از بزرگترین تفریحها و لذتهای زندگی کتاب است. مطالعه در ساعتهایی که افراد بیکار هستند و اوقات فراغتشان بهحساب میآید، باعث شده خیلیها کتابخوان شوند. برخیها آنقدر شیفته مطالعه بودهاند که کتاب به امانت میدادند. احمد بکتر که یکی از این افراد است، سالهای نه خیلی دور هر غروب با یک بغل کتاب در محله پیدا میشد و پشت سرش آدمهای دوستدار کتاب در مغازهاش صف میکشیدند.
در نگاه اول یک لبنیاتی معمولی به نظر میآید در دل محله شهید بسکابادی. اما وقتی پا به دل آن بگذاری و مرد سبیلچخماقی پشت پاچال را ببینی، با او به گفتوگو بنشینی و تجربیاتش را بشنوی، تازه میفهمی که آن قدرها هم معمولی نیست. وجه تمایز آن هم افرادی هستند که با کمک هم آن را میگردانند. یک خانواده سه نفره. یک زن و شوهر همدل با پسر بزرگشان. حسین آذرنوش شرح این همدلی را برایمان تعریف کرد.
سالهای طولانی است که دستی در پخت شله دارند. شله حاج محمد و پسرانش که دستور پختش خانوادگی و کار دست و بدون ابزار مکانیکی است. علی، احمد، محمود و جبار حالا با پا به سن گذاشتن پدر، اجاق شلهپزی را در محله مهرآباد روشن نگه داشته و نگذاشتهاند این رسم دیرین خانوادگی فراموش شود. رسمی که حاج محمد سرورینیا از پدرش حاج رمضان به ارث میبرد و معلوم نیست این پخت شله چند پشت در خانواده شان رسم بوده است. حاج محمد از مهرآبادیهای قدیمی و متولد همین محله است و 4پسرش که استاد شلهپزی هستند، هر سال 6دیگ بر پا میکنند و آن را با کیفیتی میپزند که خیلی از مهرآبادیها طعم آن را هرچند یکبار چشیدهاند.
آنها زمان پیروزی انقلاب به مشهد آمدند و در طرق ساکن شدند. محمدحسین پسر بزرگ خانواده سرش در لاک خودش بود. پسری که در گچکاری مسجد پیغمبر مشارکت کرد. محمدحسین سال ۶۰ به جبهه رفت و در سال ۶۱ شهید شد. محمدمهدی تازه به جبهه رفته بود که خبر شهادت برادرش را به او دادند. محمد مهدی هم سال ۶۳ به شهادت رسید. پسری که پیکرش پس از ۱۳ سال گمنامی به آغوش مادر بازگشت. حالا پس از ۳۶ سال دوری مادر به فرزندان شهیدش پیوست تا این هجران طولانی پایان یابد.
محمدرضا غندوی، جانباز نیروی هوای در ١٩سالگی عازم جبهه میشود، ٥٣ ماه در دزفول خدمت میکند و درست ٣٠٠روز در خط مقدم جبهه مقابل دشمن میجنگد. او در سال ٦٣ در عملیات کربلای٥ بر اثر بمب شیمیایی دشمن جانباز و از آن روز مشکلات مختلف اعصاب و روان مهمان همیشگی روح و جسم او میشود. اما داستان زندگی او بدون حضور کبری ادبی مقدم کامل نمیشود. همسر همپا و همدل او که یک هفته پس از ازدواج، محمدرضا را راهی جبهه میکند. اما این دوری را طاقت نمیآورد و پس از به دنیا آمدن فرزندشان او هم راهی دزفول میشود تا از همسرش دور نباشد.
سید علی توکلی جوان ۲۲ سالهای بود که سال ۶۳ با خدای خودش معامله کرد و رراهی جبهههای حق علیه باطل شد. با کارهای خوبی که سید علی برای خانواده انجام داده است نه تنها خواهرش زهرا که همه اعضای این خانواده خاطرات او ملکه ذهنشان شده و همیشه احساس میکنند آقا سید علی پیششان است و با آنها زندگی میکند.
اینجا زندگی به رویتان لبخند میزند. یاد سیزده بهدرها میافتم. چنین جمعهایی را آخرین بار سیزده بهدر سالی دیده بودم که هنوز خبری از کرونا نبود ولی حالا فضای باز این زمینها انگار شهروندان را قانع کرده است که می توانند ساعتی بیدغدغه کرونا، کاغذبادهایشان را به باد بسپارند و لبخند به لب بیاورند. بیشتر جمعیت حاضر ماسک دارند و این زمینها آنقدر وسیع هستند که به آنها اجازه دهد فاصله اجتماعی را رعایت کنند. از کنار هر جمعی که رد میشوم صدای خندهشان را میشنوم. گل میگویند و گل میشنوند.