کد خبر: ۷۷۰۷
۱۹ آذر ۱۴۰۲ - ۱۰:۲۰

درد هجران دو شهید بر دوش مادر

شهربانو سلیمانی که دو فرزند شهید دارد و یک جانباز می‌گوید: چه دلی داشتم که جواد و مهدی و محمود هر‌سه با هم به خط مقدم رفتند. انگار یکی چنگ می‌انداخت توی قلبم و فکر و خیال دست از سرم بر‌نمی‌داشت.

دقیق حسابش را نداریم که تاکنون چندبار برای هماهنگی گفتگو به خانواده شهیدان سهمی زنگ زده‌ایم و هر بار مادر خانواده به دلایل مختلف ازجمله ناخوش‌احوالی و نداشتن حوصله موافقت نکرده است.

گاه حرف‌ها سخت‌گیرانه‌تر می‌شد؛ مثلا اینکه: چطور بین این همه شهید سراغ ما را گرفته‌اید؟ فکر نمی‌کنید حالا خیلی دیر شده باشد؟ ما ناامید نشدیم و هرچند هفته یک بار زنگ زدیم و بین گپ و احوالپرسی معمول و همیشگی گفتیم: حیف است مدال‌های رشادت را بچه‌های شما گرفته‌اند و شما از گفتگو دریغ می‌کنید.

پیگیری ما برای گفتگو از زمستان سال پیش شروع شد که مادر شهیدان حال خوشی نداشت و قرار ما به آخر سال و اسفند رسید. بهار به تابستان رسید و تابستان به پاییز و مادر شهیدان همچنان قبول نمی‌کرد که گفتگو کند. هفته پیش دوباره مشتاق احوالپرسی با شهربانو سلیمانی، مادر شهیدان جواد و محمود سهمی حصاری، شدیم. شهربانوخانم باز هم گفت که از خیر این گفتگو بگذریم.

درست در پایان مکالمه، وقتی التماس دعا داشتیم، حاج‌خانم بالاخره رضایت داد یکدیگر را برای دیدار و احوالپرسی در یک فرصت کوتاه ببینیم. همین اندازه هم غنیمت بود و خوشحال‌کننده. نگذاشتیم این دیدار دقیقه‌ای به تأخیر بیفتد. شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. پیداکردن منزلشان در خیابان ایثار سخت نبود. تابلو چهره دو شهید که بر سردر خانه نصب شده، نشانه خوبی بود تا انگشتمان مستقیم روی زنگ بنشیند.

 

زخمی که کهنه نمی‌شود

صاحب‌خانه در را دیر باز می‌کند. شکل و شمایل خانه، قدیمی است. پله‌های سنگی را بالا می‌رویم. شهربانوخانم وضو گرفته است و دارد برای اقامه نماز ظهر آماده می‌شود. به اصرار میزبان روی تشکچه سفید کوچکی تکیه می‌دهیم به پشتی قالیچه‌ای و منتظر صاحب‌خانه می‌مانیم که همراه یک سینی چای خوش‌رنگ وارد می‌شود. بعد از این همه انتظار، حرف‌زدن با شهربانوخانم خیلی شیرین است.

هر‌بار حرفی از جواد و محمود می‌شود، نگاهش می‌دود به‌سمت دو تابلو عکسی که در همان اتاق درست کنار تختش گذاشته شده است و او گاه ساعت‌ها با همان قاب‌ها که شفافیتشان را از دست داده‌اند، حرف می‌زند. روایت یک سال و دو سال که نیست؛ بیشتر از سی‌و‌پنج‌شش‌سال است از رفتن و نبودن آن‌ها می‌گذرد؛ هرچند قصه نبودن و رفتن فرزند برای مادر همیشه درد دارد و زخمش تازه است و کهنه نمی‌شود.

 

نوجوان‌ها و جوان‌ها پای کار بودند

صاحب دو چشم درشتی را که چهارده‌پانزده‌سال بیشتر ندارد، اما اسلحه به دست می‌خندد، بگذارید پشت شیشه قابی که روبه‌روی مادر است. شهربانوخانم چند‌بار با قربان‌صدقه‌رفتن دست روی شیشه می‌کشد و می‌گوید: محمود همین‌قدر شیرین و با‌مزه و تو‌دل‌برو بود. چشم‌های مادر هم از خنده ریز می‌شود، وقتی با اشتیاق تعریف می‌کند: پسرم گلوله نمک بود.

شهربانو‌خانم روز‌هایی را به خاطر می‌آورد که نوجوانان یازده‌دوازده‌ساله برای پیروزی انقلاب اسلامی همه کاری انجام می‌دادند و بعد هم حرف از جنگ که به میان آمد، پایشان را کردند توی یک کفش که بروند به جبهه. کسی حریفشان نبود که نبود. انگار همین دیروز بود که محمود با لباس‌های بوی دود‌گرفته نصفه‌شب به خانه آمد.

مادر تعریف می‌کند: از دلواپسی و دلشوره نمی‌توانستم حرف بزنم که تا حالا کجا بوده‌ای؟ البته می‌دانستم به فعالیت‌های انقلابی مشغول‌اند. هوا سرد بود و لاستیک و چوب آتش می‌زدند و به‌همین‌دلیل لباسشان بوی دود می‌گرفت، اما مادر بودم دیگر؛ می‌ترسیدم اتفاقی برایشان بیفتد.

انقلاب هم که پیروز شد و نوبت جنگ که شد، بچه‌ها باز هم دست از همراهی بر‌نداشتند؛ نوجوان‌ها و جوان‌ها حاضر بودند همه زندگی‌شان را فدای آن کنند.

 

نه محمود ماند و نه جواد

 

چه روز‌هایی که به چشم ندیدیم

شهربانو خانم روز‌هایی را به خاطر می‌آورد که گروه‌گروه نوجوان و جوان داوطلب رفتن به خط مقدم می‌شدند و می‌رفتند. تعریف می‌کند: ما مادر‌ها چه روز‌هایی را که به چشم ندیدیم. کوپه‌های پر از مسافر می‌رفتند و تابوت‌های سبک می‌آمدند، بدون سر و دست و پا. آن سال‌ها هر هفته در هر کوچه و محله، مدام مراسم تشییع پیکر شهدا برگزار می‌شد و اغلب اهالی محله شرکت می‌کردند.

نگاه‌های ما روی هر‌کدام از قاب عکس‌های شهید که می‌نشیند، گره می‌خورد به سؤال‌های ریز و درشتی که یکی باید با حوصله پاسخش را بدهد. شهربانو خانم هنوز هم از بالا تا پایین قاب عکس‌ها را با عشق لمس می‌کند و می‌گوید: جواد فرزند اول و ارشدمان بود. اما محمود بیشتر از بقیه اشتیاق رفتن به خط مقدم را داشت. انگار هنوز محمود زنده است.

«ماشاءالله» بلندی چاشنی حرف‌هایش می‌کند و می‌گوید: هزار ماشاءالله! محمود اصلا به سن و سالش نمی‌خورد. درشت‌اندام بود؛ به همین دلیل هم برای رفتن به خط مقدم مخالفت نکردند و اجازه‌اش دادند.

 

هیچ‌وقت آرام نداشتم

شهربانو‌خانم حوله کوچکی به دست دارد و همان‌طور‌که قطرات آب وضوی روی دستش را می‌گیرد، تعریف می‌کند: محمود گل سر‌سبد خانه بود. یک چیزی می‌گویم و یک چیزی می‌شنوید. خوش‌صدا، مهربان تو‌دل‌بر‌و و شوخ و شوخ. مدام در خانه شعر و نوحه می‌خواند. عادت کرده بودم. یک روز اگر نمی‌خواند، دلم تنگ می‌شد. گاه صدای خودش را ضبط می‌کرد و اهل روضه‌خوانی و مداحی بود.

شهربانو‌خانم چند بچه قد‌و‌نیم‌قد را بزرگ کرده است. تعریف می‌کند: به حالایم نگاه نکنید که به‌سختی راه می‌روم و کار می‌کنم. جوان که بودم، یک‌تنه خانه را رفت‌و‌روب می‌کردم. پدرشان معمولا خانه نبود و حساب درس و مشق و کتابشان هم با من بود.‌

می‌گوید: بچه‌ها شیر به شیر به دنیا آمدند. منظورش همان پشت سر هم است.

شهربانو‌خانم هر اندازه هم بخواهد و از سر‌و‌ته ماجرا‌های زندگی بزند و آن را کوتاه و خلاصه تعریف کند، کلی حرف می‌شود. به قول خودش باید چند کتاب درباره آن بنویسیم. برق کوچکی از چشم‌هایش می‌جهد، وقتی تعریف می‌کند: پانزده‌ساله بودم که حاج‌آقا آمد خواستگاری‌ام. طلبه بود و خانواده اعتماد کردند و بله را خیلی زود گفتیم. تربت زندگی می‌کردیم و بعد‌از عروسی آمدیم مشهد.

حاج‌آقا طلبه بود و جهادگر؛ وقتش را وقف خدمت به مردم کرده بود. جاده می‌ساخت، آب و برق به روستا‌ها می‌رساند و خلاصه وقتش را گذاشته بود برای مردم. حاج‌آقا توی روستا‌ها بود و اینجا من بودم و چند پسر بازیگوش و شیطان و پشت سر هم.

روز‌های پر‌تب‌و‌تاب و زمستانی و سرد قبل‌از پیروزی انقلاب اسلامی به هر شکلی بود، با خیر و خوشی گذشت و تمام شد و دل شهربانو خانم کمی آرام گرفت که شب‌ها راحت می‌تواند سر به بالش بگذارد و بخوابد، غافل از اینکه جنگ روز‌های مادرانه‌اش را پر‌آشوب‌تر می‌کند.

حالا روز‌های زندگی یک مادر را بگذارید کنار دلهره‌های توپ و تانک و خمپاره. جنگ از هر نوعش که باشد، وحشت به دل آدم می‌اندازد. بگذارید قصه را ساده‌تر تعریف کنیم. مادر‌هایی که عزیزی در خط مقدم داشتند و چشم‌به‌راه برگشت فرزندشان بودند، هر روز صبح تا شب که وقت خوابشان می‌رسید، دلشان هزار‌پاره می‌شد و مثل سیر و سرکه می‌جوشید. یعنی الان فرزندمان کجاست؟ چه می‌کند؟ توی چه حال و احوالی است؟

شهربانو‌خانم هنوز هم از خاطر نبرده است که توپ تحویل سال را که می‌زدند، اگر جای یکی از پسر‌ها کنار سفره خالی بود، آن لحظه به دلش نمی‌نشست. شهربانو‌خانم چندین و چند‌بار این جمله را تکرارمی‌کند: چه دلی داشتم که جواد و مهدی و محمود هر‌سه با هم به خط مقدم رفتند. انگار یکی چنگ می‌انداخت توی قلبم و فکر و خیال دست از سرم بر‌نمی‌داشت.

 

نه محمود ماند و نه جواد

 

از جواد چند تکه استخوان آوردند

محمود که رفت، نه برادران از خط مقدم دست کشیدند و نه پدرشان از کار‌های جهادی روستا. شهربانوخانم تعریف می‌کند: محمود تازه شهید شده بود و می‌خواستم جواد از برگشت به خط مقدم منصرف شود. ماه مبارک رمضان شروع شده بود و بچه‌ها خیلی به روزه‌هایشان تقید داشتند.

یادم است موج انفجار گوش‌های جواد را گرفته بود و حال خوشی هم نداشت. گفتم الان روزه‌گرفتن واجب‌تر است و روزه‌ات می‌ماند مادر. اما زیر بار نرفت که نرفت؛ گفت قضای روزه را بعد‌ها هم می‌شود گرفت، اما با دشمن و جنگ نمی‌توان کاری کرد و باید بروم و رفت.

مهدی‌آقا تعریف می‌کند: نزدیک به یک سال از شهادت محمود می‌گذشت. مادرم که حسابی وابسته‌اش بود، دمغ شده بود. می‌خواستیم کاری کنیم حال و هوایمان تغییر کند و عوض شود. این بود که تصمیم گرفتیم برای جواد زن بگیریم. یکی از اقوام خودش پیشنهاد ازدواج دخترش با جواد را داد و این موضوع را با او در‌میان گذاشتیم، اما جواد قبول نکرد. می‌گفت رفتن ما با خودمان است و برگشت با خدا. معلوم نیست که بتوانیم برگردیم یا نه. اگر اسم ما روی دختر مردم بماند، جلوه خوبی ندارد.

شهربانو‌خانم تعریف می‌کند: جواد که به جبهه رفت، خبر هر عملیاتی را که می‌شنیدیم، زانوهایم از ترس شروع به لرزیدن می‌کرد که نکند جواد هم برود. یک سال که گذشت، خبر مفقود‌الاثری جواد را آوردند و بعد از هشت‌نه‌سال، چند تکه استخوان و پلاکش را که کنار محمود به خاک سپردیم. چشم‌های مادر به اشک نشسته است؛ می‌گوید: نه محمود ماند و نه جواد.

 

امیدی به زنده‌بودن من نبود

بین چند‌برادری که در جنگ بوده‌اند، مهدی‌آقا از بین آتش و خمپاره جان سالم به در برده است، البته با شکم پاره و وصله‌وصله‌شده. او به‌همراه خانواده‌اش طبقه پایین خانه مادرش زندگی می‌کنند. مهدی‌آقا پسر دوم خانواده است، اما حاج‌آقا شناسنامه او و جواد را در یک تاریخ و یک روز گرفته است.

مهدی خنده‌اش می‌گیرد وقتی تعریف می‌کند: ظاهرا قدیم سخت‌گیری‌های حالا نبود و تاریخ تولد من و جواد دقیقا یک روز است، اول مرداد سال ۱۳۴۵. ولی در‌حقیقت من یک‌سال و چندماهی از او کوچک‌تر بودم.

اسم جنگ که می‌آید، هنوز صدای سوت تیز خمپاره در سرش می‌پیچد و هنوز چهره رفقایی با تنهای بی‌سر‌و‌سر‌های بی‌تن و سینه‌های دریده‌ای که خون از آن‌ها فواره می‌زد، جلو چشمش می‌آید و لحظه‌ای راحتش نمی‌گذارد.

تعریف می‌کند: بچه‌های این محله اغلب از پایگاه شهید‌بهشتی مسجد هدایت در محله ایثار عازم می‌شدند. استقبال برای رفتن به خط مقدم و جنگ زیاد بود. کرورکرور آدم مراجعه و ثبت نام می‌کردند، با اینکه می‌دانستند شاید برگشتی نباشد.

یادم است من و جواد در برخی مناطق عملیاتی با هم بودیم و در برخی عملیات‌ها هم نه؛ مثلا سال‌۱۳۶۱ در خط مقدم با هم بودیم. در یکی از عملیات‌ها من به‌شدت مجروح شده و تیر و ترکش خورده بودم. شکمم پاره شده و پایم هم مصدوم شده بود. به‌خاطر درد و خون‌ریزی از هوش رفته بودم. بچه‌ها بعد‌ها تعریف می‌کردند که به جواد گفته‌اند مهدی شهید شده است و او تنها واکنشی که نشان داده بود، ایستاده و فاتحه‌ای خوانده و بعد سراغ عملیات رفته بود.

مهدی‌آقا از نجات معجزه‌آسایش برایمان تعریف می‌کند؛ اینکه مدت‌ها در بیمارستان بستری بوده است و دکتر‌ها به پدرش گفته بودند که به زنده‌بودن او امید نداشته باشند، اما او زنده ماند. جواد چندروز بعد زنگ زد مشهد تا به مادرم تسلی خاطر بدهد و تازه متوجه شد من مجروح شده‌ام و در بیمارستان بستری هستم. خوشحال شده بود، اما باز هم منطقه را رها نکرد. جواد از رفقای نزدیک شهید حسینی‌محراب بود، مثل او پر‌جرئت و جسور و دلیر. در حضور او کسی در محله جرئت خطاکردن نداشت.

 

از محمود و جواد جا ماندم

مهدی‌آقا هنوز حسرت این را دارد که از قافله برادران شهیدش جا مانده است؛ می‌گوید: تنها وصفی که می‌توانم درباره آن روز‌ها به کار ببرم، این است که دنیا مثل یک اتوبوس پر بود که بیرون کلی در صف انتظار ایستاده بودند و هر‌اندازه که اتوبوس پر‌جمعیت بود، خودشان را می‌چپاندند تا گوشه‌ای از آن را بگیرند.

انگار عشق و دوستیِ خط مقدم مسری بود و همه بچه‌های محله را گرفته بود. هر‌بار که برای بدرقه محمود و جواد می‌رفتم، کوپه‌ها پر از رزمنده بود و اصلا حرف تعارف و این چیز‌ها نیست. همه برای رفتن لحظه‌شماری می‌کردند و وقت اعزام برایشان مثل یک میهمانی بزرگ و شیرین بود، اما از حق که نمی‌توانیم بگذریم؛ هرشیرینی تلخی هم دارد.

او یاد زمستان سرد و استخوان‌سوز سال ۱۳۶۱ می‌افتد مادر و پسر نگاهی به هم می‌اندازند و مهدی‌آقا تعریف می‌کند: من مجروح بودم و هنوز حال خوشی نداشتم. با جواد دم در حیاط ایستاده بودیم که دو سه نفر از سپاه آمدند و خبر شهادت محمود را آوردند. البته به من الهام شده بود محمود شهید می‌شود.

می‌ترسم این‌ها را برای کسی تعریف کنم و بگویند خرافه است، اما آخرین‌بار که برای بدرقه‌اش از قطار رفتم بالا و او را که در کوپه در آغوش گرفتم، می‌خندید. بدنم مور‌مور شد و ایستادم به تماشایش و دلم می‌خواست سیر نگاهش کنم و حس کردم این بار آخر است که داداش کوچیکه را می‌بینیم. حتی وقتی به خانه آمدم، دلم گرفته بود. رفتم سراغ یکی از کاسب‌های محله و گفتم: محمود دیگر بر‌نمی‌گردد. گفت: پشت سر مسافر این حرف‌ها شگون ندارد؛ این چیز‌ها را نگو. ولی به من الهام شده بود. باور داشتم که محمود شهید می‌شود.

مهدی آقا می‌گوید: خبر شهاد‌تش را که آوردند، مادرم داشت ناهار می‌خورد. منتظر شدیم ناهارش تمام شود. عصر شده بود و جواد می‌گفت من خبر را به مادرم بدهم، اما جرئتش را نداشتم و به خودش محول کردم. آخرش تصمیم گرفتیم از خواهر شهید علیمردانی کمک بگیریم که در همسایگی ما زندگی می‌کردند. گفتم بیایند منزل ما و خبر را به مادرم بدهند.

* این گزارش یکشنبه ۱۹ آذرماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۵۰ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.

ارسال نظر