کد خبر: ۶۳۳۰
۱۱ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۱:۲۱

دکتر شیخ مریض بیمارهایش بود!

جاوید شیخ، کوچک‌ترین فرزند دکتر شیخ می‌گوید: من شاید درکل به‌اندازه انگشتان دودست هم با ایشان شام و ناهار نخورده باشم. دلیلش روشن بود: وقت نداشت.

پرونده کسی مثل مرحوم دکتر مرتضی شیخ هیچ‌وقت بایگانی نمی‌شود. راکد نیست. هرازگاهی یکی برای تسلای خودش و برای یادکردِ روزگارانی که در آن بوده و نبوده است، چیزکی می‌کشد بیرون و یادش را زنده نگه می‌دارد. روایت‌های دکتر مرهمی است بر این زمانه مهلکِ بیمارکُشی که کاری می‌کند دردت را فراموش کنی و فقرت را به یاد بیاوری و فلاکت و تنگ‌دستی و نداری‌ات را پیش عالم‌وآدم جار بزنی.

دکتر شیخ حیثیت طبابت است و به قول تلویحی فرزند کوچکش، مریض بیمارهایش. او نقطه پررنگ روشنی است در سواد و بیاضِ صفحات تاریخ چرکینی که دارد از آدم‌های شبیه به او تهی می‌شود و بدتر اینکه روایت‌ها و داستان‌های پیرامونش را به «حکایت‌های شنیدنی دکتر شیخ» تقلیل بدهیم و او را به خیال دور بی‌اهمیتی تبدیل کنیم که دوره‌اش سَر شده و آدم‌هایش سِر.

دکتر مرتضی شیخ قطعا نیاز به معرفی طول‌ودرازی ندارد، اما همین‌قدرکه سجلی معرفی‌اش کنیم، متولد سال ۱۲۸۶ در تهران است. او جزو اولین فارغ‌التحصیلان مدرسه عالی طب بوده، خدمت سربازی را در ماکو و مراغه گذرانده است و چندصباحی هم در سیستان‌وبلوچستان حضور داشته و آنجا اولین بیمارستان دولتی را هم افتتاح می‌کند.

او در‌نهایت به مشهد آمد و به شخصیتی اثرگذار در تاریخ این شهر تبدیل شد. بالطبع تا الان که حدود پنجاه‌سال از درگذشتش می‌گذرد، روایت‌های بسیاری از او نقل شده است. اما بهترین و مهم‌ترین منبع شناخت دکتر شیخ، کتاب پژوهشگر گران‌قدر مشهدی، آقای جمشید قشنگ است که سال‌۱۳۹۸ انتشارات مرندیز به نام «افسانه دکتر شیخ» منتشر کرده است.

شرح زیر، اما حاصل چندین‌ساعت گفتگو با کوچک‌ترین فرزندش، جاوید شیخ، است که تصور می‌کنم اشبه‌الناس است به پدرش؛ دست‌کم نظرات آشنایان و دوستدارانش بعد از انتشار مختصر روایتی از او در صفحه مجازی «مشهدچهره»، صحبت نگارنده را تصدیق می‌کند.

زندگی خصوصی دکتر شیخ به روایت کوچک‌ترین فرزندش

 

به اندازه انگشتان دست هم، با پدرم ناهار نخوردم

دکتر شیخ دو همسر داشت و سیزده بچه. من کوچک‌ترین فرزندشان هستم که شاید درکل به‌اندازه انگشتان دودست هم با ایشان شام و ناهار نخورده باشم. دلیلش روشن بود: وقت نداشت. دکتر ساعت ۸ صبح بیدار می‌شد، ساعت ۳ بعدازظهر می‌آمد، ناهار می‌خورد، استراحتی می‌کرد و دوباره می‌رفت تا یکِ نصف شب.

همیشه با همان صدای غرّا و بلندش به من می‌گفت: «ببین جاوید! من یه‌دونه وَن می‌گیرم باهاش می‌ریم شمال و می‌شینیم لب دریا کباب درست می‌کنیم.»، ولی نشد. پیش نیامد. البته ایشان تنها دوبار به تهران سفر کرد و آن‌هم برای درمان بود. خواهرم، شیرین، که عروس شد، دکتر فقط به‌عنوان پدر عروس آمد دفتر را امضا کرد و رفت.

ما خیلی کم با ایشان ارتباط داشتیم، مگر اینکه خواب بود و ایشان را توی خواب می‌دیدیم. البته محبت داشت و یک‌هفته درمیان، هر پنجشنبه یا جمعه، همه ما را می‌برد سینما. همه ۸:۳۰، ۹ شب می‌رفتیم دم مطبش توی میدان مجسمه. می‌رفتیم و می‌گفتیم «بابا! زودتر کارت را تمام کن که برویم.»

همیشه هم دیر می‌رفتیم. وقتی هم که می‌رسیدیم، همین‌که ده دقیقه از فیلم شروع می‌شد، دکتر از خستگی خوابش می‌بُرد و آخرش بیدار می‌شد. بعد که می‌رفتیم بیرون، یکی از ما وظیفه داشت داستان فیلم را برای او تعریف کند.

من هیچ‌وقت ندیدم مادرم، لااقل جلو ما، از زندگی گِله کند، ولی ما غر می‌زدیم. بچه‌ها اصرار می‌کردند که «بابا! یک تغییر و تحولی توی ویزیتت بده.» ویزیتش یک‌تومان بود. البته سبدی کنار میزشان داشت که هرکسی می‌توانست، ویزیت می‌داد. یادم می‌آید دانشجو بودم و از تبریز آمده بودم مشهد. ایشان بیمار و روی تخت دراز کشیده بود و در همان حالت هم بیمار می‌دید. برادرم، رضا که جراح بود، آمده بود پدرمان را ببیند.

آن‌موقع جمشید و عبدالله و من دانشجو بودیم. رضا هم به هزینه‌های منزل اشاره کرد و هم به دکتر گفت «جاوید دانشجوست، دوتای دیگر هم دانشجو هستند و خرج دارند. بیایید هزینه ویزیت را بکنید ۵ تومن.»

دکتر گفت «ببین رضا! من یا دیوانه‌ام یا پیغمبر. اگر دیوانه‌ام که حرجی به دیوانه نیست، ولی اگر پیغمبرم، غلط می‌کنی به پیغمبر خدا دستور می‌دهی!» (می‌خندد).

از سیزده‌بچه حالا فقط چهارنفرشان در قید حیات‌اند. می‌خواهم بگویم ما ذات دکتر را هم نشناخته‌ایم؛ اینکه او از اول تصمیمی برای زندگی‌اش گرفته و حاضر نبود بابت پول، یک‌قدم عقب بکشد. ما حتی یخچال و تلویزیون نداشتیم. فکر می‌کنم دیپلم گرفته بودم که یخچال خریدیم.

 

زندگی خصوصی دکتر شیخ به روایت کوچک‌ترین فرزندش


اگر مریض مجبور نبود در خانه ما را نمی‌زد

وقتی تیفوس به مشهد آمد، دکتر دوچرخه‌ای داشت و با همان می‌رفت و بیمار می‌دید. می‌گفت «بهترین لحظه‌های عمرم وقت‌هایی بوده است که برای مردم کاری کرده‌ام.» بعدش هم موتوری خرید که بدنه سفیدی داشت.

مرحوم آقای خدیو‌جم یک‌بار با دکتر شیخ مصاحبه کرده و پرسیده بود «شما چرا موتور سوار می‌شوید؟ چرا ماشین نمی‌خرید؟» پدر گفته بود «کوچه‌هایی که من می‌روم، ماشین‌رو نیست.» بیشتر هم می‌رفت به خانه‌هایی که در کوچه‌های تنگ و پیچ‌درپیچ واقع بود. شناخت خیلی خوبی از محله‌های مشهد داشت. نه توی خانه تلفن داشتیم و نه مطب.

یکی از همراهان مریض می‌آمد و نشانی می‌داد و دکتر بهش می‌گفت فلان‌ساعت می‌آیم و با موتور می‌رفت. یک لیستی داشت و طبق همان لیست به دیدن بیماران می‌رفت. دکتر شیخ یا بیمار را ویزیت می‌کرد و نسخه برایش می‌نوشت یا نمی‌توانست و می‌گفت برو بیمارستان؛ کار من نیست. اما تجربه خیلی خوبی داشت در تشخیص بیماری‌ها.

فقط جمعه‌شب‌ها که ما را می‌برد به سینما، مریض نمی‌دید. گاهی هم صبح‌های زود بیمار می‌آمد درِ آهنی خانه‌مان را می‌کوبید. خیلی‌ها خانه‌مان را بلد بودند. همین خیابان سنایی ۱۲ را می‌گویم؛ اصلا معروف بود به کوچه دکتر‌شیخ.

ما بچه بودیم و دلمان می‌خواست پدرمان بیشتر بخوابد. برای همین می‌رفتیم دم در یک‌چیزی به کسی که آمده بود، می‌گفتیم، ولی بابا که از حرف‌های ما بیدار می‌شد، می‌آمد دم پنجره و تشرمان می‌زد که «بابا جان! مریض که وقت نمی‌شناسد. اگر این بندگان خدا مجبور نبودند که این‌وقت صبح نمی‌آمدند اینجا.»

 

زندگی خصوصی دکتر شیخ به روایت کوچک‌ترین فرزندشدکتر شیخ به همراه دو فرزندش جاوید و مهشید در باغ ملی مشهد

 

دکتر برای راحتی رفت‌وآمد مردم مطب عوض می‌کرد

دکتر شیخ جزو اولین فارغ‌التحصیلان مدرسه عالی طب بود و سال‌۱۳۰۶ فارغ‌التحصیل شد. بعد از تحصیل رفت به ماکو و مراغه و آنجا همسر اولش را اختیار کرد. خانمش پرستار بود. بعد هم رفتند سیستان‌وبلوچستان و یک بیمارستان هم آنجا افتتاح کردند. ظاهرا اختلافاتی بین ایشان و شهربانی استان به‌‎وجود آمده بود که به مشهد آمد و به‌عنوان پزشک به استخدام کارخانه قند آبکوه درآمد؛ هم‌زمان در هنرستان‌ها به دانش‌آموزان اصول بهداشتی را آموزش می‌داد.

بعد از آن پدر، اولین مطبش را در میدان شهدا باز کرد؛ بعد رفت به کوچه سرشور. در ته‌پل‌محله و فلکه برق و... هم در دوره‌ای مطب داشت. یک‌بار دیگر هم آقای خدیوجم از ایشان پرسیده بود «چرا شما مطب ثابتی باز نمی‌کنید که مردم این‌قدر سرگردان نشوند؟» ایشان گفته بودند «کسی که مثلا می‌خواهد از ته‌پل‌محله بیاید به میدان شهدا باید هزینه کند؛ به‌‎جایش من می‌روم پیشش.»

حتی تغییرات مطبش هم به‌نفع مردم بود. یادم می‌آید توی یکی از همان روز‌های نادری که نشسته بودم کنار سینی غذایش، دکتر شروع کرد به شرح اعضای بدن. به من می‌گفت «ببین جاوید، بابا، عصب از اینجا می‌رود و به اینجا می‌کشد...» یکهو می‌دیدم اشک می‌ریزد. می‌گفت «این‌ها خداست؛ خدا را می‌توانی اینجا‌ها ببینی.»


پیش خدا زیاد رو سیاه نیستم

حالا توی این سن‌وسال دوست دارم برگردم و تا می‌توانم به پدرم خدمت کنم. یکی از خوشبختی‌های من این بود که، چون بچه کوچک‌تر بودم، موقع بیماری پدرم در خدمتش بودم. از تبریز می‌آمدم بیمارستان «فیروزگر» تهران، کنارش می‌ماندم. ایشان ۲۵‌روز بستری بود. یک‌بار ساعت ۱۲ شب با همان صدای غّرا و رسایش صدایم کرد. از خواب بیدار شدم. گفت صورتش را با دستمال بشویم. اطاعت کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. گفت «این بوسه تو که می‌دانی ثروتی ندارم و ماه‌های آخر عمرم را می‌گذرانم، لایق یک نصیحت است.»

بعد ادامه داد «من به‌زودی از دنیا می‌روم. این‌روز‌ها تنها دل‌خوشی‌ام ورق‌زدن تمام زندگی‌ام است. خوشبختانه وقتی تورقش می‌کنم، داخلش لکه سیاه کم می‌بینم و پیش خدا زیاد روسیاه نیستم؛ تو هم سعی کن کمتر از من در پرونده‌ات سیاهی داشته باشی. می‌دانم سخت است، ولی تلاش کن.»

از سال‌۴۸ یا ۴۹ دیگر مریضی اش بیشتر شد و در خانه بود. یادم می‌آید دکتر‌شیخ درکل دو یا سه‌بار بیشتر بیمار نشد. ولی وقتی سکته قلبی کرد، کار قدری سخت شد. به‌همین‌دلیل آیت‌الله خامنه‌ای، رهبر معظم انقلاب می‌گفتند وقتی این اتفاق افتاد، مردم در مساجد برایشان دعا می‌کردند. یک‌چیز دیگر هم از ایشان یادم می‌آید؛ اینکه گفته بودند دکتر شیخ اهل جانماز آب‌کشیدن نیست.

 

زندگی خصوصی دکتر شیخ به روایت کوچک‌ترین فرزندش

دکتر شیخ در بستر بیماری هم باز به معاینه بیماران می‌پرداخت



اگر لازم باشد چشمم را می‌فروشم تا تو درس بخوانی

سال اولی که کنکور دادم، در همین دانشکده علوم دانشگاه فردوسی، رشته آمار و کامپیوتر قبول شدم. سال‌۴۹ و ۵۰ بود. شش‌ماه اینجا درس خواندم، اما سال دوم تصمیم گرفتم دوباره کنکور بدهم. ما اصلا وضع مالی خوبی نداشتیم. خانواده هم موافق نبود که من دوباره کنکور بدهم. یکی از برادرانم می‌گفت «حالا این رشته را بخوان، من بعدش تو را می‌فرستم خارج!»، ولی من درسم را خواندم و کنکور دادم. نتایج آمد.

آن‌موقع روزنامه‌فروشی‌ها توی چهارراه دروازه‌طلایی بودند، همان سمت چهارراه خسروی و آن‌ورها. خیلی ناامید بودم، ولی رفتم و دیدم رتبه سوم را آورده و در رشته عمران و در شهر تبریز قبول شده‌ام. اصلا هیجان‌زده نشدم. تا خانه پیاده آمدم، چون می‌دانستم خانواده‌ام قبول نمی‌کنند. آن‌روز‌ها پدرم در بیمارستان بستری شده بود. سال‌۵۵ بود به گمانم. عمه‌ام، اما خیلی خوشحال شد و من را بوسید. گفت «برو به پدرت خبر بده.»

رفتم بیمارستان و پدرم را خبر کردم. خیلی خوشحال شد. گفتم «بابا من نمی‌خواهم بروم.» دلیلش را پرسید. گفتم اوضاع مالی‌مان خوب نیست. بابا گفت «اگر شده چشمم را می‌فروشم، ولی تو باید بروی.» یک چیزی را هم اینجا باید بگویم؛ اینکه ایشان با‌وجود همه مشغله‌ها و گرفتاری‌هایش همیشه پیگیر مسائل آموزشی و تربیتی ما بود و دراین‌زمینه کوتاه نمی‌آمد. آن‌موقع بابا به من ۱۴۰۰‌تومان پول داد. رفتم تبریز.

آنجا دیدم باید هزار‌تومان شهریه بدهم. با خودم فکر کردم که این هزار تومان برای دکتر شیخ یعنی دیدن هزار بیمار؛ با خودم کنار نیامدم و رفتم در قسمت آموزش دانشگاه و گفتم من نمی‌توانم پول شهریه را بدهم. گفتند هیچ راهی ندارد. سه‌روز گذشت. روز آخر دیدم اعلامیه‌ای زده بودند که اگر تا ساعت یک نیایید و ثبت‌نام نکنید، دیگر نمی‌توانید ثبت‌نام کنید.

من بازهم شهامت به خرج دادم و نرفتم. ساعت یک شد و دیدم دوباره اعلامیه زده بودند که سه‌نفر هنوز ثبت‌نام نکرده‌اند و باید بروند پیش آقای طباطبایی، معاون دانشگاه. من مجله «خواندنی ها» را که آقای خدیوجم با دکتر‌شیخ گفتگو کرده بودند، همراهم داشتم. رفتم آنجا دیدم یک آقای فربه نشسته است روی صندلی و همین‌که من را دید، با عصبانیت گفت «چرا هنوز نیامده‌ای برای ثبت‌نام؟» گفتم «آقا! باور بفرمایید این مبلغ برای پدرم یعنی دیدن هزار مریض.»

گفت «خب دکتر است و کارش همین است.» گفتم «بله، دکتر است، ولی شما این را بخوانید. آن‌طوری‌که شما فکر می‌کنید، نیست.» گفت «من این را می‌خوانم، ولی اگر دروغ گفته باشی، قطعا اخراجت می‌کنم.»

آقای دکتر عاجز استاد درس بتن ما بود. ایشان به‌عنوان نماینده آقای طباطبایی رفته بود مطب دکتر شیخ برای بررسی و به‌قول معروف راستی‌آزمایی؛ به‌عنوان بیمار هم رفته بود. یک‌ماه‌ونیم گذشته بود و هنوز نمی‌توانستم خوابگاه بگیرم. رفته بودم خانه یکی از آشناها. صمدآقایی توی دانشگاه داشتیم هم‌سن الانِ من. اسم تک‌تک دانشجویان را می‌دانست. من تعجب می‌کردم که چطور همه را به اسم کوچک می‌شناسد.

یک‌بار داشتم رد می‌شدم که گفت «جاوید بیا.» او مسئول رساندن نامه‌ها به دانشجویان هم بود. فکر کردم نامه آورده است برای من. گفت «برو که هم خوابگاه به تو می‌دهند هم وام دانشجویی.» پرسیدم «چه شده؟» گفت «آقای دکتر عاجز رفته پیش پدرت تحقیق کرده و تمام حرف‌هایت درست ازآب درآمده است.»

 

زندگی خصوصی دکتر شیخ به روایت کوچک‌ترین فرزندش

کاش به حرف ولیان گوش نمی‌کردیم

متأسفانه موقع مرگ مرحوم پدرم در بروجرد سرباز بودم. ایشان بهمن‌۵۵ فوت کرد. می‌دانستم مریض است و کسالت دارد. تلفن نداشتیم. عمه‌مان، ولی تلفن داشت. زنگ زدم که «عمه جان! سلام. حالت چطور است؟ حال بابا چطور است؟» با گریه گفت «پدرت رفت...» گوشی از دستم افتاد. رفتم پیش سرهنگی که کشیک پادگان بود. مرد خیلی خوبی بود. گفتم «پدرم فوت کرده.» گفت «شب بخواب، صبح می‌فرستمت.»

پدر روزی از دنیا رفت که با شهادت حضرت‌رضا (ع) یکی بود. این‌طورکه نقل می‌کنند، دویست‌نفر تشییع‌کننده در میدان شهدا برخورد کردند با هیئت عزاداری که داشتند به حرم می‌رفتند. هیئت وقتی متوجه شد تابوت دکتر شیخ است، پشت سرش راه افتاده بود. آقای ولیان، استاندار وقت خراسان، به برادر بزرگ‌ترم پیام داد که «دکتر را بیاورید حرم دفن کنید.»، چون ایشان وصیتش این بود که در بهشت‌رضا (ع) دفن شود.

به‌نظرم نباید قبول می‌کردند؛ چون اگر بهشت رضا (ع) دفن می‌شد، لااقل تا الان قبر ایشان وجود داشت، ولی حالا مزارش توی ساخت‌وساز‌های حرم از بین رفته است.

 

*این گزارش شنبه ۱۱ شهریورماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۲۶ شهرآرامحله ۱ و ۲ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر