کد خبر: ۸۳۵۸
۱۷ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۰:۳۰

خانواده «شادکام» پای شادی و غم انقلاب هستند

حاج محمد شادکام، پدر شهیدان جواد و محسن که ۸۵ بهار از زندگی‌اش می‌گذرد، بدون ترس از رژیم پهلوی با پسرانش در مسیر انقلاب همراه بود و همیشه به آنچه اعتقاد داشت، عمل می‌کردند.

اولین‌بار سال‌۱۳۴۶ امام راحل (ره) را در نجف اشرف دید و سال ۱۳۴۹ پس‌از پرس‌وجوی بسیار، ایشان را به‌عنوان مرجع تقلید انتخاب کرد. سال ۱۳۵۷ به همراه خانواده‌اش در راهپیمایی‌ها و فعالیت‌های انقلابی حضور داشت.

حاج محمد شادکام، پدر شهیدان جواد و محسن که ۸۵ بهار از زندگی‌اش می‌گذرد، بدون ترس از رژیم پهلوی با پسرانش در مسیر انقلاب همراه بود و همیشه به آنچه اعتقاد داشت، عمل می‌کردند. شاید بتوان زندگی او را به دو فصل مختلف قبل و بعد از انقلاب تقسیم کرد که با‌وجود فراز‌و‌نشیب‌های بسیار، ذره‌ای از اعتقاداتش را تغییر نداد.

یکدفعه همه‌چیز به هم ریخت

مهربان است و خوش‌رفتار، انگار سال‌هاست او را می‌شناسیم. آن‌قدر شیرین صحبت می‌کند که حرف‌هایش ما را به ۴۵ سال قبل می‌برد؛ «اوایل انقلاب به اتفاق پسرانم در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردیم. ۹ دی ۵۷ به‌همراه جمعیت از خیابان طبرسی به‌سمت استانداری حرکت کردیم. دم در استانداری که رسیدیم، ارتشی‌ها بیرون آمده بودند. مردم فکر می‌کردند ارتش اعلام همبستگی کرده است؛ عده‌ای بالای تانک‌ها رفتند. من هم مثل دیگران فکر کردم همبستگی بین ارتش و مردم ایجاد شده است. وقت نماز بود.

ماشینم را در میدان بیت‌المقدس کنونی گذاشته بودم. برای همین مسیر را برگشتم و در مسجد صنعتگران نماز ظهر را خواندم و بعد هم به خانه رفتم. یکی از پسرانم را دم در خانه دیدم.

او گفت یکدفعه همه‌چیز به هم ریخت. سرگردی آمد و دستور تیراندازی داد، بین مردم هم ولوله افتاد. این‌ها را که شنیدم نگران شدم. خانه یکی از برادرانم نزدیک چهارراه لشکر بود. خودم را به آنجا رساندم تا ببینم شرایط چطور است. سر چهارراه یک تانک در آتش می‌سوخت و حدود صد جفت کفش هم در همان حوالی افتاده بود.» این اولین خاطره‌ای است که به ذهن حاج‌محمدآقا خطور می‌کند و برایمان می‌گوید.

او در ادامه از تجمع‌های مسجد کرامت یاد می‌کند. بعد درباره اتفاقات بیمارستان امام‌رضا (ع) و بیمارستان قائم (عج) می‌گوید. علاوه‌بر‌آن یادش می‌آید در همان سال اصناف در تالار تشریفات بالای صحن موزه (رواق امام‌خمینی (ره) فعلی) تجمع کردند تا اعتراضشان را به حکومت نشان دهند.


از قدیم مقلد امام (ره) بودم

شادکام در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده و با همان اصول هم فرزندانش را تربیت کرده است. او جزو افرادی است که از دهه ۴۰ امام خمینی (ره) را می‌شناخته اند. در‌واقع آن‌ها از سال‌۱۳۴۹ مقلد ایشان شدند.

این پدر شهید می‌گوید: بعد از درگذشت آیت‌الله بروجردی، مقلد سید‌محسن طباطبایی حکیم شدیم، اما پس از فوت آیت‌الله حکیم در سال‌۱۳۴۹ با اطلاعات محرمانه‌ای که از اطرافیانم گرفتم به این نتیجه رسیدم که آیت‌الله خمینی (ره) را به عنوان مرجع تقلید انتخاب کنم. ناگفته نماند ایشان را از قبل می‌شناختم.

با اطلاعاتی که از اطرافیانم گرفتم به این نتیجه رسیدم که آیت‌الله خمینی (ره) را به عنوان مرجع تقلید انتخاب کنم

سال ۱۳۴۶ زمانی‌که برای زیارت به نجف اشرف رفته بودم، امام (ره) راحل را آنجا دیدم. آن زمان به‌خاطر حضور مأموران امنیتی این دیدار‌ها از نزدیک نبود؛ شما می‌توانستید امام (ره) را در مسیر خانه به حرم یا در حرم ببینید. اگر مأموران شما را مشغول گفتگو با ایشان می‌دیدند به طور حتم در ایران برایتان دردسر می‌شد.


پای منبر علما بودم

حاج‌محمد شادکام با شهید‌هاشمی‌نژاد سلام‌علیک داشت و او را می‌شناخت و گاهی در مسجدی در عیدگاه پای منبرش می‌نشست و حرف‌هایش را گوش می‌کرد. همچنین مرحوم نواب‌صفوی و همراهانش را دیده بود. یکی از همراهان نواب از بستگانش بود.

هر‌وقت نواب‌صفوی در مدرسه میرزاجعفر سخنرانی داشت، حاج‌آقا شادکام هم پای منبرش می‌رفت؛ «مرحوم آیت‌الله طبسی هم اغلب به خانه‌ای در خیابان امام‌رضا (ع) مقابل پمپ بنزین می‌رفت و سخنرانی می‌کرد. به آنجا هم می‌رفتم و پای منبر آن مرحوم می‌نشستم. منبر کافی هم جزو منبر‌هایی بود که من هم مثل اغلب مشهدی‌ها مستمع آن بودم. نوار‌های آقای فلسفی را نیز همیشه گوش می‌کردم.»

مغازه‌اش در بازار سنگ‌تراش‌ها بود. دوستی نزدیکی با مرحوم عابدزاده (مؤسس مدارس دینی آن زمان) داشت و به قول خودش هر روز، ساعتی در‌کنار هم بودند و اغلب ناهار را با هم می‌خوردند.

خانواده «شادکام» پای انقلاب

 

خاطرم جمع بود که کارشان درست است

سال‌۱۳۵۷ خانه‌شان در خیابان ۱۷ شهریور ۵ بود. پسرانش حسین، جواد و محسن به مسجد امین رفت‌و‌آمد داشتند و در فعالیت‌های انقلابی شرکت می‌کردند. وقتی از او می‌پرسیم نگران نبودید که در این درگیری‌ها اتفاقی برای فرزندانتان بیفتد، بی‌معطلی جواب می‌دهد: هرگز. مطمئن بودم بچه‌هایم مسیر درستی را انتخاب کرده‌اند و خاطرم جمع بود کارشان درست است.

استرس نداشتم و همیشه می‌گفتم بچه‌های من هم مثل دیگر بچه‌ها هستند. چه فرقی دارند! هر زمان که برایم مقدور بود در راهپیمایی‌ها همراهشان می‌رفتم، اما اگر به هر دلیلی نمی‌توانستم همراهی‌شان کنم، به کارشان اطمینان داشتم.

به ناامنی کشور در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی اشاره می‌کند و می‌گوید: قبل از انقلاب حضور ژاندارم‌ها در خیابان‌ها کم شده بود. قصدشان این بود که بگویند فعالیت‌های انقلابی مردم موجب ناامنی شده است؛ به‌همین‌دلیل در محلات مختلف، مردم خودشان نگهبانی می‌دادند تا امنیت در کوچه‌پس‌کوچه‌ها حفظ شود. هفته‌ای یک شب نوبت پسرانم بود. آن‌ها قبل و بعد‌از انقلاب اسلامی به‌همراه پسران یکی دیگر از همسایه‌ها هفته‌ای یک شب به نگهبانی شبانه می‌پرداختند.


پخش شعار‌ها از ضبط صوت بالای پشت‌بام

حسین شادکام متولد‌۱۳۴۲، پسر ارشد خانواده که در روز‌های انقلاب پانزده‌ساله بوده، به‌همراه دو برادر شهیدش در راهپیمایی‌ها و جلسات به‌همراه خانواده‌اش شرکت می‌کرده است. حتی برادر شش‌ساله‌شان، مهدی، را با خود می‌بردند. آن‌ها در آن زمان به‌عنوان دانش‌آموز علاوه‌بر حضور در راهپیمایی‌ها، تلاش می‌کردند مدارس را به تعطیلی بکشانند که خیلی وقت‌ها موفق هم می‌شدند.

حسین‌آقا تعریف می‌کند: قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، ضبط صوت بزرگی در خانه داشتیم. شب‌ها آن را روی پشت بام می‌بردیم و از پشت بام خانه سرود و شعار پخش می‌کردیم. با بلند‌شدن این صدا مردم محله در یک نقطه جمع می‌شدند و در کوچه‌ها و خیابان‌ها حرکت می‌کردند و شعار می‌دادند. مدیریت و سازمان‌دهی این کار با مسجد محله بود. او روز شهادت شهید‌حنایی در خیابان دانش‌حضور داشته است و خاطره آن روز را به یاد دارد.

 

رقابت آگاهانه

موضوعی که کمتر به آن اشاره می‌شود، وجود حزب‌ها و گروه‌های کوچک بعد از انقلاب است که به‌دنبال جذب جوانان بودند.

حسین‌آقا درباره آن‌ها این‌چنین توضیح می‌دهد: وقتی انقلاب پیروز شد، در تهران، سازمان مجاهدین فعالیت می‌کرد و در شهرستان‌ها شاخه وابسته استانی به نام جنبش ملی مجاهدین (منافقین) فعال بود. این جنبش در مدارس، رقیب انجمن‌های اسلامی دانش‌آموزی بود و سعی می‌کرد دانش‌آموزان ناآگاه را جذب کند. آن زمان من جزو انجمن‌های اسلامی دانش‌آموزی بودم.

ضبط صوت بزرگی در خانه داشتیم؛ شب‌ها روی پشت بام می‌بردیم و از پشت‌بام خانه سرود و شعار پخش می‌کردیم

او ادامه می‌دهد: اوایل انقلاب بچه‌های حزب توده و حزب فدائیان‌خلق هم فعالیت می‌کردند. اما کم‌کم آن‌ها از دور خارج شدند و چالشی بین بچه‌های انجمن اسلامی و جنبش مجاهدین ایجاد شد.

حسین‌آقا یاد می‌کند از جلسات تبیین شهید‌دیالمه که در سالن فردوسی دانشکده ادبیات واقع‌در جهاددانشگاهی پنجشنبه‌ها بعدازظهر برگزار می‌شد. این برادر شهید تعریف می‌کند: در سخنرانی شهیددیالمه شرکت و مباحث را یادداشت می‌کردم. هر هفته از مدیر مدرسه‌ام اجازه می‌گرفتم و با هماهنگی دبیر دینی سر کلاس درس می‌رفتم و همان مطالب را برای دانش‌آموزان می‌گفتم.

از این فعالیت‌های رقابتی با جنبش مجاهدین زیاد انجام می‌دادیم. علاوه بر آن کتاب‌های شهید مطهری را می‌خواندیم و اشکالاتی را که شهید به این جنبش درباره اعتقاداتشان گرفته بود، مطرح می‌کردیم تا دانش‌آموزانی که شناخت نداشتند، بدانند آن‌ها در اعتقادات چه انحرافاتی دارند.


روز ولادت آمد و روز ولادت رفت

در ورود به خانه شادکام، عکس جواد و محسن بیشتر از هر چیزی خودنمایی می‌کرد؛ دو برادری که با فاصله یک‌سال و چهل‌روز متولد شدند و با همین فاصله زمانی هم به شهادت رسیدند.

جواد متولد‌۱۳۴۴ و محسن متولد‌۱۳۴۶ است. پدر نگاهی به قاب عکس‌های پسرانش روی دیوار می‌اندازد و می‌گوید: هر‌چند محسن از نظر سنی کوچک‌تر از جواد بود، قد و قامت بلندتری داشت. وقتی جواد برای اعزام به جبهه رفت، او را قبول نکردند و گفتند سن و سالت کم است، اما محسن که با شناسنامه جواد رفت، به‌خاطر جثه درشتی که داشت، اعزام شد.

حسین، پسر ارشد خانواده که به مرخصی آمد، محسن پس‌از اتمام آموزشی به جبهه اعزام شد. او در گروه تخریب فعالیت می‌کرد و همیشه در رفت‌و‌آمد بود. بالاخره پس‌از مدتی جواد هم توانست به آن‌ها ملحق شود و به جبهه برود. او هم در گروه تخریب مشغول خدمت شد تا اینکه جواد در تاریخ ۲۱/ ۱۲/  ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید. نمی‌دانند حکمتش چه بود، اما شهید با‌وجود داشتن پلاک در سردخانه ماند تا اینکه اوایل فروردین، خبر شهادتش را به خانواده دادند.

حسین و محسن پیگیر کار‌های مراسم تشییع برادر شدند، اما برحسب اتفاق پدر متوجه این موضوع شد. او رو به محسن کرد و گفت: کی قرار است جواد را تشییع کنیم؟ برادران که می‌دانستند پدر و مادر از ماجرا خبر دارند، کار‌ها را سرعت بخشیدند.

روز تشییع پیکر جواد، ۱۲ فروردین‌۱۳۶۴، به حکمت پنهان‌بودن جنازه در این مدت پی بردند. پدر گفت: همان‌طور‌که تولدش در روز ولادت امام‌جواد (ع) بود، خاک‌سپاری‌اش هم مصادف با ولادت امام جواد (ع) شده است.

سجده شکر به جا آوردم

۸ فروردین ۱۳۶۵ که خبر شهادت محسن را دادند، هنوز سالگرد جواد نشده بود. هم‌رزمش تماس گرفت و به حاج‌آقا گفت: محسن مجروح شده است. بهتر است مراسم سال جواد را به تأخیر بیندازید. حاج‌محمدآقا بدون آنکه تغییری در صدایش ایجاد شود، در جواب او گفته بود: بگو محسن شهید شده است؛ چرا می‌گویید مجروح است؟!

پدر به حیاط خانه رفته و زیر آسمان سجده شکر به جا آورده بود. او می‌گوید: ما با رضایت قلبی و آمادگی و آگاهی کامل فرزندانمان را به جبهه فرستاده بودیم. انتظار شهادت را داشتیم. معامله ما با خدا بود و برای اعتقاداتمان پسرانمان را فرستاده بودیم، پس درباره آن هیچ شک و تردیدی نداشتیم.

 

خانواده «شادکام» پای انقلاب

 

میهمانی متفاوت

۶ تیر‌۱۳۹۱ روز متفاوتی برای خانواده شادکام بود. حاج‌محمدآقا تعریف می‌کند: روز قبلش گروهی به خانه ما آمدند و گفتند «فرداشب قرار است تعدادی از قاریان بین‌المللی به دیدنتان بیایند؛ مشکلی ندارید؟» گفتم نه تشریف بیاورید. بعد هم گفتند «بگویید بچه‌ها بیایند.»

با خودم گفتم ممکن است رهبر معظم انقلاب بیایند؛ برای همین به تک‌تک بچه‌ها زنگ زدم و گفتم «ممکن است رهبر بیایند؛ اگر دوست دارید بیایید.» دوستان خیلی نزدیک را هم خبر کردم. خلاصه بگویم خانه پر از جمعیت شده بود. وقتی رهبر معظم انقلاب و همراهانش آمدند، متعجب شدند و یکی از همراهانشان پرسید «چکار کردی؟» گفتم «خودت گفتی بگو بچه‌ها بیایند.»

۳۵۰۰ تومان متبرک

دیدار او با رهبر معظم انقلاب به سال‌ها قبل برمی‌گردد، زمانی‌که خدام کشیک ششم حرم مطهر رضوی در عید نوروز در حرم با ایشان دیداری داشتند. وقتی تک‌تک برای تبریک عید خدمت ایشان می‌رسند، حاج‌محمدآقا همان‌جا می‌گوید «آقا این جمع عیدی هم می‌خواهند.»

بعد که رهبری تشریف می‌برند، برای دویست‌نفری که بودند مبلغ ۷۰۰ هزارتومان می‌دهند که نفری ۳۵۰۰ تومان به هر‌یک عیدی می‌رسد. او هنوز آن پول متبرک را دارد.

با گفتن حرفم، بلوایی به پا شد

شادکام مکثی می‌کند و پی حرفش را این‌طور می‌گیرد: یادم رفت بگویم؛ وقتی هم که ایشان رئیس‌جمهور بودند، ملاقاتی داشتیم. در زمان جنگ فرموده بودند هر فردی که نمی‌تواند فرزندش را به جبهه بفرستد، می‌تواند هزینه سه ماه یک رزمنده را قبول کند که در آن زمان ۲۰ هزار‌تومان می‌شد.

او و عمویش هر یک دوشهید داده بودند و برادر حاج‌محمدآقا هم یک پسرش به شهادت رسیده بود و این خانواده در‌مجموع پنج شهید داشتند. آن‌ها به این موضوع فکر کردند که به‌جای پنج‌شهیدی که داده‌اند، هزینه پنج‌رزمنده را قبول و مبلغ صدهزار‌تومان برای جبهه کمک کنند. این خبر به گوش مرحوم آیت‌الله طبسی رسید و اهمیت موضوع سبب شد با هماهنگی، آن‌ها را به تهران بفرستد تا در دیدار‌های عمومی آیت‌الله خامنه‌ای که در آن زمان رئیس‌جمهور بودند، شرکت کنند.

شادکام تعریف می‌کند: من و برادرم به‌همراه حاج‌عمو در مراسم حضور داشتیم. ابتدا پوست‌فروشان تهران آن زمان آمدند و یک چک ۱۰ میلیون‌تومانی آورد‌ند. بعد هم عده‌ای یک چک ۵ میلیون‌تومانی دادند. پس از آن‌ها سینی نسبتا بزرگی را خانم‌های تهرانی آوردند که در نیمی از آن اسکناس روی هم انباشته شده بود و در قسمت دیگر سینی هم طلا و جواهرات بود.

به نظرم تنها رقم ناچیز، همان صدهزار‌تومان ما بود. حاج‌عمو به من گفت «من نمی‌توانم صحبت کنم. تو برو.» رفتم و گفتم «ما پنج‌شهید تقدیم کرده‌ایم و الان نیرویی نداریم که برای دفاع بفرستیم. آمده‌ایم تا هزینه پنج‌رزمنده را تقبل کنیم و یک چک صدهزارتومانی آورده‌ایم.»

با گفتن این حرف، بلوایی برپا شد که این‌ها پنج‌شهید داده‌اند و حالا می‌خواهند هزینه پنج‌رزمنده دیگر را هم تقبل کنند. آقا من را بغل کردند و بوسیدند. همان روز هم که به فرودگاه آمدیم، رادیو تاکسی روشن بود. در اخبار ساعت‌۲ شنیدم که به نقل از اسرائیل گفت این‌ها چه آدم‌هایی هستند که پنج‌فرزندشان شهید شده است و حالا پسری ندارند به جبهه بفرستند، اما هزینه پنج‌رزمنده را تقبل می‌کنند!

* این گزارش سه‌شنبه ۱۷ بهمن‌ماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۵۵ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

ارسال نظر