کد خبر: ۵۹۸۳
۱۸ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۲:۳۳

شهادت در روز تولد ۲۳ سالگی‌

نوروز سال‌۶۶ بود. رضا دو‌سه‌روزی آمد برای عیددیدنی پدر و مادر و بعد هم عازم جبهه شد. مادرم، بتول‌خانم، یک کاسه آب پشت سرش ریخت تا مسافرش سالم برگردد، غافل از اینکه این رفتن بازگشتی ندارد.

آقا‌رضا از آن بچه‌های باصفای بولوار توس بود؛ جوان بامعرفتی که مرام مشتی‌گری و لوطی‌گری داشت. خانه پدری‌اش در خیابان توس ۷۲ و محله خاتم‌الانبیا (ص) است؛ خانه‌ای که سال‌ها آقا ماشاءالله و بتول‌خانم خدابیامرز در آن زندگی کردند و مدتی است برادر بزرگ‌ترش، حاج‌برات، در آن سکونت دارد؛ برادری که برای رضا کم از پدر نبوده است. حاج‌برات برای ما از رضا و خاطراتش می‌گوید.


مادرم، یک کاسه آب پشت سرش ریخت تا مسافرش سالم برگردد

رضا خیلی کوچک بود که به مشهد آمدیم. واقعا زندگی سختی داشتیم؛ پدرم آقا ماشاءالله صبح تا شب کار می‌کرد تا امورات زندگی ما بگذرد. سال‌های اولی که به مشهد آمدیم، آخر خیابان عامل و در باغ حاج‌ابراهیم زندگی می‌کردیم؛ البته چادرنشین بودیم. آن موقع رضا خیلی کوچک بود. بعد هم هشت‌سالی را مستأجری کردیم تا بالاخره زمینی را تهیه کردیم، اما باز هم برای پول ساختش مانده بودیم.

آن زمان رضا چهارده‌سالش بود؛ طفلک برادرم با همان جثه کوچک و سن و سال اندک، همپای من و پدر کار می‌کرد. کار ما هم فصلی بود و بگیر و نگیر داشت. ما سواد درست و حسابی هم نداشتیم، نه من و نه رضا؛ چون پولی نبود که بخواهیم به مدرسه برویم و درس بخوانیم.

انقلاب که شد رضا چهارده‌سالش بود. نه من و نه پدر نمی‌توانستیم جلو فعالیت‌های انقلابی او را بگیریم. مدام دور‌و‌بر حاج‌شیخ غلامحسن گذری بود، روحانی جوان و پرشوری که آن موقع‌ها سر نترسی داشت و در بولوار توس علیه رژیم شاه فعالیت می‌کرد. رضا هم در‌کنار سایر جوانان محله، شیخ‌حسن را همراهی می‌کرد.

بعد از پیروزی انقلاب نوبت جبهه‌رفتنش شد. آمد پیش پدرم و گفت «می‌خواهم بروم جبهه؛ لطفا اجازه بده. کردستان در خطر است و من اینجا آرام و قرار ندارم.» پدرم نه نیاورد و رضا همان اوایل جنگ عازم جبهه شد. مدتی را در کردستان سپری کرد. شجاعانه می‌جنگید و هر سه ماه چند‌روزی به خانه برمی‌گشت. وقتی هم به مرخصی می‌آمد، آرام و قرار نداشت که به جبهه بازگردد.

این چند روز مرخصی را به‌جای اینکه در خانه و پیش پدر و مادر باشد، مدام در مسجد بود و برای رزمندگان، کمک و آذوقه و لباس و... آماده می‌کرد. رفت‌و‌آمد‌های رضا به جبهه زیاد شده بود، یکی‌دوباری هم ترکش خورد تا اینکه یک روز پدر به من گفت «این‌بار که رضا از جبهه بیاید، دامادش می‌کنم، بلکه پاگیر شود.»

رضا آمد و پدر به قولش عمل کرد و رضا داماد شد. دوسالی همسرش در عقد ماند، اما رضا نه پولی داشت که زندگی‌اش را از ما جدا کند و نه اینکه حال و هوای جبهه از سرش می‌افتاد، انگار که عزم شهادت کرده بود.

نوروز سال‌۶۶ بود. رضا دو‌سه‌روزی آمد برای عیددیدنی پدر و مادر و بعد هم عازم جبهه شد. مادرم، بتول‌خانم، یک کاسه آب پشت سرش ریخت تا مسافرش سالم برگردد، غافل از اینکه این رفتن بازگشتی ندارد. رضا در روز تولد بیست‌و‌سه‌سالگی‌اش و طی بمباران شیمیایی خرمشهر شهید شد.

نام: رضا حسن‌زاده
سال تولد: ۱۳۴۳
سال شهادت: ۱۳۶۶
محل شهادت: خرمشهر/ بمباران شیمیایی

کلمات کلیدی
ارسال نظر