کد خبر: ۶۵۰۸
۲۶ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۳:۰۰

کامیون جبهه بارها ترمز برید!

حاج‌محمدعلی غلامی نوده بعد از اعزام به جنوب کشور مأمور رساندن غذا با کامیون‌های آلفا به مناطقی مثل سوسنگرد و دزفول می‌شود.

جنگ که شروع شد، خیلی‌ها داوطلب رفتن به خط مقدم شدند. خیالی نبود زن و بچه، کار، زندگی، مشغله و... دارند. همه پایشان را کرده بودند در یک کفش که باید بروند. حاج‌محمدعلی غلامی نوده یکی از همین افراد است.

مهمان خانه‌شان در محله خواجه‌ربیع هستیم، وسط حیاطی با بوته‌های گل. بیشتر صفای خانه به حاج‌محمدعلی و همسرش برمی‌گردد. حاجی بازنشسته آموزش‌و‌پرورش و جانباز جنگ تحمیلی است و علاوه بر این‌ها، عضو فعال مسجد صاحب‌الزمان (عج) است.


ترمز کامیون برید

حاج‌محمدعلی سال ۱۳۶۳ تصمیم می‌گیرد از طریق آموزش‌وپرورش ناحیه‌یک مشهد به جبهه اعزام شود، مثل خیلی‌های دیگر که داوطلبانه می‌رفتند. تعریف می‌کند آن زمان متصدی امور دفتری مدرسه بودم و به ما گفتند همین‌جا جبهه است و هر خدمتی دارید، همین‌جا انجام دهید؛ ولی ما سه نفر بودیم و کار امور دفتری با دو نفر راه می‌افتاد و من برای رفتن مصمم بودم و بالاخره موافقت هم شد.

حاج‌محمدعلی بعد از اعزام به جنوب کشور مأمور رساندن غذا با کامیون‌های آلفا به مناطقی مثل سوسنگرد و دزفول می‌شود. اولش از رانندگی با ماشین‌سنگین سر باز می‌زند، اما بعد مجبور می‌شود قبول کند. اولین ماجرا مربوط به همان روز‌های نخست خدمت او در خط مقدم می‌شود.

تعریف می‌کند: قرار بود سی نفر از منطقه را برای استراحت، حمام‌کردن و... به عقب خط برگردانم. تابه‌حال با کامیون رانندگی نکرده بودم و دلهره و اضطراب داشتم. متأسفانه اتفاقی که نباید بیفتد، افتاد؛ کامیون در یک سراشیبی قرار گرفته بود که ترمز برید و کنترل از دستم خارج شد و به هر صورتی که بود، آن را مهار کردم و نگه داشتم؛ اما دیگر هیچ‌کدام حاضر نشدند سوار کامیون من شوند.

خطری که از بیخ گوش گذشت

حاج‌محمدعلی سال ۱۳۶۵ از طریق سپاه به منطقه غرب اعزام می‌شود و بازهم راننده کامیون می‌شود. از ماجرا‌هایی که برایش اتفاق افتاده، تعریف می‌کند کامیون تحویلی من باتری نداشت و برای روشن‌کردنش کلی مکافات داشتیم. یک شب آن را در سرازیری گذاشتم تا سریع‌تر به نتیجه برسیم و مقابل آن آهن‌های بزرگی قرار دادم. یادم می‌آید آن شب باران باریده بود و زمین‌ها حسابی خیس شده بودند.

صبح وقتی دسته ترمز را از زیر ماشین آزاد کردم، آهن‌ها در زمین فرو رفتند و ماشین به حرکت درآمد. نمی‌دانستم چه کاری باید انجام بدهم، فقط دنبال کامیون می‌دویدم. ده‌متری آنجا تانکر آبی بود که یک بسیجی با ظرف آب آنجا ایستاده بود. چشم‌هایم را بسته بودم تا چیزی نبینم از صدای برخورد ماشین با تانکر؛ اما چشم‌هایم را که باز کردم، دیدم خوشبختانه بسیجی به‌موقع فرار کرده بود.

تعریف از آن روز‌ها و ماجرا‌ها با همه سختی‌هایش برای حاج‌محمد شیرین است. او می‌گوید: گاهی مجبور بودم با کامیونی به این بزرگی دیده‌بانی را به خط مقدم برسانم و برگردم؛ اما بیشتر اوقات کار سنگین بود.

حاج‌محمد به قول خودش جامانده از قافله شهداست و جانباز شیمیایی است. تعریف می‌کند: یک‌بار در اهواز لباس‌ها و پتو‌هایی را که در ماجرای هویزه شیمیایی شده بودند، ریختیم در ماشین تا به کرخه ببریم. نمی‌دانم تأثیر همان اتفاق بود یا جریان‌های دیگر که ریه‌هایم مبتلا شد. بعد‌ها متوجه شدم شیمیایی شده‌ام.

ارسال نظر