کد خبر: ۷۵۸۹
۱۲ آذر ۱۴۰۲ - ۱۵:۰۰

دستمالی که به باباعلی داده بودم، هنوز دور مچش بود

مادر شهید می‌گوید: یک روز با یکی از شهدا درد‌دل کردم و گفتم درست نیست منِ مادر این‌طور سر‌درگم باشم و پسرم جا و مکان نداشته باشد. به یک هفته نکشید که گفتند پیکرش پیدا شده است.

میهمان‌نوازی پدر و مادر شهید از ما که تازه به خانه‌شان رسیده‌ایم، هر لحظه بیشتر شرمنده‌مان می‌کند. تازه‌بودن داغ فرزندشان بعد‌از این همه سال عجیب است. وقتی نام شهید به میان می‌آید، فاطمه‌خانم، عکس پسرش را به آغوش می‌کشد، می‌بوسد و مثل ابر بهار گریه می‌کند. ۳۶ سال از شهادت «بابا‌علی» می‌گذرد.

قوت و رمق از زانو و پای پدر و مادر شهید رفته است، اما آن‌ها قرارشان با پسر شهیدشان ترک نمی‌شود. هنوز چند‌لحظه‌ای از رسیدنمان به خانه‌شان نگذشته است که جمله‌شان را تکرار می‌کنند: شما میهمان پسر شهیدمان هستید؛ بفرمایید بالا به پشتی تکیه دهید. چایتان از دهان نیفتد. کامتان را با نبات شیرین کنید.

از رفتن تا شهادتش چند ماه طول کشید

صفر‌علی ریحانی و فاطمه‌خانم دختر‌عمو و پسر‌عمو هستند و حاصل وصلت فامیلی‌شان پسری به نام بابا‌علی است که به قول خودشان با کلی حاجت و مراد او را از خدا خواسته‌اند. پدربزرگش این نام را برایش انتخاب کرد و روزی چند‌بار صدایش می‌زده است: باباعلی!

فاطمه خانم می‌گوید: در روستا زندگی می‌کردیم. می‌ترسیدیم به شهر که بیاید برایش اتفاقی بیفتد و دوست نداشتیم به مدرسه برود. به همین خاطر بابا‌علی تا کلاس هفتم بیشتر درس نخواند. اما به شهر که آمدیم، بزرگ‌تر شده بود و نمی‌توانستیم امر و نهی‌اش کنیم. انقلاب شده بود. مثل خیلی از نوجوان‌های آن زمان، تنها چیزی که او را آرام می‌کرد، فعالیت‌های بسیج بود. بابا‌علی خیلی مهربان بود و از همان اول، وجودش مایه خیر و برکت.

حالا نوبت صفر‌علی، پدرش، است که از دلتنگی‌هایش برای فرزند ارشدشان بگوید؛ «خدمت نرفته بود که جنگ شد. می‌گفت می‌خواهد برود جبهه و خط مقدم. می‌گفت باید برود. می‌گفت وظیفه است. نمی‌دانید من و مادرش چه حالی داشتیم. گفتیم آستین بالا بزنیم و برایش زن بگیریم تا سرش گرم زندگی شود و از این حال و هوا بیفتد. رفتیم خواستگاری؛ دختر‌خاله‌اش زود جواب «بله» را داد و آن‌ها رفتند زیر یک سقف و زندگی‌شان را شروع کردند و ما خیالمان راحت بود که از تصمیمی که گرفته منصرف شده است.»

مادر انگار که در همان سال‌ها مانده است و زندگی می‌کند، هنوز چشم‌هایش از حرف بابا‌علی متعجب است؛ «وقتی گفت کارهایش را کرده است و دارد می‌رود خط مقدم، هیچ‌کدام «نه» به دهانمان نیامد؛ نه من و نه پدر و نه تازه‌عروسش. بعد‌ها فهمیدیم در تیپ ویژه شهدا مشغول است. چند‌ماه کوتاه از رفتن تا شهادتش بیشتر طول نکشید. بهمن رفت و خرداد گفتند در یک عملیات همه آن‌ها شهید شده‌اند.»

بغض مادر با یاد آن روز‌ها می‌شکند و گریه می‌کند و ادامه می‌دهد: ساکش را آوردند، با همان خوراکی‌ها و وسایلی که وقت رفتن گذاشته بودم؛ هیچ‌کدام را دست نزده بود. اما بیشتر از سه سال طول کشید تا پیکرش را آوردند. می‌گفتند مفقود الاثر است. مادرم دیگر! می‌رفتم به مزار شهدا و هرروز سر قبری می‌نشستم. اقوام و خویشانش که می‌آمدند، مجبور بودم بلند شوم.

یک روز با یکی از شهدا درد‌دل کردم و گفتم درست نیست منِ مادر این‌طور سر‌درگم باشم و پسرم جا و مکان نداشته باشد. صدای گریه فاطمه‌خانم بلند‌تر شده است. می‌گوید: به یک هفته نکشید که گفتند پیکرش پیدا شده است. صورتش شناخته نمی‌شد، اما همان دستمالی که وقت رفتن به او داده بودم، دور مچش بود.

ارسال نظر