کد خبر: ۶۳۴۹
۱۲ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۰:۵۸

گل‌فروشی با گارانتی!

زوج محله وحید با کاشت گل و آموزش نگهداری از گیاهان به علاقه‌مندان، سرزندگی را تکثیر می‌کنند.

کار نشد ندارد. وقتی ساکنان محله وحید از داشتن فضای سبز و بوستان محلی در محدوده زندگی‌شان نا‌امید شده بودند، یک زوج به فکر افتادند هم حال و هوای محله را تغییر دهند و هم سبک زندگی‌های آپارتمانی، خشک و بی‌روح را. تصمیم به خوب‌کردن حال مردم در روز‌های همه‌گیری کرونا، اتفاق قشنگ‌تری بود تا کلبه سبز آن‌ها وسط بازار کیف‌فروش‌ها پا بگیرد و خودی نشان دهد.

آن روز‌های تلخ تمام شد، اما هنوز شیرینی ماجرا در محله ادامه دارد. حالا خیلی‌ها که دمغ و بی‌حوصله‌اند، دست خانواده را می‌گیرند و در کلبه سبز چرخی می‌زنند، گل و گلدانی می‌خرند و بر‌می‌گردند. صاحبان این کلبه سبز معتقدند گل‌فروشی متفاوت‌ترین شغل دنیاست؛ چون هیچ‌کس بدون لبخند از آن‌جا بیرون نمی‌رود.

حراج گل در خانه سبز

آفتاب از تیغ ظهر تابستان رد شده است که به مقصد می‌رسیم. درِ آهنی بزرگ روبه‌روی ماست. پشت این در، کلبه‌ای است که یاد قدیم‌ها را زنده می‌کند؛ یاد خانه‌های بزرگ و حیاط‌های وسیع و باغچه‌های رنگارنگ که حالا هیچ‌کدامشان نیستند و جای آن‌ها را ساختمان‌های بلند و سیمانی گرفته‌اند.

صدای آواز پرنده‌ها و آبشاری که از روی دیوار کاشی لاجوردی موج می‌خورد و پایین می‌ریزد، گرمای بیرون را از خاطرمان می‌برد. داخل مملو از جمعیت است که برای خرید گل آمده‌اند. برخی از دیدن فضا چنان به وجد آمده‌اند که دوربین‌هایشان را روشن کرده‌اند و دارند فیلم می‌گیرند.

خانواده افشار مشغول پاسخ‌گویی به مشتری‌ها هستند. امروز روز حراج گل است. محبوبه‌خانم و محمدآقا با خنده می‌پرسند: تا‌به‌حال حراج گل دیده بودید؟

هر دو عاشق گل و گیاه هستند و این علاقه مشترک باعث وصلت و تشکیل زندگی مشترکشان شده است.

 

از شاگردی در گل‌فروشی شروع کردم

محمد‌جواد افشار مرد خانواده است. بین آن همه شلوغی، با وسواس برای چندمین‌بار گلدان متناسب با گل انتخابی مشتری را بالا می‌گیرد و با اشتیاق بر‌انداز می‌کند و خیالش که از هر نظر راحت می‌شود، به دستش می‌دهد. بین کار، فرصت که بشود، با ما حرف می‌زند.

دیدن این همه زیبایی همیشه به وجدش می‌آورد. می‌گوید: اگر یک روز بخواهم پر‌رنگ‌ترین بخش زندگی‌ام را نقاشی کنم، گلخانه و حیاط پر از گل خانه پدری‌ام است و همسایه‌هایی که گل قلمه می‌زدند و پشت پنجره‌ها تا چشم کار می‌کرد، شمعدانی و گل عروس بود. یادش به‌خیر چه روز‌هایی بود؛ زود تمام شد.

محمد‌آقا از همان کودکی دل به دنیای رنگارنگ گل‌ها داده و به عشق بزرگ‌شدن آن‌ها آبشان می‌داده و مراقبشان بوده است تا به ثمر برسند. بعد‌ها شاگرد گل‌فروش می‌شود و مطالعه روی بذر‌ها و نهال‌های مختلف را شروع می‌کند. همان زمان ایده تولید محصولات جدید به ذهنش می‌رسد. تعریف می‌کند: خانه‌مان پر از گیاهان پیوندی شده بود. البته تجربه نداشتم و خیلی وقت‌ها هم محصول خراب می‌شد و غصه می‌خوردم.

محمد‌آقا بین ردیف‌های پر از گل حجره راه می‌رود، با مشتری‌ها حرف می‌زند و آن‌ها را راهنمایی می‌کند. صدای آواز پرندگان در فضا پیچیده است و لحظه‌ای حواسمان را پرت مرغ عشق‌هایی می‌کند که کنار هم نشسته‌اند.

او متوجه موضوع می‌شود و می‌گوید: عشق به گیاه و پرنده انس و الفت را زیاد می‌کند و به‌همین‌دلیل پرنده هم زیاد می‌خرم. اما برای گل‌ها حساس‌تر هستم. من از بچه‌ها هم کمک خواسته‌ام تا در نگهداری آن‌ها مشارکت کنند؛ یکی آبشان بدهد و یکی کودشان را آماده کند. این کار‌ها را که انجام دهند، ناخودآگاه با آن‌ها ارتباط می‌گیرند. می‌دانید این موجودات خیلی لطیف‌تر از ما هستند و عشق و محبت را می‌فهمند.

علاقه مشترک باعث وصلتمان شد

رؤیایی که محمد‌آقا سال‌های سال با آن زندگی می‌کرده است، بالاخره به واقعیت می‌پیوندد. او مغازه کوچکی اجاره می‌کند و صاحب گلخانه می‌شود و آشنایی با محبوبه‌خانم، همسرش، شیرینی این ماجرا را بیشتر می‌کند. حالا نوبت محبوبه‌خانم است که برگردد به گذشته‌ای که شباهت و وجوه مشترک زیادی با زندگی همسرش دارد؛ همان علاقه، همان حیاط و باغچه پر از گل و همان عشقی که باعث می‌شد هر‌چه پول به دستش می‌رسید، هزینه خرید گل می‌کرد.

رفت‌و‌آمد‌ها به مغازه گل‌فروشی برای خرید گل باعث آشنایی بیشتر محبوبه‌خانم و محمد‌آقا شده و باعث می‌شود محبوبه بدون هیچ تردیدی به خواستگاری محمد جواب مثبت دهد.

او تعریف می‌کند: از همان دوران مجردی همه می‌دانستند من چقدر عاشق گل هستم و حریف خرج‌کردن من در این‌زمینه نمی‌شدند. خانه پدری‌ام شبیه جنگل کوچکی بود که من درستش کرده بودم. هر‌چه پول به دستم می‌رسید، خرج خرید گل می‌شد. وقتی متوجه این علاقه در محمد‌آقا شدم، به‌راحتی به خواستگاری‌اش جواب مثبت دادم.

 

ره‌آورد خانه سبز


دارایی و ثروت آن‌ها حالا خانه‌ای است که گوشه‌گوشه‌اش باغچه‌های سبز و تماشایی و گلدان‌های بزرگ و کوچک به چشم می‌خورد. محبوبه‌خانم ادامه می‌دهد: البته هیچ کاری بدون سختی پیش نمی‌رود. ما با سرمایه کم و از یک فضای کوچک شروع کردیم؛ هم خودمان پرورش‌دهنده بودیم و هم از شمال خرید می‌کردیم. شکر خدا کم‌کم کارمان رونق گرفت. البته هنوز مستأجر هستیم و هر‌جا که می‌رویم، بیشتر از وسایل خانه، گل و گلدان داریم.

به اینجای صحبت که می‌رسد، به اطراف نگاهی می‌اندازد و با شعف تعریف می‌کند: حالا ما یک خانواده بزرگ هستیم.

محمد‌آقا هنوز هم سرش شلوغ است، اما از انتهای گل‌فروشی به‌خاطر گوشزد‌کردن چند نکته جلو می‌آید: طبیعت و فضای سبز نقش مهمی در ایجاد آرامش روانی دارد. قدیم‌ها در اکثر خانه‌ها گل و گیاه بود و به همین‌دلیل از در هر خانه‌ای که وارد می‌شدید، کلی انرژی می‌گرفتید، اما حالا به‌دلیل کوچک شدن خانه‌ها، نگهداری گل و گیاه کمتر شده است؛ به‌همین‌دلیل ما تصمیم گرفتیم با سود کم، گل و نهال بفروشیم. دوست داریم هر خانه یک گلخانه باشد.

گل‌ها گارانتی دارند

محمدآقا و همسرش کلی وقت می‌گذارند و برای هر مشتری، شرایط نگهداری گل را توضیح می‌دهند؛ اینکه در هفته چند نوبت نیاز به آب دارد و وقت کوددهی‌اش چه زمانی است. می‌گویند گل‌هایشان را با گارانتی و تضمین به فروش می‌رسانند. صدای چهچهه پرندگان بین صحبتمان وقفه می‌اندازد. آن‌ها به‌خاطر انتخاب این شغل خوشحال هستند.

محمد‌آقا می‌گوید: داشتن یک فضای سبز هر‌چند کوچک در تقویت روحیه اثرگذار است. خیلی‌ها از این گلایه می‌کنند که در محل زندگی‌شان، بوستان و فضای سبز نیست. به عقیده من کار نشد ندارد؛ از همین حالا پرورش گل را شروع کنید. حتی اگر فضای خالی ندارند، از دیوار‌ها استفاده کنند. این توصیه را از من جدی بگیرید که هر‌چه برای گل و گیاه هزینه کنید، ضرر نکرده‌اید.

محبوبه‌خانم پا‌به‌پای ما از دیدن گل‌ها ذوق می‌کند؛ با آن‌ها حرف می‌زند و حالشان را می‌پرسد و بعد هم می‌رود سراغ کسانی که از او برای نگهداشتن گل، سؤال می‌کنند و تک‌به‌تک و با حوصله برایشان توضیح می‌دهد. ابوالفضل و مهدی حالا مثل پدر و مادرشان کاربلد و حرفه‌ای شده‌اند و پا‌به‌پای آن‌ها کار می‌کنند و مشتری راه می‌اندازند.

محمد‌آقا می‌گوید: بار گلدان به شهر‌های مختلف می‌رود و از آن طرف از شمال بار می‌آوریم و کار زیاد است. خدا را شکر بچه‌ها هم علاقه دارند. معمولا صبح که در را باز و کار را شروع می‌کنیم، چشم به‌هم نزده شب شده است. مغازه لحظه‌به‌لحظه شلوغ‌تر می‌شود. محمد‌آقا روی این اصل خیلی تأکید دارد که همه باید با لبخند خارج شوند. واقعیت هم همین است؛ هر که گلدانی به دست می‌گیرد، ناخودآگاه می‌خندد.

ارسال نظر