کد خبر: ۸۷۴
۱۶ تير ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

هنوز هم داغداریم

درمیان همه حوادث تروری که در ایران از دهه60 تا همین سال‌‌‌های اخیر روی داده است، بمب‌گذاری در حرم امام‌رضا(ع) جزو آن‌ دسته از حوادثی است که بعد‌از گذشت ‌چند سال هنوز غریب مانده است و گفته‌ها درباره این جنایت ددمنشانه دشمنان اسلام بسیار است. در این بیست‌واندی سال حتی کمتر کسی سراغی از خانواده‌های شهدا و بازمانده‌های بمب‌گذاری حرم گرفته است.

درمیان همه حوادث تروری که در ایران از دهه60 تا همین سال‌‌‌های اخیر روی داده است، بمب‌گذاری در حرم امام‌رضا(ع) جزو آن‌ دسته از حوادثی است که بعد‌از گذشت ‌چند سال هنوز غریب مانده است و گفته‌ها درباره این جنایت ددمنشانه دشمنان اسلام بسیار است. در این بیست‌واندی سال حتی کمتر کسی سراغی از خانواده‌های شهدا و بازمانده‌های بمب‌گذاری حرم گرفته است. 

به همین دلیل است که اگر کسی از سر علاقه دنبال ماجرای بمب‌گذاری حرم برود و سایت‌ها و رسانه‌های مختلف را زیر و رو کند، تنها چیزی که با جست‌و‌جوها و زحمت بسیار عایدش می‌شود، اسامی چند تن از شهداست و شاید مطالبی تکراری درباره تک‌و‌توکی از آن‌ها. همه این‌ اتفاقات از دهه70 تا امروز دست به دست هم داده است تا جز آن‌هایی که 30 خرداد1373 را در مشهد درک کرده یا درمتن حادثه بوده‌اند، نسل سومی‌‌های مشهد و حتی ایران ندانند که در حرم امام‌رضا(ع) طی یک بمب‌گذاری 26‌نفر به شهادت رسیدند و مزار تعدادی‌شان در بهشت ثامن‌الائمه(ع) حرم مطهر است؛ مگر اینکه گذرشان اتفاقی به آرامستان حرم افتاده و بازهم ناگهانی چشمشان به تصویر سنگ قبر و شهدای این اتفاق افتاده باشد.

 

همسر شهید جلیل ملکیان

باورم نمی‌شد که جلیل رفته باشد

جلیل‌آقا پسر عمه‌ام بود. قبل از ازدواج، خودش و خانواده‌اش در تربت ‌حیدریه ساکن بودند. پدرش دوست نداشت بچه‌‌هایش زیاد درس بخوانند؛ برای همین جلیل‌آقا دیپلمش را که گرفت، رفت سربازی و بعد هم در کارخانه ایران‌ناسیــونال به‌عنــوان حســــابدار استخدام شد. چندسال گذشت تا اینکه در آزمون استخدامی بانک تجارت قبول شد و برای کار آمد مشهد. سال1354 با هم ازدواج کردیم. من معلم بودم و جلیل‌آقا کارمند بانک و خداراشکر به همین دلیل مشکلات مالی و اقتصادی نداشتیم. 

سال1373 روز عاشورا افتاده بود در خردادماه. جلیل عادت داشت صبح روز عاشورا برود حرم. آن روز هم قرار بود باهم برویم، اما هنوز پایمان را از در خانه بیرون نگذاشته بودیم که خواهرم آمد دنبالم تا با هم برویم روضه، خانه یکی از اقواممان. اصلا نمی‌‌خواستم بروم؛ ولی جلیل‌آقا اصرار کرد که نه، شما با خواهرت برو. عصر شده بود و جلیل هنوز نیامده بود خانه و دل‌نگرانش بودیم. هرجا که فکرش را بکنید، دنبالش گشتم ولی هیچ رد و نشانی از او پیدا نکردم. هنوز هم نمی‌دانستم و خبر نداشتم که در حرم بمب گذاشته و عده‌ای شهید شده‌اند. دل‌نگران برگشته بودم خانه که پسرم آمد و گفت که در حرم بمب‌گذاری شده است. او هم از یکی از همسایه‌‌ها شنیده بود. با شنیدن این خبر تنها کاری که از دستم برمی‌‌آمد، این بود که خودم را برسانم حرم. آنجا فقط به ما گفتند که اگر مجروح شده باشد در یکی از بیمارستان‌‌ها بستری است. تا آخر شب دانه‌دانه بیمارستان‌‌های مشهد را گشتیم. خبری از جلیل‌آقا نبود. تا خود صبح فقط کارم گریه و زاری بود. صبح روز بعد یکی از اقواممان آمد دنبالم که برویم دنبال جلیل. گفت اول می‌رویم معراج شهدای مشهد تا خیالت راحت شود که شوهرت شهید نشده؛ بعد می‌رویم جاهای دیگر را می‌گردیم. او خبر داشت که جلیل‌آقا شهید شده، من نه. نزدیکی‌‌های معراج شهدا بود که به من گفتند ماجرا از چه قرار است. اصلا باورم نمی‌‌شد که جلیل رفته باشد.
 

فرزند شهید رحیم خوش‌گفتار‌طوسی

خادم شهید

پدرم متولد قم بود و هنوز خیلی بچه بودند که خانواده‌شان مهاجرت کرده بودند مشهد. اینجا هم از نوجوانی تا قبل‌از ازدواج شغلشان نانوایی بود. بعد ازدواجشان هم یک مغازه میوه‌فروشی در خیابان طبرسی باز کردند. همین که جنگ شروع شد، برادرم رفت جبهه. سال1360 هم خبر شهادتش را آوردند و با اینکه داغ از‌دست‌دادن پسر برای پدرم خیلی سخت بود، با این ماجرا خیلی صبورانه برخورد کرد. صبح روز عاشورا کشیک حرم داشت. 12سالی می‌شد که خادم حرم شده بود. در یک دیدار با مقام معظم رهبری از ایشان خواست که مقدمات خادمی‌اش را مهیا کنند که خیلی زود هم انجام شد. خانه ما تا حرم فاصله‌ای نداشت. بمب که در بالاسر حضرت منفجر شد، ما صدای مهیب انفجارش را شنیدیم و همان ساعت‌های اولیه فهمیدیم که چه شده است، اما از پدرم هیچ خبری نداشتیم؛ بی‌خبری‌ای که 48‌ساعت طول کشید. همه بیمارستان‌‌ها و درمانگاه‌‌ها را گشته بودیم، ولی هیچ اثری از او پیدا نکردیم. روز سوم بی‌‌خبری روزنامه قدس عکس تعدادی از شهدا را که هنوز شناسایی نشده بودند، چاپ کرد. احتمال می‌دادیم که پدرم بین آن‌ها باشد. رفتم معراج شهدا برای شناسایی و حدسم درست بود. پدرم آنجا بود و از شدت انفجار صورتش کاملا متلاشی شده بود.
 

همسر شهید سید‌محمود پیش‌بین

شال آقا محمود

بچه‌های ما هرکدام در یک شهر به دنیا آمدند. سید‌محمود ارتشی بود و زندگی خانه به دوشی داشتیم. از شیرگاه مازندران و گرگان گرفته تا شیراز و تهران و کلی شهر دیگر. بعد از اینکه بازنشسته شد آمدیم مشهد. ظهر روز عاشورا خانه مادرم بودم که برادرم سراسیمه آمد و گفت حرم بمب‌گذاری شده است. اصلا یک درصد هم در مخیله‌ام نمی‌گنجید که منافقین در خود حرم بمب گذاشته باشند و فکر می‌کردم که شاید در خیابان‌های اطراف این اتفاق افتاده است. تاشب منتظر سید محمود بودیم، ولی نیامد. راستــش به‌هیچ‌عنـوان به شــهادت محمود فکر نمی‌‌کردم. همان شب اخبارِ تلویزیون داشت نشان می‌‌داد که خادم‌‌های حرم دارند روضه منوره را تمیز می‌‌کنند که یک‌دفعه چشمم در گوشه تصویر به یک شال سبز سیدی افتاد که خیلی شبیه شال سید‌محمود بود. گفتم این شال آقا‌محمود است. باز با خودم گفتم خدا نکند این‌طور باشد. محمود‌آقا سالم است. بی‌‌خبری‌‌ام از وضعیت او باعث شده بود که این فکر و خیال‌‌ها به سرم بزند. آخر سر دست به دامن پسر عمویش که خادم حرم بود شدم. گفتم شاید او خبری از محمود داشته باشد. جوابی که به من داد این بود: شما در خانه بمانید، اگر خبری شد زنگ می‌‌زنم. خبر داشت که سید‌محمود شهید شده و نمی‌‌خواست چیزی بگوید. ماجرای شهادتش را وقتی در راه معراج شهدا بودیم به من گفتند.

ارسال نظر