عملیات خیبر

روایت سربازان سرزمین امام هشتم از دفاع مقدس
قرار بود رمز موفقیت عملیات خیبر ، غافلگیری عراقی‌ها باشد، اما در ادامه با غافلگیرشدن نیروهای خودی و نرسیدن به‌موقع نیروهای پشتیبانی، رمز موفقیت ایرانی‌ها چیز دیگری شد. جزیره مجنون سمبل شد و رزمندگان ایرانی جانانه جنگیدند تا با نبوغ و صدالبته فداکاری‌هایشان تعریف جدیدی از موفقیت ارائه کنند.
پیکر محمد بعد از ۳۱ سال رسید، اما انتظار بی‌بی به سر نرسید
چون محمد تک‌پسر خانه بود، پدرش چندین‌بار او را از محل اعزام به خانه برگرداند: «خوش‌قدوبالا بود. یک موتور هوندا داشت که با آن به این طرف و آن‌طرف می‌رفت. یک روز روی موتور نشسته بود و گفت: ننه! اگه خدا بخواد من رو نگه داره، همین‌طوری هم نگه می‌داره و اگه بخواد نباشم هم که نیستم. حالا خودت رضا بده که برم جبهه. طاقت نبودنش را نداشتم، اما مقابل تصمیمش هم نمی‌توانستم بایستم. رضا دادم.»
مرهم گذار زخم‌های جنگ
در چادر پرسنلی مشغول بررسی آمار بچه ها و وضعیت نیروها بودم که ناگهان درد قفسه سینه و بعد تنگی نفس به سراغم آمد. درحالی که از منطقه آتش دشمن تقریبا دور بودیم و در آن فاصله نه صدای انفجاری بود و نه خمپاره ای. در فاصله چند ثانیه از رمق افتادم و آرام آرام بی حال شدم. در همین فاصله کوتاه چند ثانیه ای تمام زندگی ام از کودکی تا به آن لحظه مثل نواری جلو چشمانم آمد. خاطرم هست بارها حضرت زهرا(س)را صدا کردم.
استقبال از اسرا به سبک کوفیان
او که یکی از اعضای فعال انجمن اسلامی مدرسه و عضو بسیج بود، در سال1362 در عملیات خیبر به اسارت دشمن درآمد. نزدیک به هفت سال اسارت و 45درصد جانبازی، سهم «محمد عالم رودمعجنی» متولد 1345 در شهرستان تربت حیدریه از روزهای دفاع و مبارزه است. هم‌زمان با روز بازگشت آزادگان به وطن با این ساکن محله بهشتی که بهترین دوران جوانی خود را در اردوگاه «رمادیه» زیر بار شکنجه بعثی‌ها گذراند، هم‌کلام شدیم تا خاطراتش را مرور کنیم.
جان فدای دیروز، خادم امروز
حاج حسن سعادتمند می‌گوید: ما دو هزار نفر بودیم که قرار بود با قایق برویم. در منطقه عملیاتی وسیع که همه‌اش آب بود. آب‌هایی که عراق در منطقه رها کرده بود و عین باتلاق شده بود. فرمانده اصلی‌مان آقای انجیدنی بود. اسم کوچکش را در خاطر ندارم. اگر زنده است خدا عمرش دهد و اگر فوت شده خدا رحمتش کند. لب مرز که بودیم داشت برای ما صحبت می‌کرد به ما گفت اینجا راه برگشتی نیست. یا در باتلاق غرق می‌شوید یا تیر و ترکش می‌خورید یا اسیر می‌شوید هر کس نمی‌خواهد، برگردد. خوب آگاهمان کرد که این منطقه برگشت ندارد و هر کس می‌ترسد برگردد. هیچ‌کس برنگشت.
بمب انرژی بیمارستان؛ ساعتی در منزل جانباز حسن سروی
وقتی مجروحی را می‌‌آوردند که روحیه‌اش را باخته بود، دکتر صادقی، رئیس وقت بیمارستان، از من می‌خواست تختم را به اتاق او ببرم تا با حرف‌هایم حال روحی‌اش را بهتر کنم. شده بودم بمب انرژی بیمارستان. خیلی وقت‌ها بیماران بسیاری در اتاق من جمع می‌شدند تا به آن‌ها روحیه بدهم. با آنکه می‌دانستم شاید فردایی برای من در کار نباشد و وصیت‌نامه دومم را هم پس از جانبازی نوشته بودم فکر می‌کردم هر چه خدا بخواهد همان می‌شود.
حضور خانوادگی «ماندگاری»‌ها در جبهه
در زمان انقلاب خانه‌شان کانون مبارزه است. جنگ که می‌شود خانواده‌شان می‌شود همه‌ بچه‌هایی که در جبهه می‌جنگند. جنگ و جبهه یک عضو ثابت خانواده می‌شود. یکی می‌آید و دیگری می‌رود. ساک این یکی باز نشده ساک دیگری بسته می‌شود. پدر نیامده پسر می‌رود. تا جایی که در مقطعی در آنِ واحد 2 پسر، پدر، مادر و دختر خانواده در جبهه حضور دارند. این گزارش، 3 روایت متفاوت از حضور پدر، پسر و مادر خانواده ماندگاری در جبهه است. هر کدام در زمانی که احساس وظیفه کرده‌اند جایی ایستاده‌اند که انقلاب و دین به آن‌ها نیاز داشته است. یک نفر در خط مقدم جبهه، دیگری راننده آمبولانس و یکی هم در پشت جبهه‌ جنگ!