کد خبر: ۷۷۱۱
۲۲ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۰:۱۱

عباس خادم در زیرزمین خانه پدربزرگش انقلابی شد

سال‌۵۶ به صورت مخفیانه کلاس‌های ایدئولوژیک در زیرزمین خانه پدربزرگم زیر نظر استادان روحانی به نام حجت‌الاسلام نقره و حجت‌الاسلام فرجام برای تعدادی از جوانان و نوجوانان انقلابی برگزار می‌شد.

این روز‌ها خاطرات آن انقلاب اسلامی ایران، از زبان افرادی که سن‌وسالی از آن‌ها گذشته، برایمان تداعی می‌شود و تنها به حال این همه شور و شعور جوانان و حتی پیران و زنان و مردان آن‌زمان غبطه می‌خوریم. روز‌هایی که ماندگار مانده و هیچ‌گاه از یاد‌ها نمی‌رود و هرسال جنبه‌های دیگری از آن برای مردم ایران و جهان آشکار می‌شود.

ثبت و انتشار لحظه‌به‌لحظه این خاطرات گران‌بها کار ارزشمند و زیبایی است. عباس خادم، یکی از هم‌محله‌ای‌های ما در محله رضاشهر، از حال‌وهوای آن روز‌های خود می‌گوید. روز‌های انقلاب برای او مانند رویای شیرینی بوده که تا سالیان سال طعم خوشش در کام‌ها مانده است.

عباس خادم متولد ۱۳۴۲، در زمان شکل‌گیری انقلاب اسلامی تنها ۱۴ سال داشته است. او از حال‌وهوای خود در آن سال‌ها و میزان شناختش از حضرت امام (ره) و نقش ایشان در شکل‌گیری هویت انقلابی خود می‌گوید: در سال‌های انقلاب، زمانی که فعالیت‌های سیاسی را آغاز کردیم، کلاس اول دبیرستان بودم.

منزل پدربزرگم در کوچه مسجد رانندگان خیابان تهران، مقابل مهدیه قرار داشت. عمه کوچکم که الان پزشک متخصص زنان است، آن زمان دانشجوی پزشکی و یکی از مبارزان فعال آن دوران بود؛ به‌خصوص زمانی که دانشگاه‌ها تعطیل شد، ایشان نقش پررنگ‌تری در مبارزات داشتند.

سال‌۵۶ به صورت مخفیانه کلاس‌های ایدئولوژیک در همان خانه زیر نظر استادان روحانی به نام حجت‌الاسلام نقره و حجت‌الاسلام فرجام - که در‌حال‌حاضر مدیر اجرایی حوزه علمیه مشهد هستند - برای تعدادی از جوانان و نوجوانان انقلابی برگزار می‌شد. من، عموی کوچک و پسرعمه بزرگم که هم‌سن بودیم، نیز در این کلاس‌ها شرکت می‌کردیم و بعضی شب‌ها، اعلامیه‌های حضرت امام را در کوچه‌های اطراف، به منازل همسایه‌ها می‌انداختیم.    

 

خاطرات آن شب‌های سرد و زمستانی

آن روز‌ها و سال‌ها همه‌اش خاطره است. شبی سرد و برفی در زمستان سال‌۵۶ یکی از فرزندان آیت‌ا... مشکینی که از زندان فراری‌اش داده بودند و ساواک به‌دنبالش بود، با یک پژوی قدیمی از تهران به مشهد آمده بود. مبارزان با ارتباطاتی که داشتند، منزل پدربزرگم را برای مخفی شدن او پیشنهاد داده بودند. وی ماشینش را نزدیک خیابان و دورتر از منزل پارک کرده بود.

خانه پدربزرگم حیاط بزرگی داشت که دورتادور آن چندین اتاق بود. آقای مشکینی در یکی از این اتاق‌ها مخفی شد و به استراحت پرداخت و قرار بود صبح آن روز از مشهد خارج شود. من و پسرعمه‌ام، اواخر آن شب از پشت پنجره، داخل اتاق ایشان را نگاه می‌کردیم. دیدیم مادربزرگ، علاءالدین نفتی را روشن کرده و به اندازه کافی برایش پتو و تشک در گوشه اتاق گذاشته است، اما او در گوشه‌ای کز کرده بود و از تشک و پتو‌ها استفاده نمی‌کرد.

وقتی صبح شد، به‌سراغ ماشینش رفت. از شدت سرما سیلندر موتور یخ زده و رادیاتورش نیز ترکیده بود. به کمکش آمدند و با هر زحمتی بود، از آنجا رفتند. مادر بزرگم (خداوند رحمتش کند) بعد‌ها تعریف می‌کرد وقتی از او سؤال کردم چرا از تشک و پتو استفاده نکرده، گفته اینجا نسبت‌به وضعیت زندان برایم بهشت است.

من به سختی عادت کرده‌ام و نیازی به لحاف و پتو نداشتم. مادربزرگم می‌گفت آثار شکنجه‌های ساواک در بدن و زیر ناخن‌های دست و پای او به چشم می‌خورد. سال‌ها بعد متوجه شدیم که سرنوشت او طور دیگری رقم خورده و متاسفانه جذب گروه فرقان شده و جزو افرادی بوده که در ترور معلم شهید، آیت‌ا... مطهری (ره) نقش داشته است، به‌طوری‌که آیت‌ا... مشکینی گفته بودند او فرزند من نیست و به همین جرم نیز محاکمه و اعدام شد.   

 

عباس خادم در زیرزمین خانه پدربزرگش انقلابی شد

 

روز‌های سرد دی‌ماه

عباس خادم از روز‌های انقلاب می‌گوید: دی ۱۳۵۷ راهپیمایی روز‌های خونین مشهد بود. ایام کشتار مردم مظلوم و بی‌دفاع مشهد به دست مزدوران رژیم شاهنشاهی؛ دقیقاً به‌خاطر ندارم که همان روز ده دی بود یا یکی دو روز قبل از آن. راهپیمایان از مسیر میدان بسیج فعلی (فلکه برق) به سمت استانداری در حرکت بودند.

تانک T۷۲ ارتش در چهار‌راه لشکر مستقر بود. مردم با سردادن شعار مرگ بر شاه و دیگر شعار‌ها از کنار تانک‌ها و نفربر‌های ارتشی عبور کرده و به طرف استانداری ادامه مسیر دادند. من که آن زمان ۱۵ سال داشتم، به همراه پدر مرحوم و برادرم، حمید که پنج سال از من کوچک‌تر بود، در میان راهپیمایان بودیم.

به استانداری رسیدیم و مردم وارد حیاط استانداری شدند. سمت چپ حیاط، اتاق‌هایی وجود داشت. جایگاه سخنران بر بالای پشت‌بام آن اتاق‌ها قرار داشت که مشرف به حیاط استانداری بود. ارتفاع پشت‌بام تا کف حیاط استانداری، کمتر از سه یا چهار متر بود.

فردی که پشت تریبون بود، شعار‌های کوبنده‌ای علیه نظام ستم‌شاهی سرمی‌داد و جمعیت حاضر در حیاط و داخل خیابان بهار، در جلوی استانداری شعار‌ها را تکرار می‌کردند. من و پدر و برادرم توانسته بودیم به داخل حیاط استانداری وارد شویم.

در همین زمان از پشت تریبون اعلام شد که تا چند لحظه دیگر آقای خامنه‌ای سخنرانی خواهند کرد. همه منتظر ایشان و فرمایش‌هایشان بودند. حضرت آقا پشت تریبون آمدند و به ایراد سخنرانی پرشوری پرداختند که متن آن هم‌اکنون باید در آرشیو صداوسیما موجود باشد.

چند دقیقه‌ای از بیانات آقا نگذشته بود که صدای شلیک رگبار گلوله‌ها از سمت چهارراه و دیدگاه لشکر به گوش رسید و به‌دنبال آن صدای تانک‌ها شنیده شد. مردم بیرون از محوطه استانداری به سمت داخل حیاط آن هجوم آوردند. سخنرانی قطع شد و محافظان و همراهان، آقا را بردند.

مردم به سمت انتهای باغ و حیاط استانداری در ضلع غربی هجوم بردند و از روی دیوار‌ها به داخل حیاط منازل شخصی همسایه‌های استانداری ریختند که در کوچه پشت استانداری و کوچه اداره ارشاد فعلی بود و از آنجا به سمت میدان بیمارستان امام‌رضا (ع) رفته و متفرق شدند.

پدرم دست من و برادرم را گرفته بود و ما را به بالای دیوار هدایت می‌کرد. ما هم به‌دنبال جمعیت به آن‌طرف رفتیم، اما تعداد زیادی از مردم هنوز داخل استانداری و خیابان بهار بودند. بعداً متوجه شدیم که افسران دستور تیراندازی داده‌اند. مردم به داخل جوی‌های آب کنار خیابان ریخته اند و تعدادی از آن‌ها در آنجا مجروح شده و تعدادی هم به شهادت رسیده‌اند.      

 

از انقلاب تا جنگ

بعد از پیروزی انقلاب، عضو بسیج دبیرستان و سپس بسیج مسجدالمهدی رضاشهر شدم. در دبیرستان رضاشهر مشغول تحصیل بودم، سال‌۶۰ دیپلم گرفتم. ریاست دبیرستان را حاج‌آقای محولاتی به عهده داشتند. ایشان در سال‌۶۵ در حال خدمت در واحد تخریب تیپ ویژه شهدا بودند و در عملیات کربلای‌۲ در ارتفاعات حاج‌عمران به شهادت رسیدند.  

سال‌۶۰ سپاه به نواحی بسیج و پایگاه‌ها اعلام کرده بود افراد بسیجی دیپلمه که مایل به گذراندن دوره پزشک‌یاری هستند، ثبت‌نام کنند تا پس از طی دوره آموزشی، به‌عنوان مربی آموزش امداد و کمک‌های اولیه، مشغول تدریس در پایگاه‌های بسیج شده و به جبهه‌ها نیز اعزام شوند.

من و دو نفر دیگر از دوستان برای آموزش در این دوره ثبت‌نام کردیم. در دانشکده پرستاری و مامایی چهارراه دکترا آموزش‌های تئوری را فراگرفتیم و بعد از سه ماه در بیمارستان‌های امدادی و قائم (عج) و امام‌رضا (ع) و دارالشفای امام (ع) آموزش عملی دیدیم.  

بعد از فعالیت‌های مختلفی که در بسیج این پایگاه و ناحیه ۵ حمزه سیدالشهدا داشتم و فراگرفتن آموزش مربیگری امداد؛ به‌صورت داوطلبانه متقاضی اعزام به جبهه شدم. رضایت پدر و مادرم را گرفته، ساکم را بستم. از آن‌ها خداحافظی کردم و با یکی دیگر از دوستان به منطقه حمزه آن زمان رفتیم که در خیابان کوهسنگی پشت مقر عملیات سپاه واقع بود.

اما متاسفانه اواخر شب که قرار بود فردایش اعزام شویم، عموی من آمد و پرونده‌های پزشکی مادرم را که جراحی قلب باز انجام داده بود، به فرمانده ما نشان داد و گفت حال مادرش وخیم است و صلاح نیست که پسرش به جبهه برود.
هرچه خواهش و تمنا کردم و گفتم پدر و مادرم رضایت داده‌اند، سودی نبخشید و من را به خانه برگرداندند.

خیلی حالم گرفته شد. خود را در اتاقم محبوس کردم و چند وعده لب به غذا نزدم تا اینکه درنهایت پدرم رضایت‌نامه کتبی برای اعزام من به جبهه دادند و من هم با کاروان بعدی که حدود یک هفته بعد از آن تاریخ اعزام شد، به جبهه رفتم.  

 

امدادگری در ارتفاعات سومار

با آغاز جنگ، در سال‌۶۱ هم‌زمان با عملیات بیت‌المقدس در جنوب، مرا به کرمانشاه و سپس اسلام‌آباد غرب و بعد از آن به منطقه عمومی شهر سومار اعزام کردند. شهر سومار در آن زمان دست عراقی‌ها بود. ما در ارتفاعات مشرف به شهر سومار مستقر شدیم.

یک پایگاه پشتیبانی امداد مرکزی در عقبه داشتیم که در کنار رودخانه کنجان‌چم بود؛ سه روز آنجا مستقر بودیم و یک هفته به ارتفاعات خط پدافندی، رفته و کار امدادگری می‌کردیم. سارات و کوره‌سیاه دو تا از مقر‌هایی بود که در هر‌کدام به مدت یک هفته حضور داشتم.

یکی از این مقر‌ها (کوره‌سیاه) بالای ارتفاع بلندی قرار داشت؛ با تویوتای وانت، من را تا پای آن ارتفاع آوردند و گفتند از این راه مال‌رو (راهی که با قاطر غذا و مهمات را به بالای ارتفاع می‌بردند) بالا می‌روی و خودت را به اولین سنگر بالای ارتفاع (با دوربین نشان دادند) که سنگر فرماندهی گردان است، معرفی می‌کنی.

در این منطقه مار‌های بسیاری بود و به همین خاطر نام این منطقه و شهر سومار است، به‌طوری‌که از پایین ارتفاع تا بالا که بیش از یک ساعت طول کشید، در جلوی پایم چندین بار مار‌هایی را دیدم که فرار کرده و به سوراخی خزیدند.  

در همان مقر کوره‌سیاه بودم که مارش عملیات فتح خرمشهر را در سوم خرداد از رادیو شنیدیم. خرمشهر فتح شده بود و ما در ارتفاعات سومار بودیم. سنگری که من به‌تن‌هایی در آن مستقر بودم، نزدیک سنگر فرماندهی گردان بود که از لشکر عاشورا و بچه‌های تبریز بودند. حدود ۳۰۰ نیرو در آنجا خط پدافندی مشرف به شهر سومار را حفاظت می‌کردند.  

    

عباس خادم در زیرزمین خانه پدربزرگش انقلابی شد

 

صحنه‌هایی که دردناک بود

به یاد دارم خرداد ماه، روز آخر شعبان بود که ماموریتم به اتمام رسید و به مشهد برگشتم و فقط، یک ماه رمضان را در مشهد بودم و به سپاه مشهد رفته، فرم استخدام پر کردم و متقاضی عضویت در سپاه پاسداران شدم و گفتم عازم جبهه هستم. روز آخر رمضان در قطار، روزه را افطار کردم.

دوباره راهی جبهه شدم. مرحله پنجم عملیات رمضان بود و این‌بار به اهواز رفتم و در کارخانه ازکارافتاده‌ای به نام کاترپیلار که دستگاه‌های لودر و بلدوزر و... از زمان شاه در آنجا بود، مستقر شدیم که عقبه تیپ ۲۱ امام‌رضا (ع) بود.  

کار امدادگری در جبهه شلمچه، واقعا سخت و دردناک بود؛ به‌خصوص دیدن صحنه‌هایی که مجروحان در وسط میدان مین افتاده بودند و دستشان از زمین و آسمان کوتاه بود و اینکه ما در تیررس دشمن بودیم و در طول روز امکان نزدیک شدن به مجروحان را نداشتیم و فقط در شب باید سراغشان می‌رفتیم و خیلی از آن‌ها، از شدت درد و خونریزی شهید شده بودند و دیگر نمی‌شد کاری برایشان انجام داد.  

حدود ۵۰ روز هم در این منطقه بودم و بعد از آنکه از جبهه برگشتم، مادرم گفتند از سپاه برای تحقیق آمده بودند. اتاقت را دیدند و گفتند وقتی که از جبهه آمدی، به سپاه مراجعه کنی. بعد از مراجعه و انجام مصاحبه، به دوره آموزشی سپاه اعزام شده و از آذر‌۶۱  عضو رسمی سپاه پاسداران شدم.     

 

از امدادگری تا آموزش نظامی

دوره آموزشی سپاه، نزدیک به چهار ماه طول کشید. بعد از نوروز ۶۲ تقسیم شده و با انتخاب خودم جذب رشته‌های نظامی شدم. دوره آموزشی تخصصی تخریب و آشنایی با موادمنفجره، مین‌ها و نارنجک‌ها را فراگرفتم و از آن زمان مربی آموزش‌های تخریب در مناطق، نواحی و پایگاه‌ها و اردوگاه‌های شهر مشهد شدم.  

در سال‌۶۴  با اصرار، موافقت مسئول آموزش و فرماندهی سپاه مشهد را گرفتم و به‌عنوان مربی آموزش نظامی به لشکر ۵ نصر اعزام شدم و تا پایان جنگ در لشکر ۵ نصر، به‌عنوان مسئول تخریب آموزش لشکر و معاون و جانشین فرماندهی گردان روح‌ا... مشغول به خدمت شدم و در عملیات‌های متعددی حضور داشتم.  

در عملیات کربلای‌۵ از ناحیه سر، دست و پای چپ مجروح شدم. در عملیات بیت‌المقدس ۲ نیز از ناحیه پای راست هدف اصابت ترکش خمپاره ۱۲۰ قرار گرفتم و مجروح شدم.  

در طول مدت خدمت در جبهه، بار‌ها به‌عینه امداد‌های غیبی را مشاهده کردم؛ از جمله اصابت گلوله مستقیم تانک در عملیات کربلای‌۵ در چند متری که از موج انفجارش بی‌نصیب نبودم و اصابت خمپاره ۱۲۰ در عملیات بیت‌المقدس ۲ در فاصله چندین متری بین جمعی از رزمندگان که در میان برف‌ها به گل نشست و عمل نکرد وگرنه همه شهید شده بودیم. پدرم هربار که به مرخصی می‌آمدم، برایم قربانی می‌کردند و صدقه فراوان می‌دادند و قطعاً همین دعا‌های ایشان، تقدیر مرا این‌چنین رقم زده است.  

بعد از جنگ در مهر‌۶۸ در رشته جامعه‌شناسی (پژوهشگری علوم‌اجتماعی) دانشگاه مشهد قبول شدم و همان سال نیز ازدواج کردم و حاصل این ازدواج سه فرزند است که خداوند را برای داشتن همسر و فرزندانم شکرگزارم.

* این گزارش چهارشنبه، ۱۴ بهمن ۹۴ در شماره ۱۸۳ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.

ارسال نظر