کد خبر: ۶۵۷۰
۰۵ مهر ۱۴۰۲ - ۱۶:۲۷

پسر پورعطایی؛ نوای پدر را با ساز خود می‌نوازد

وقتی نام پورعطایی یا گروه موسیقی بیدل به میان می‌آید ذهن‌ها به سمت غلامعلی پورعطایی و نواهای ماندگار او می‌رود و این افتخار بزرگی برای بازماندگان پورعطایی است.

بر خلاف برادرهایش که همیشه در کنار پدر بودند، از همان اول تک می‌پرید. از طرفی در کنار پدر بود و از سوی دیگر پی پورعطایی می‌گشت جدا از اسم پدر. عجیب که استاد بزرگ بر خلاف دیگران تعصبی برای در سطح نگه‌داشتن کسی نداشت و پسر را می‌فهمید.

خیلی حرف بود که به جای چشم غره رفتن و انتظارهای پدرانه یا استادانه تشویقش هم می‌کرد. فقط می‌گفت:« اصلت را از دست نده» و باقی را می‌گذاشت بر عهده پسری که  آینده را برایش روشن می‌دید.

این تک‌پریدن‌ها در ابتدا خیلی صورت خوشی نداشت ولی بعدها به داد او رسید. وقتی سه سال پیش استاد غلامعلی پورعطایی به خاطر بیماری سرطان حیف شد خیلی از فامیل هنرمند و اعضای گروه یک باره پشتشان خالی و دچار شوک شدند.

ولی این اندوه پسر را قوی‌تر کرد. سختی به دوش کشیدن مسئولیت گروه« بیدل دهلوی» که پدر آن را به عنوان گروه موسیقی فامیلی پایه‌گذاری کرده بود چند برابر قبل شده بود و از قبل امتحان اینکه غیر از اضطراب اجرا باید نگران صدا و سالن و تماشاچی هم می‌بود را نیز پس داده بود.

وقتی نام پورعطایی یا گروه موسیقی بیدل به میان می‌آید ذهن‌ها به سمت غلامعلی پورعطایی و نواهای ماندگار او می‌رود و این افتخار بزرگی برای بازماندگان پورعطایی است. افتخاری که علی پورعطایی آن را بر پشت بسته تا مسیر دشوارتری را طی کند. قدم گذاشتن در راهی که فراتر از مسیر خانوادگی باشد ناهموارتر می‌نمود و تنها دلگرمی علی بیدل پشت گرمی پدر بود.

علی وقتی برای اولین بار قدم‌ها را بلندتر برمی‌دارد و ساختارشکنی در موسیقی مقامی را آغاز می‌کند حرف و حدیث‌ها راه می‌افتد اما آخر داستان گونه‌ای دیگر رقم می‌خورد. قرارمان  با علی پورعطایی در مرکز خیریه  «کرانه  حضور » ردیف می‌شود. محلی که گروه موسیقی پورعطایی در آنجا برنامه هایی اجرا کرده است.

 

روحیاتم با اصالتم عجین شده

در اصل درونمایه زندگی پورعطایی هنر خانوادگی اوست. هنری که او را مانند سایر اعضای خانواده درگیر خودش کرد.

« وقتی هنوز در شکم مادر هستی و بعد از آن متولد هم که می‌شوی از حال و هوای بیرون و اطراف خود اثر می‌گیری. علم ثابت کرده یک جنین اصوات را می‌تواند تشخیص بدهد. برای همین است که برخی از پزشکان به خانم‌های باردار موسیقی‌هایی تجویز می‌کنند. پس این اتفاق در خانواده من و برای من طبیعی است  اما حالا چه موسیقی‌ای؟ جنسش مهم است.

جنس موسیقی‌ای که ما گوش می‌دادیم از فرهنگ سرزمین ایران به‌ویژه خراسان بود. جنسی که از تمدن ما و از تاریخ ما و اصالت ما ریشه گرفته است. همین باعث شد روحیاتم با اصالتم عجین شود.

از طرفی در خانواه ما این میراث دو طرفه بود.  پدربزرگ مادری‌ام از پیش‌کسوتان موسیقی مقامی به نام حاج محمد فاضل نیاست که حتی قبل از وصلت با پدرم با او همکاری می‌کرد و کارهایی هم در سال‌های ۴۲ به بعد در صدا و سیما ضبط  کرده بودند.

مثلا اثر لیلی و مجنون یکی از آن‌هاست که پدر بزرگم داستانش را روایت می‌کرد و پدرم اجرایش را بر عهده داشت. به نظر من این اتفاق یعنی میراثی که از دو طرف به ما رسیده، باعث شده‌است تمام سلول‌های ما از موسیقی مقامی  پر شود.

 

وقتی پسر نوای پدر را با ساز خود می‌زند

 

هیچ وقت به ما نگفت ساز بزن

استاد پورعطایی بزرگ هیچ‌گاه از فرزندانش نخواست موسیقی کار کنند، هیچ وقت از آن‌ها نخواست ساز بزنند چون معتقد بود اگر کاری را به خاطر یک نفر انجام بدهی حتما روزی آن کار را رها می‌کنی و یا اگر آن فرد از دست برود و دیگر نباشد می‌گویی خب دیگر او نیست که این کار را برایش انجام بدهم!

«ما موسیقی را به خاطر خودمان و به خاطر عشقی که داشتیم شروع کردیم. عاشق صدای پدرمان بودیم، عاشق آن نواها که هر روز عاشق‌ترمان می‌کرد. اجباری در کار نبود که بگوییم چون هنر اجدادی‌مان بوده ما هم باید آن را ادامه بدهیم، عاشقانه دنبالش رفتیم.

در خانواده ما همه قدم جای پای پدر گذاشتند ولی من کمی سنت‌شکنی کردم و گریز زدم به جاهای مختلف. خوشبختانه پدر روشن‌تر فکر می‌کرد برای همین به جای اینکه بگوید بشین همین ساز را بزن، تشویق هم می‌کرد. می‌گفت« این خوب است که بخواهی کاری انجام دهی که دیگران آن را انجام نمی‌دهند فقط اصلت را از دست نده»

 

هرچه ساز بیشتری دست گرفتم قدر موسیقی مقامی را بیشتر دانستم

ساختار‌شکنی من در تلفیق موسیقی‌ها بود. در قدم اول موسیقی ردیفی ایران و موسیقی دستگاهی ایران را آموختم. بعد چیز‌هایی از موسیقی مقامی با آن تلفیق کردم. اولین کار تلفیقی‌ام برمی‌گردد به کنسرتی که به نفع زلزله آذربایجان گذاشتم. بعد از آن تلفیق موسیقی خراسان با گیلان، با افغان، با تاجیک و ….

وقتی دو تا موسیقی بومی را کنار هم می‌گذاری مثل این است که دو نفر با دو گویش مختلف با هم صحبت می‌کنند با این تفاوت که آن‌ها با وجود تفاوت گویش زبان مشترکی دارند و حرف هم را ‌
می‌فهمند.

علی پورعطایی در ادامه راهش ساز‌های مختلفی به دست می‌گیرد و کمانچه می‌شود ساز اصلی دوم او. حتی پاپ هم کار می‌کند.

ساز‌های زیادی دست گرفتم، اما هرچه به آن‌ها پرداختم قدر موسیقی مقامی را بیشتر دانستم. یعنی به خودم نگفتم گیتار بهتر است بلکه این‌ها کمک کرد تا موسیقی خودمان را کامل‌تر کنم هر چند که انتقادات زیادی پشت سرم بود و می‌گفتند از اصالتم دور شده‌ام، اما به نظر من این طور نبود.

نقل این است که تو یک تکه طلا  داشته باشی و حالا جواهرات دیگر هم باشند. تو می‌توانی با استفاده از آن جواهرات زیبایی طلا را بیشتر کنی. من سعی کردم با تلفیق موسیقی‌ها این کار را بکنم. همین که پدرم خودش کار‌هایی انجام داد که دیگران انجام نداده بودند راه را برای من باز کرد.

او هم در نوع خودش چیز‌هایی احیا کرد مثلا با گروه‌های مختلف کلاسیک و ارکست ملی ایران  با هنرمندانی، چون کیوان ساکت، سالار عقیلی و .. همکاری می‌کرد که اگر خیلی متعصب روی موسیقی مقامی بود شاید این کار را نمی‌کرد. از سویی دیگر پدرم اشعار شاهنامه را خواند، بیدل را خواند که کسی نخوانده بود. این ساختار شکنی را خودش انجام داد و همین‌ها او را جهانی کرد.

 

کاری که دوست نداشته باشم انجام نمی‌دهم

برگزاری کنسرت به نفع گروه‌های خیریه سر گروه بیدل پورعطایی را حسابی شلوغ کرده است و به نظر می‌رسد تنها گروهی باشند که تا این حد مراسم با اهداف خیریه‌ای برگزار می‌کنند.

این از زمان پدر بود. از زمانی که گروه را خودش اداره می‌کرد به من می‌گفت حواسم باشد اجرا برای خیریه‌ها را فراموش نکنم. تا بعد از فوتشان هم که سرپرستی گروه کاملا دست من افتاد این برنامه را ادامه می‌دهیم. اصلا ما کنسرتی نداشتیم که بخشی از آن به این امر مربوط نباشد.

برخی از کنسرت‌ها را هم که صددرصد به نفع گروه یا قشری نیازمند برگزار کردیم. شاید برخی فکر کنند این کار را به عنوان رسمی از زمان پدر انجام می‌دهیم، اما من کاری را که دوست نداشته باشم، انجام نمی‌دهم. در آن لحظه که لبخندی را می‌بینم فکر می‌کنم بزرگ‌ترین اتفاق مالی برایم رقم خورده است.

شاید از آن کنسرت ۵۰ میلیون دربیاورم شاید ۱۰ میلیون فرقی نمی‌کند، اما آن لبخند را با میلیارد‌ها تومان هم نمی‌توان به زور خرید. برای همین است که خودم را جزو ثروتمندترین افرادی می‌دانم که پولی ندارند!
گروه بیدل دهنوی چند سالی است به گروه بیدل پورعطایی تغییر نام داده است. خیلی‌ها عقیده دارند شاید بهتر بود این نام تغییر نمی‌کرد تا حضور استاد بزرگ پررنگ‌تر باشد.

از اول تو گروه خودمان جزو نوازنده‌ها بودم. از ۱۰ سال پیش خود پدر تصمیم گرفت مسئولیت گروه را به من بدهد. خودش مدیریت کلی را داشت و نظارت می‌کرد، اما برخی کار‌های اجرایی با من بود. با این وجود بعد از فوت پدر که کل کار‌ها گردن من افتاد خیلی سخت بود و فکر کن یک زمانی همه امکانات را به شما می‌دهند و می‌گویند برو اجرا کن، یک زمان می‌گویند حالا خودت باید بروی سالن پیدا کنی، خودت صدا بردار بشوی، خودت بلیت بفروشی.

این درگیری ذهنی به کارم آسیب نزد، اما باعث شد خودم را مسئول‌تر بدانم به گونه‌ای که حالا  غیر از اجرا ضبط آلبوم‌ها، چاپ کتاب و ... هم باید انجام شود. این اصلا کار ساده‌ای نیست که ۶۰ یا ۷۰ سال اعتبار و زحمت شخصی را بدهند به تو و بگویند از این به بعد با تو. در اینجا دو حالت وجود دارد؛ می‌توانی همه آن‌ها را پایمال کنی یا پروبالش بدهی.

 

وقتی پسر نوای پدر را با ساز خود می‌زند

 

بدون اسم در جشنواره شرکت کردم

علی پورعطایی می‌گوید: اعتبار پدرش ثروتی است که با هیچ پولی نمی‌شود آن را خرید و گرنه هر طور شده می‌رفت و در زمینه‌های دیگر اعتباری به این صورت می‌خرید.  

اعتباری که خیلی وقت‌ها گروه بیدل را بدون نمونه کار در جشنواره‌ها می‌پذیرند و یا به پشتوانه نام استاد پورعطایی بهترین قسمت‌های برنامه را به آن‌ها می‌دهند. این همان چیزی است که علی پورعطایی را به سمت دیگری کشانده است. او قدر این اعتبار را می‌داند، اما در جایی خودش را محک می‌زند که ببیند اگر این اسم را کنار بگذارد باز هم حرفی برای گفتن دارد؟

جشنواره‌ای در هندوستان بود که بدون اسم و با نمونه کار شرکت کردم. آنجا مرا به خاطر کارم پذیرفتند و حتی بهترین بخش اختتامیه را هم به اجرای ما اختصاص دادند. آنجا هیچ اسمی درکار نبود و پدرم هم همین را می‌خواست.

سرپرست گروه بیدل پورعطایی پدر را استاد صدا می‌زند و معتقد است بهترین استادش در زمینه‌های مختلف بوده است. او مردمی بودن پدر را رمز جهانی شدنش می‌داند. اینکه با آن درجه هنری وقتی استاد صدایش می‌زدی ناراحت می‌شد.  
«من کسانی را می‌شناسم که تجربه کاری زیاد ندارند، اما اگر به آن‌ها استاد نگوییم ناراحت می‌شوند.

اما پدرم با آن شرایط بهش استاد می‌گفتی ناراحت می‌شد. وقتی یک بچه بهش می‌گفت بخوان می‌ایستاد و می‌خواند و جا‌هایی که قرار می‌گرفت خودش را با بقیه یکی می‌کرد. این‌ها چیز‌هایی بود که به عنوان یک پدر او را نمی‌دیدم بلکه به عنوان استاد از او درس می‌گرفتم.»



* این گزارش پنج شنبه، ۱۷ اسفند ۹۶ در شماره ۲۷۴ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.

ارسال نظر