لشکر 5 نصر

مرهم گذار زخم‌های جنگ
در چادر پرسنلی مشغول بررسی آمار بچه ها و وضعیت نیروها بودم که ناگهان درد قفسه سینه و بعد تنگی نفس به سراغم آمد. درحالی که از منطقه آتش دشمن تقریبا دور بودیم و در آن فاصله نه صدای انفجاری بود و نه خمپاره ای. در فاصله چند ثانیه از رمق افتادم و آرام آرام بی حال شدم. در همین فاصله کوتاه چند ثانیه ای تمام زندگی ام از کودکی تا به آن لحظه مثل نواری جلو چشمانم آمد. خاطرم هست بارها حضرت زهرا(س)را صدا کردم.
نان و ماست؛ نذر 300ساله گنبدخشتی
«یادم می‌آید وقتی هفت‌هشت سالم بود، در حیاط خانه‌مان تئاتر یوسف و زلیخا اجرا شد. خانه سیصدمتری‌مان پر شده بود و حتی پشت‌بام همسایه‌ها هم مردم جمع شده بودند. هنوز هم صحنه‌ها و نورپردازی‌های عجیب آن را یادم می‌آید. حالا اما به‌جای آن خانه بزرگ و آدم‌هایش هتل و مهمان‌سرا ساخته‌اند.» این‌ها را جعفر منسوب‌آستانه می‌گوید؛ کسی که به‌سبب ۲۸سال خادمی گنبدخشتی، شده است صندوقچه اسرار و تاریخ سال‌های ۱۳۳۰ به بعد.