کد خبر: ۸۹۱۵
۰۳ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۲:۴۸

آقا عزت‌الله ۱۵ جوان سیگاری محله‌ کوثر را ترک داده است

عزت‌الله بشکنی صاحب سوپرمارکت محله کوثر می‌گوید: بیشتر مغازه‌داران درآمد خوبی از فروش سیگار دارند، اما برای من واقعا دردناک است که جوان‌های ۱۵، ۱۶ ساله برای خرید سیگار به مغازه‌ام مراجعه می‌کنند.

تا چشمانش را باز می‌کند، قبل از همه ذکر الحمدا... بر لبانش جاری می‌شود. خدا را شاکر است که دوباره این فرصت را در اختیارش قرار داد تا شبی را به صبح برساند و روز را با نام خدا آغاز کند. آهسته قدم بر‌می‌دارد تا همان آرامش همیشگی در وجودش جاری شود.

به ابتدای کوثر شمالی‌۱۶ می‌رسد. طبق عادت همیشگی از دور به مغازه‌اش نگاهی می‌اندازد و دوباره درباره نام سوپرمارکت خود تاملی می‌کند و همان لبخند همیشگی بر لبانش جاری می‌شود و با همان رضایت درونی به سوی مغازه می‌رود. «بسم‌الله الرحمن‌رحیم. خداوندا! با نام تو شروع می‌کنم تا در تامین روزی حلال کمکم کنی.»

کلید، در قفل بزرگ آهنی فرو می‌رود و دقایقی بعد صدای بالا رفتن کرکره‌های آهنی به گوش می‌رسد. آقاعزت‌ا... نگاهی به چپ و راست مغازه می‌اندازد و قدم برمی‌دارد تا به‌اصطلاح خودش به «پشت پاچال» برسد.

 

«همسایه»؛ سوپرمارکت معتمد محله

اهالی آدرسش را داده‌اند سوپرمارکت «همسایه». حالا دیگر ۲۷، ۲۶ سالی می‌شود که همسایه ماست و شاید یکی از قدیمی‌ترین همسایه‌هایی باشد که در این محله ساکن بوده است. مردم محله از این سوپرمارکت به‌عنوان سوپرمارکت صداقت هم یاد می‌کنند و دلیل این عنوان را هم قیمت‌های مناسب آقاعزت و صداقت وی در قیمت کالا‌های ارائه‌شده عنوان می‌کنند.

اصلا همین موضوع باعث شده که حالا عزت‌ا... بشکنی بعد از ۲۶‌سال کار و فعالیت آزاد در بخش سوپرمارکت، به عنوان سوپرمارکت‌دار معتمد محله تلقی شود و کار به جایی برسد که حتی از چندین چهارراه پایین‌تر و بالاتر مشتریان خاص خودش را داشته باشد. رفتار خوب، قیمت‌های مناسب و تکریم مشتری سه‌ویژگی بارز آقاعزت‌ا... است که در کلام همه مشتریان، حتی آنان که برای اولین‌بار از سوپرمارکت وی خرید می‌کنند، جاری می‌شود.

 

کار کردن عار نیست

امروز قرار است یکی از مشتریان سوپر «همسایه» باشم. آقاعزت‌ا... مشغول بیرون گذاشتن جعبه‌های مختلف از داخل به خارج از مغازه است. سلام می‌کنم. با روی باز استقبال می‌کند و می‌گوید: در خدمتم.

وقتی می‌گویم یک بسته خرما می‌خواهم، در پاسخ می‌گوید: دخترم! خرما دارم، اما تاریخ خریدش مال ماه مبارک رمضان است، اشکالی ندارد؟ برایم جالب است که یک مغازه‌دار این‌قدر به‌صراحت حاضر است از نفع خود بگذرد و به درآمد اول صبح خود دست رد بزند.

خرما را می‌خرم و با او وارد صحبت می‌شوم. می‌گوید: ۵۶‌سال دارم و حدود ۲۶‌سالی می‌شود که در محله کوثر شمالی‌۱۶ سوپر دارم.

اساس انتخاب اسم «همسایه» برای مغازه‌ام این بود می‌خواستم اسمی ایرانی و محلی برای مغازه‌ام انتخاب کنم

از او می‌پرسم: چه شد که به این شغل روی آوردید که پاسخ می‌دهد: من کارمند بخش درمان سازمان تامین‌اجتماعی بودم، اما برای تامین مایحتاج زندگی، این سوپرمارکت را از همان اوایل ۳۰‌سالگی در این محله راه انداختم. اوایل، خانواده‌ام خیلی مخالفت کردند و همواره می‌گفتند این کار در شأن تو نیست، اما من معتقد بودم کار کردن عار نیست. 

 

همه‌چیز پول نمی‌شود

این کاسب معتمد محله ادامه می‌دهد: یادم می‌آید اوایل که در این محله سوپرمارکت زدم، همان همسایگان اندکی که داشتیم،  می‌گفتند چگونه جرئت می‌کنی در این قسمت سوپر بزنی؟ اصلا اساس انتخاب اسم «همسایه» برای مغازه‌ام هم، همین بود. چون می‌خواستم اسمی ایرانی، بامسما و محلی برای مغازه‌ام انتخاب کنم.

او یادآوری می‌کند: همسایه یعنی دوست، برادر و هم‌نوع دینی که بر این موضوع بارهاوبار‌ها در احادیث و روایات ما تاکید شده است. همسایه‌ها، حقوقی بر گردن هم دارند. من نیز بر این اساس و اینکه از همان روز‌های ابتدایی این محله در اینجا مغازه داشتم، این عنوان را برای مغازه خود برگزیدم.

بشکنی ادامه می‌دهد: شغلم را بسیار دوست دارم. کار، نوعی تفریح است و همین که من در این کار می‌توانم صبح زود یا آخر شب که میزان دسترسی شهروندان به خرید کمتر است، خدمتی را به آنها ارائه دهم، برایم کافی است. باید دانست که در کار هم همه‌چیز پول نیست.

 

آقا عزت‌ا... ۱۵ جوان سیگاری محله‌اش را ترک داده است

 

خانواده‌ای فرهنگی

آقاعزت حالا دیگر داشتن فرزندان تحصیل‌کرده مهندس و دانشجو را مرهون همین کسب‌وکار می‌داند و می‌گوید: الحمدا... فرزندانم همه تحصیل‌کرده‌اند و داشتن همین خانواده فرهنگی را نیز مدیون سوپر «همسایه» هستم.

او تاکید می‌کند: الان پسر بزرگم نیز پا، جای پای من گذاشته است و من با اشتیاق از علاقه او استقبال کرده‌ام و به همه جوان‌ها توصیه می‌کنم که در زمینه علاقه‌شان گام بردارند. پسر بزرگ من نیز مدرک مهندسی دارد، اما باز هم تکرار می‌کنم که کار کردن عار نیست. پول حلال درآوردن مهم است. امیدوارم فرزندم نیز بتواند بعد از من چراغ همسایه را روشن نگه دارد.

 

از پفک، خرج فرهنگ کرده‌ام

این کاسب نمونه محله ما اظهار می‌دارد: امروز با افتخار می‌گویم که توانسته‌ام خانواده‌ای فرهنگی به جامعه تحویل دهم. لیسانسیه‌ای که پشت پاچال بایستد، بدون تردید تاثیر تحصیلات خود را در کارش حتی اگر غیرمرتبط باشد نیز دریافت خواهد کرد.

او ادامه می‌دهد: همواره این خوشحالی خود را اعلام کرده‌ام که توانسته‌ام از فروش پفک، فرزندانی فرهنگی به جامعه تحویل دهم.

 

مشتری حرمت دارد

او از اعتقاد‌های شغلی‌اش می‌گوید؛ از اینکه در این حرفه، مشتری حرمت خاصی دارد. می‌افزاید: در این کار باید اصل را بر مشتری‌مداری گذاشت. سلیقه مشتری و درخواست او اهمیت بسیاری دارد. اصلا توجه به همین اصل است که می‌تواند اعتماد جلب کند. گاهی پیش می‌آید که مشتریان بین خرید دوکالا مردد هستند و این راهنمایی دست ما فروشندگان است که می‌تواند آنها را از خرید راضی کند.

البته بشکنی به آسیبی که این روز‌ها دامن‌گیر خرید مشتریان شده است، هم اشاره می‌کند و می‌گوید: این روز‌ها مشتریان بیشتر به فانتزی بودن کالا‌ها اهمیت می‌دهند و بیشتر فانتزی‌پسند شده‌اند و کالا‌هایی که بسته‌های پرزرق‌وبرقی دارد، بیشتر می‌پسندند؛ به عنوان مثال ترجیح می‌دهند حبوبات بسته‌ای بخرند تا حبوبات فله، حتی اگر گران‌تر باشد. 

 

یک خاطره دردآور

بشکنی به خاطرات تلخ و شیرین روز‌های کسب‌وکار هم اشاره می‌کند و می‌گوید: یادم می‌آید یک‌روز درمورد میزان پنیر خریداری‌شده تبریزی، به کلی‌فروش گلایه‌ای کردم که چرا مثلا ۲۰‌کیلو پنیری که بنده از شما می‌خرم، در انتها برایم ۱۸‌کیلو برآورد می‌شود که آن عمده‌فروش در جواب گفت: وقتی حلب پنیر را می‌بری، آن را در کجا قرار می‌دهی؟

او ادامه می‌دهد: من در پاسخ گفتم در مقابل دستم. عمده‌فروش در جواب گفت: پنیر تبریز لانه‌زنبوری است. شما باید حتما آن را داخل یخچال قرار دهید تا آب داخل لانه‌های زنبور یخ ببندد.

او تاکید می‌کند: عمده‌فروش علت کم آوردن حجم کلی پنیر از مجموع خرید من را، تبخیر آب داخل لانه‌های زنبوری پنیر عنوان کرد و گفت: اگر می‌خواهی حجم پنیر فروخته‌شده‌ات کم نشود، باید آب داخل لانه‌ها تبخیر نشود و این بدترین و دردآورترین خاطره برای من بود.

 

به جوان‌ها سیگار نمی‌فروشم

آقاعزت‌ا... در ادامه به یک خاطره خوب در دوران کاسبی‌اش اشاره می‌کند و می‌گوید: بیشتر مغازه‌داران درآمد خوبی از فروش سیگار دارند، اما برای من واقعا دردناک است که جوان‌های ۱۵، ۱۶ ساله برای خرید سیگار به مغازه‌ام مراجعه می‌کنند.

او اظهار می‌دارد: همیشه این موضوع فکر مرا به خود مشغول می‌کرد. حدود ۱۵‌نفر از جوانان سطح محله مشتری پروپاقرص من برای خرید سیگار بودند، اما جالب است بدانید که در یک‌بازه چندماهه، نفروختن سیگار به این گروه و البته صحبت‌های چندین و چندساعته من با آنها به این انجامید که به ادعای خودشان، سیگار را کنار بگذارند و دست‌کم دیگر از من خرید نکنند.

 

معتمد خانواده

آقاعزت‌ا... نه‌تن‌ها در سوپرمارکت «همسایه» معتمد خوبی برای هم‌محله‌ای‌هاست، بلکه در میان خانواده پدری خود نیز نقش یک معتمد را ایفا می‌کند. او می‌گوید: من فرزند بزرگ خانوده‌ام هستم. تقریبا از ۱۶‌سالگی برای والدین خود، هم پدر و مادر بوده‌ام و هم فرزند.

پدر و مادر نه بدین معنا که به لحاظ مادی امرار معاش خانواده را تامین کنم، بلکه به این معنا که در همه امور، عنصر مهم فکری و محوری خانواده بودم. او ادامه می‌دهد: رابطه من با خواهران و برادرانم تا الان نیز بر همین اساس بوده است. آنها در انجام کوچک‌ترین کاری با من مشورت می‌کنند.

 

یک توصیه همسایه‌ای

بشکنی دوباره به انتخاب نام همسایه برای مغازه‌اش اشاره می‌کند و می‌گوید: این حقیقت است که بخشی از شخصیت آدم‌ها را نام آنها می‌سازد. در انتخاب نام شغل و حرفه هم همین است. اگر من نام همسایه را برای مغازه خود انتخاب کردم، در درازمدت این تاثیر را در من می‌گذارد که بالاخره راه و روش همسایه‌داری را یاد بگیرم و حقوقی که از همسایگانم بر گردن من است، رعایت کنم.

وی ادامه می‌دهد: به همه جوان‌تر‌ها و حتی کسانی که تازه در این راه قدم گذاشته‌اند، توصیه می‌کنم همواره خدا را مدنظر داشته باشند. به هیچ مسئول و مدیری دل نبندند که این تنها خداوند است که ناظر اعمال و رفتار ماست. اگر انسان به خداوند تکیه کند، عاقبت‌به‌خیر می‌شود.

او می‌افزاید: جوان‌تر‌ها باید از حق‌کشی و ظلم و تعدی دوری کنند؛ چرا‌که ظلم پایدار نمی‌ماند. صحبت به اینجا که می‌رسد، جوان ۱۴، ۱۳‌ساله‌ای وارد مغازه می‌شود و سیگار درخواست می‌کند.

 بشکنی پاچال را رها می‌کند و جوان را بر روی صندلی آهنی رنگ‌ورورفته داخل مغازه می‌نشاند. برگه تایپ‌شده‌ای از مضرات سیگار به دست جوان می‌دهد و او را وادار می‌کند که آن را بخواند. دو‌سه دقیقه‌ای می‌گذرد و جوان با شرمساری از مغازه خارج می‌شود.

آقاعزت‌ا... لبخندی از رضایت بر لبانش جاری می‌شود و می‌گوید: امروز روزی‌ام را کسب کردم. خدایا شکرت!


* این گزارش چهارشنبه، ۴ شهریور ۹۳ در شماره ۱۱۳ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.  

 

ارسال نظر