محله سرافرازان

رفاقت، حلقه مفقوده تئاتر مشهد
رضا عرفانی متعلق به نسلی از هنرمندان تئاتر مشهد است که به گفته خودش در رخوت اواخر دهه70 و اوایل دهه80 در تئاتر پرافتخار خراسان شکل گرفت و در طول نزدیک به 20سال گذشته همواره در جریان تئاتر بوده و فعالیتش را ادامه داده است. او می‌گوید: مشهد برای زندگی یک هنرمند تئاتر شهر خوبی است. تئاتر مشهد از نظر تنوع، تکنیک و استعدادهای جوان در وضعیت خیلی خوبی قرار دارد، اما حلقه مفقوده آن، رفاقت است و شاید گره مشکلات تئاتری ما در این شهر با کمی نزدیک‌شدن هنرمندان به یکدیگر حل شود.
با ورزش، به جسم شیمیایی‌شده‌ام جان بخشیدم
در علمیاتی پلاکم گم شد.به تعاون مراجعه کردم و دوباره پلاک گرفتم و مسئول تعاون روی اسمم خط کشید و در آخر دفتر یادداشت کرد که دوباره پلاک گرفته‌ام. هنگامی که پدرم شهید می‌شود، دفتر را نگاه می‌کنند و می‌گویند خبری از بهدگانی نداریم، روی اسمش خط قرمز کشیده شده. این خبر را به مادرم می‌دهند. آن‌ها هم تصور می‌کنند که شهید یا مفقودالأثر شده‌ام.
آمدیم نبودی
هر زمان به رضا می‌گفتیم آدرس خانه‌تان کجاست هر بار آدرس متفاوتی می‌داد. یکبار با بچه‌ها به تعاون رفتیم تا آدرس خانه‌شان را پیدا کنیم. اما آنجا هم چیزی ثبت نشده بود. به او گفتیم بابا برو تعاون آدرس خانه‌تان را درست کن که جنازه‌ات گم‌ و گور نشود. به او گفتم بالأخره خانه‌تان را پیدا می‌کنیم و یک ناهار می‌آییم خانه‌تان...
اقامه نماز و ادای نذر
مسجد موسی بن جعفر(ع) را که در حاشیه بولوار پایداری قرار دارد بیشتر اهالی محله سرافرازان می‌شناسند؛ اما داستانی را که پشت ساخت محرابش قرار دارد شاید کمتر کسی بداند. بیشتر آن‌هایی که برای نماز می‌آیند نمی‌دانند که شهدا برای ساخت محراب، برادرشان را به این مسجد کشانده‌اند تا بالأخره بعد از گذشت 14سال از ساخت مسجد، محراب سروسامانی بگیرد.
خشت‌های نو با خاطرات کهنه جان می‌گیرد
به دیوارهای خانه نگاه می‌کنم و تمام خاطرات بانو را در جای جای آن می‌بینم. خاطراتی که آمنه فاضل در کتاب «اولین نگاه، آخرین وداع» نوشته است. حالا می‌فهمم حال و هوای هر مکانی به صاحب آن است نه به خشت‌های خامش. مانند همسر دکتر امینی که کوله‌بار خاطراتش را جمع کرده و با خود به این آپارتمان آورده است و دیوارهای نونوار آن را پر کرده از خاطرات زیبای قدیمی. قاب عکس‌ها و تابلوهایی که با آدم حرف می‌زنند.
دریچه‌ای به دنیای پرندگان
قبل از 30سالگی به این نتیجه رسیدم که این همه زیاد کار کردنم چندان فایده‌ای ندارد. شاید درآمد مالی برایم به همراه داشته باشد، اما رضایت کافی از خودم ندارم. به این نتیجه رسیدم که همه چیز کسب درآمد نیست و باید به فکر علاقه‌مندی‌های دیگر هم در زندگی بود. تا اینکه در سال 93با دوستی که در زمینه عکاسی طبیعت فعالیت داشت آشنا شدم.
چشم به در و گوش به زنگ
روزهایی بوده که دم در منزلشان می‌آمده و آخرین‌باری که همسرش را بدرقه کرده در ذهن مرور می‌کرده است. «با خودم مرور می‌کردم که آخرین‌بار که می‌رفت، برمی‌گشت و مرا نگاه می‌کرد. دل نمی‌کَند. با خودم می‌گفتم از کدام سمت می‌آید؟ از راست یا چپ کوچه می‌آید؟ روز می‌آید یا شب؟». سال69 که اولین گروه اسرای آزادشده به مهین بازگشتند، مریم همراه با 2دخترش از حرم تا فرودگاه پیاده می‌رود تا شاید یکی از آزادگان همسرش را شناسایی کند. آن‌قدر پیاده راه‌ رفته بودند که 2دختر نای قدم‌برداشتن نداشتند.