در شانزدهسالگی به مغازه داییاش رفت و درکنار او برقکشی ساختمان را آموخت. سیدمحمود حاجیان متولد1350 بهصورت تجربی این حرفه را آموخته و اکنون بعداز گذشت 35سال، استاد کار شده است؛ بهطوریکه علاوهبر تعمیرات برق ساختمانهای محله، برقکشی آپارتمانهای نوساز را نیز قبول میکند. روی گشاده و انصاف این کسبه محله پروین اعتصامی سبب شد با او گفتوگو کنیم
اوایل دهه۷۰نام پروین اعتصامی روی تابلوهای معابر ثبت شد، اما قدیمیها،هنوز هم آن را بهنام مقدم میشناسند. پیش از انقلاب، این محله بیشتر کاربرد تفریحی و جنگلی داشته است. هیچ ارتباطی میان این محله با بانوی شعر و ادب ایران وجود ندارد، اما برای نکوداشتش، نام پروین اعتصامی بر این محله گذاشته شد.
یکبار به عنوان نیروی گارد شاهنشاهی انتخاب شدم تا برای گذراندن دورهها بروم، ولی نماینده هنگامی که متوجه بینایی کم چشم چپم شد، من را کنار گذاشت.48روز به همین شکل میگذرد و دوستانش هر کدام برای گذراندن دوره آموزشی او را ترک میکنند. حالا تعداد کمتری از داوطلبان باقیمانده بودند. روزی فرمانده پادگان به محوطه خوابگاهی آنها میآید و میگوید که نیروهای سرباز امسال تکمیل شدهاند و باید به شهرهایشان بازگردند.
مهلا یزدانی با شیوع بیماری کرونا و تعطیلی باشگاههای ورزشی، تمرینهایش را بهطور مجازی ادامه میدهد، اما نداشتن حریف تمرینی و تعطیلی این سبک از رشته کاراته در باشگاه نزدیک خانه، سبب میشود تا سبک دیگری به نام کیوکوشین را انتخاب کند. بعد از مدتی یکی از دوستانش پیشنهاد تمرین در رشته پنچاک سیلات را میدهد، ورزشی که با استفاده از چوب و شمشیر جذابیتهای خودش را دارد.
هنری که از خودش به یادگار گذاشته یکی، دوتا نیست تعدادش آنقدر زیاد است که تکتک آنها را به خاطر ندارد. بسیاری از خیران، هنگامی که برای ساخت مسجد به اداره اوقاف مراجعه میکنند، سیدعبدالله بیکزاده برای خطاطی کاشیکاری مسجد به آنها معرفی میشود. مساجد بسیاری از شهر امضای او را دارند و در کارنامهاش خطاطی آرامگاه بیبی شطیطه نیشابور و مساجدی در کشورهای آلمان، مالزی و هندوستان را نیز دارد. اما در میان همه این هنرمندیها، کاری که برای ساخت پنجمین ضریح امام مهربانیها انجام داده را افتخاری برای خودش و نسلهای بعد از خودش میداند: هر بار که برای زیارت مشرف میشوم و ضریح را میبینم، به خاطراین توفیق خدارا شکر میکنم.
اینجا اول خیابان شهید سلیمانیمنش است که تا ابتدای دهه70 گاراژ میهنتور را در خود جای داده بود؛ گاراژی که نامش روی یک خیابان ماند.آنطور که روی در نوشته شده است، این ملک در حال حاضر به سازمان اتوبوسرانی مشهد تعلق دارد ولی تا سیسال پیش محلی برای حملونقل مسافر به شهرستانهای کشور بوده و سابقه دیرینه آن باعث شده بود تا علاوهبر مردم در اسناد شهرداری هم نام این خیابان به نام گاراژ یا همان «میهنتور» شناخته شود.
بعثیها پل زده بودند و تانکها و نفربرها را وارد شهر کرده بودند. راه افتاده بودیم که چشمم به یک نفربر افتاد. خیال کردم نیروهای خودی هستند خوشحال شدم و تا به همسرم گفتم نیروی کمکی فرستادهاند، ما را زیر بار آتش گرفتند.
از سمت شاگرد که من نشستهبودم تیراندازی میکردند. اسلحه را محکم در بغل گرفتهبودم و فریاد «یاحسین» میزدم. سرم را خم کرده و پایین گرفتهبودم. بعثیها لاستیکهای ماشین را زدند و ما را متوقف کردند. وقتی ایستادیم، تازه متوجه شدم پهلویم پرخون است و وقتی پیاده شدیم، دیدم استخوان قلم پای شوهرم زده بیرون و خونریزی شدیدی دارد. در حالی که خیال میکردند من هم مثل همسرم سپاهی هستم، ما را سوار یک آمبولانس کردند و به العماره عراق بردند. یک شب در راه بودیم و این شب آخرین شبی بود که من در کنار حبیب بودم.
از همان دوران کودکی علاقه بسیاری به ورزشهای رزمی داشت و به خانوادهاش میگفت من را «بروسلی» صدا بزنید. اگر اسم خودش (عرشیا) را میگفتند پاسخ نمیداد. اسباببازیها و فیلمهایی که نگاه میکرد بیارتباط به این موضوع نبود.
با وجود تماشای فیلمهای رزمی باز هم «سید امیرعرشیا صفری» کودکی آرام و مهربان بود؛ انگار قهرمانان این عرصه را الگوی خودش کرده بود. علاقه او سبب شد تا خانوادهاش در سال1397 در نهسالگی او را در رشته تکواندو ثبتنام کنند.