او هم مریض شد و زنده نماند. بعد از محمد، خدا حبیب را به ما داد. او هم عمرش به دنیا نبود و مثل ابوالقاسم به دو سال نرسیده بیمار شد و از دنیا رفت.»

 

پشتم خالی شد و خودم را به خدا سپردم

آنچه علی‌اکبر حبیبی را در مصیبت‌ از دست دادن سه فرزندش، آرام نگاه می‌داشته، این کلام خدا بوده است که: «اموال و فرزندان شما وسیله آزمایش شما هستند». خودش می‌گوید: «درست است که فرزندانم، هنوز بچه بودند، اما پاره جگرم بودند. هرکدام که می‌مردند، احساس می‌کردم پشتم خالی شده است، اما خودم را به خدا می‌سپردم و می‌گفتم خودت یک روز دادی و یک روز هم از من گرفتی. بعد از حبیب، من و همسرم با مرگ مرتضی امتحان شدیم.

او پسر پنجم ما بود و البته قبل از او، خدا محمود را به ما داده بود که 11سال از مرتضی بزرگ‌تر بود. سال‌های اول زندگی‌شان، ترس از دست‌ دادنشان را داشتیم، اما آن‌ها سال‌به‌سال بزرگ‌تر شدند و نه اثری از بیماری در آن‎ها بود و نه حادثه‌ای برایشان پیش آمد.»

11سال که از عمر مرتضی می‌گذرد، اتفاق ناگوار دیگری پیش می‌آید؛ حادثه‌ای که تحمل آن، برای هر پدر و مادری دشوار است. به اینجای حرف که می‌رسد، حلقه‌های اشک، چشمان پدر را خیس می‌کند و می‌گوید: «دور دوم امتحان‌های الهی با مرتضی شروع شد. بعد از سه پسری که از دست داده بودم، دلم به این دو فرزند خوش بود، اما دربرابر سرنوشت و تقدیر الهی چه‌کار می‌توان کرد؟»

ماجرای مرگ مرتضی از یک زمین خوردن ساده شروع می‌شود. بعد از اینکه پایش در حمام می‌لغزد و زمین می‌خورد، دچار ناراحتی و دردی غیرعادی می‌شود؛ «درد و بی‌تابی‌‎اش برای من و مادرش عجیب بود. او را فوری پیش دکتر بردیم. عکس‌ها و آزمایش‌ها نشان داد که مرتضی سرطان استخوان دارد. دنیا روی سرمان خراب شد. دردهای شدید سرطان، پسرم را روزبه‌روز ضعیف‌تر ‌کرد و او را خیلی زود از پا انداخت و باعث مرگش شد.

با اینکه محمود 11سال با مرتضی اختلاف سنی داشت و از او بزرگ‌تر بود، به‌محض اینکه از بیماری برادرش مطلع شد، استرس زیادی گرفت. او کارگر کارخانه گلریز بود و دو سال بود که دختری را برایش عقد کرده بودیم، اما عمر او هم کفاف نداد که با زنش زیر یک سقف زندگی کند. محمود به‌خاطر بیماری مرتضی، خیلی رنج کشید و غصه خورد. درست چند روز بعد از مرگ مرتضی، یک روز که به نانوایی رفته بود، ماشینی به او زده بود. سه روز به کما رفت و ماه رمضان بود که فوت کرد.»

 

حاج علی‌اکبر حبیبی و همسرش

احمد را خودم تقدیم خدا کردم

حاج‌علی‌اکبر درحالی‌که سرش را پایین انداخته است، از روزهایی می‌گوید که در فضای سبز پارک ملت کار می‌کرده تا یک لقمه نان حلال برای زن‌وبچه‌اش دربیاورد؛ «با وجود داغ‌های پشت‌سرهمی‌ که دیده بودم، مجبور بودم زندگی کنم. قرآن گفته است که مال و پسران، زینت حیات دنیا هستند، اما من از آن محروم شدم. خدا این را برای من نخواسته است و من نمی‌توانم با او بجنگم که چرا پسرهایم را برایم نگه نداشتی. هر وقت که یکی از پسرانم را از دست می‌دادم، یاد و ذکر خدا آرامم می‌کرد.»

خدا بعد از آن، رمضان و سپس احمد را به خانواده حبیبی می‌دهد. شاید هیچ‌کس از اطرافیان گمان نمی‌کرد که تقدیر همچنان مثل گذشته، قرار است این زوج را بر مدار امتحان و مصیبت دیدن نگاه دارد؛ «در سال‌های جنگ ایران و عراق، احمد با اینکه می‌دانست جان من و مادرش به جان او و رمضان بند است،

یک روز پیش من آمد و گفت که می‌خواهد به جبهه برود. اولش جاخوردم. من در دنیا همین دو پسر را داشتم، اما او اصرار داشت که برود. همیشه از وقتی که کوچک‌تر بود، با دوستانش به مسجد می‌رفت و اعتقادات دینی‌اش بسیار محکم بود. سرانجام دل را به دریا زدم و به او اجازه دادم که به جبهه برود.

در سال62 وقتی برای بار اول رفت و چند ماه ماند و سالم برگشت، خدارا شکر کردم. بار دوم هم همین‌طور چند ماهی در جبهه بود و سالم برگشت. خاطرم جمع شد که این بچه از پس خودش برمی‌آید، اما بار سومی‌ در کار نبود. وقتی احمد به ارتفاعات کله‌قندی می‌رود تا پرچم ایران را آنجا نصب کند، دیگر خبری از او نمی‌شود.

هیچ کسی هم از سرنوشت او خبردار نبوده است که این بچه هدف گلوله قرار می‌گیرد یا در تاریکی شب از کوه پرت می‌شود. یکی از آشنایان دور، این خبر را به من داد. چشم‌به‌راه بچه‌ام ماندم، اما این چشم‌به‌راهی، 10سال طول کشید. احمدم 10سال مفقودالاثر بود و بعد از این همه سال، یک مشت استخوان و پلاک آوردند و گفتند استخوان‌های پسرت است. خدا می‌داند چه بر دل من و مادرش گذشت.»

 

دوست داشتم اولاد بسیاری داشته باشم

سکینه روشن‌دل، مادر این هفت پسر، به‌دقت شنونده حرف‌های حاج‌علی‌اکبر است. سکوتش عجیب به‌نظر می‌رسد. گاهی با گوشه چادر، اشک‌هایش را پاک می‌کند و گاهی هم به اتاق کناری می‌رود؛ اتاقی که بعد از گفتگو متوجه می‌شویم عکس چهار تن از پسران خانواده حبیبی، روی دیوارش نصب شده است و هروقت پدر و مادر دلتنگ آن‌ها می‌شوند، به آن‌ها چشم می‌دوزند.

بعد از سکوت طولانی آقای حبیبی، از خانم روشن‌دل می‌خواهم که به شوهر بیمارش کمک کند و ادامه گفتگو را از سر بگیرد، اما اشک امانش نمی‌دهد. بغضش می‌ترکد و با صدای بلند، اسم آخرین پسر متوفی‌شان را می‌برد و می‌گوید: «رمضان را می‌خواهم».

عزت، دختر کوچک خانواده، به مادر دلداری می‌دهد و او را به صبر و آرامش دعوت می‌کند. مادر با همان صدای لرزان از آرزوهایی که برای بچه‌هایش داشته است، می‌گوید: «همیشه از خدا می‌خواستم به من آن‌قدر اولاد سالم بدهد که جایی برای نشستن خودم در سفره‌ای که پهن می‌کنم، نداشته باشم، اما حیف که این‌طور نشد!»

 

رمضان همیشه کفش‌هایم را برایم جفت می‌کرد

او دلش می‌خواهد از رمضانش بگوید؛ پسری که از احمد بزرگ‌تر بود و تمام عمرش، کفش‌های مادر را جلوی پایش جفت می‌کرد. پسری که خود صاحب سه پسر شد و به تعبیر مادر، بعد از خدا، او همه‌چیز و همه‌کسشان بود؛ «رمضان همه وجودم بود؛ تنها پسری که برایمان مانده بود.

با اینکه زن و سه بچه داشت و پسر بزرگ خودش، ناشنوا و لال و دارای معلولیت جسمی‌ بود، روزی دوسه‌مرتبه پیش ما می‌آمد. کاری نبود که این بچه برای ما انجام نداده باشد. مسئولیت زندگی ما هم روی دوش او بود. پدرش را دکتر می‌برد و خرید خانه ما هم به‌عهده او بود. حواسش به کار و زندگی خودش گرم بود. مغازه دروپنجره‌سازی داشت، اما خدا نخواست این بچه برای ما بماند. آن‌قدر دنبال دواودرمان ما بود که از خودش غفلت کرد. ما که از شکم‌دردش خبری نداشتیم، اما زنش به‌خاطر دردش، او را مجبور می‌کند تا برای چکاپ برود.

مدام سرفه می‎‌کرد و روزبه‌روز هم لاغرتر می‌شد. نتیجه آزمایش، مشکوک بود. دوباره پسرم را به دکتر بردیم. به ما نمی‌گفتند او به سرطان خون مبتلا شده و خودش هم نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است. تا لحظه آخر هم برای اینکه روحیه‌اش را نبازد، به او حرفی از مریضی‌اش نزده بودند. یک سال بیشتر زنده نماند و در چهل‌ونُه‌سالگی از دنیا رفت و داغش بر دلم ماند؛ داغی که فقط یک مادر داغ‌دیده مثل خودم می‌فهمد.»

 

پلاک افتخار شهید احمد حبیبی

 

پسرهایم کنار هم به خاک سپرده شده‌اند

پدر در ادامه از باوفایی رمضان می‌گوید؛ از او که مونس و غمخوارش بوده است؛ «رمضان خیلی بامعرفت بود و هست. هنوز هم به ما سر می‌زند و گاهی در خواب و بیداری، حالمان را می‌پرسد.»

پدر شهید به اینجا که می‌رسد، از روی مبل بلند می‌شود و به اتاق خودش می‌رود تا شاهد اشک‌هایش نباشیم. قبل از رفتن می‌گوید: «الان پسرهایم درکنار هم، در قبرستان شهرک حجت به خاک سپرده شده‌اند و با اینکه حالم خوب نیست، گاهی پیش آن‌ها می‌روم.»

 او از احوال‌پرسی هرچندوقت یک‌بار مددکاران بنیادشهید می‌گوید و ادامه می‌دهد: «آن‌هاچند ماه پیش که به عیادتم آمدند، متوجه حال بدم شدند. قول دادند که چون پسر هم ندارم، دو پرستار بفرستند تا کمک‌حالم باشند، اما تا الان خبری نشده است.»

کلمات کلیدی
ارسال نظر
نظرات بینندگان
محمود ابری
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۶:۳۷ - ۱۴۰۲/۱۰/۲۱
0
0
باسلام کل ایران مدیون خانواده شهدا هستیم مسولین هرکجا که باشند بدانند خود نیز در میدان امتحان هستند پس بازی با افکار خانواده شهدا هنر نیست حرفی که میتونند انجام بدهند بزنند والا دل شکستن عین ستم ظالم میماند