کد خبر: ۱۳۰۴
۰۹ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰
با تماشای سختی زندگی عشایر، دوران کودکی همسرم را تصور می‌کردم که او در کودکی چگونه از مسیرهای صعب‌العبور عبور می‌کرده و تمام این‌ها اطمینانم را به او بیشتر می‌کند. البته این اطمینان همچنان ادامه دارد طوری که اگر 5مرد قوی ویلچرم را برای عبور از یک راه‌پله بلند کنند من نگران هستم که مبادا ویلچر از دست آن‌ها رها شود اما اگر همسرم تنها با یک دست این‌کار را انجام دهد مطمئن هستم او من را سالم بر زمین قرار خواهد داد.

 با فرارسیدن فصل تابستان ایل طیبی به رسم چند صد ساله‌اش خود را برای ییلاق از دشت‌های خوزستان به منطقه «چهکارد» در استان کهگیلویه و بویراحمد آماده می‌کند. بالأخره زمان حرکت فرامی‌رسد و ایل به راه می‌افتند. 

در تمام این مسیر، خانواده‌ تقی‌پور برخلاف همیشه بسیار آهسته و عقب‌تر از همه حرکت می‌کند تا اینکه ناگهان اعضای خانواده به طور کامل در حاشیه مازه کوه می‌ایستند. مرد‌ها سراسیمه سیاه چادر را برای تولد چهارمین نوزاد خانواده برپا می‌کنند.

ایل هم که متوجه توقف آن‌ها شده از حرکت می‌ایستد. زنان میانسال و باتجربه خود را به سرعت برای کمک می‌رسانند. سکوتی ناشی از یک انتظار شیرین دشت را فرامی‌گیرد و تنها گاهی صدای راز و نیاز اعضای خانواده به گوش می‌رسد. بالأخره صدای گریه یک نوزاد سکوت را می‌شکند.

 زنان از چادر برای دادن خوش خبری و دریافت چشم روشنی خود را به پدر می‌رسانند و خبر از تولد سالم یک نوزاد پسر را به او می‌دهند. عموی این نوزاد «شهید ظفر تقی‌پور» ، همان جا نام «فرهاد» را برای کودک تازه متولد شده پیشنهاد می‌کند. همه برای آینده روشن زندگی فرهاد آرزوی خوشبختی می‌کنند. اگرچه کسی تصور نمی‌کرد که زندگی این نوزاد دچار فراز و نشیب شود و آینده‌ای متفاوت داشته باشد.

قرار ما برای گفت‌وگو با «فرهاد تقی‌پور» در یکی از خانه‌های سازمانی محله امام خمینی(ره) است. همین‌که در خانه به رویمان باز می‌شود طبیعت سرسبزش حواسمان را به خودش جلب می‌کند، گل و گیاهانی که با نظم خاصی در کنار هم کاشته شده و برخی در هم تنیده‌اند، تمام این‌ها نشان از ذوق طبیعت دوستی ساکنان خانه دارد. 

سروان تقی‌پور با صمیمیتی خاص به استقبال ما می‌آید و با یکدیگر مشغول تماشای زیبایی حیاط خانه‌ می‌شویم تا اینکه سپیده امینی بانوی این خانه که 10سال است بر روی یک ویلچر نشسته با یک سینی چای داغ و یک ظرف میوه به جمع ما اضافه می‌شود. همانجا گوشه حیاط می‌نشینیم. چشم از حیاط برمی‌داریم و برای شنیدن خاطرات جذاب و اتفاقات پرفراز و نشیب زندگی‌شان گوش جان می‌سپاریم.

 

مسئولیت‌پذیر به سبک عشایر

میهمان‌نوازی او این حس را به آدم القا می‌کند، انگار سال‌هاست تو را می‌شناسد. این روزهای زندگی تقی‌پور حال و هوای خاص خودش را دارد و کمتر کسی می‌تواند مانند او زندگی کند. 

وقتی با او هم‌کلام می‌شویم و از گذشته‌اش برایمان تعریف می‌کند، متوجه می‌شویم بیشتر زندگی‌اش متاثر از همان زندگی عشایری دوران کودکی‌اش است. او در آنجا مسئولیت‌پذیری و وفادار بودن را آموخته و امروز هم با همان اعتقاداتش به زندگی ادامه می‌دهد.

او با مرور خاطرات تولدش خطاب به ما می‌گوید: «زنان عشایر مسئولیت‌های بسیاری برعهده دارند؛ از تربیت و بزرگ کردن فرزندان گرفته تا رسیدگی به دام‌ها، انجام کارهای هنری همچون قالی‌بافی، حصیربافی، تولید لبنیات و... زنان عشایر پابه‌پای مردان در امر معیشت و اقتصاد خانواده تلاش می‌کنند. این همکاری سبب شده تا آن‌ها از همان ابتدای زندگی مشترک با کمک هم زندگی‌شان را بسازند و یار و یاور یکدیگر باشند.»

 

روستا به پای سیاه‌چادر نمی‌رسید

نکته درخور توجه در زندگی عشایر مسئولیت‌پذیری است، درست چیزی که امروز کودکان ما با آن بیگانه هستند. فرهاد و دیگر کودکان عشایر هر روز همراه با پدران و برادرانشان برای چرای گوسفندان به دشت می‌رفتند. کودکان از بزرگ‌ترهایشان در کنار آموزش مسائل زندگی، راه و رسم چوپانی را فرامی‌گیرند. در زندگی عشایری صبوری، همدلی و همراهی اهمیت فراوانی دارد.

خانواده تقی‌پوربه تحصیل هم اهمیت می‌دهند برای همین وقتی فرهاد به 7سالگی می‌رسد او را به روستای «قیام» نزد پدربزرگش می‌فرستند تا به مدرسه برود. او فصل تحصیل در روستا بود و با آمدن تابستان همراه خانواده‌اش به ایل می‌رفت. حضور او در کنار پدربزرگ و مادربزرگش هم‌زمان با شهادت عمویش در کربلای5 بود.

او می‌گوید: «هر چند این روستا در دل کوهستان قرار داشت و طبیعت منحصر به فردی داشت، اما برای من جای زندگی با خانواده‌ام در سیاه چادر را نمی‌گرفت. برای همین همیشه انتظار پایان سال تحصیلی را می‌کشیدم تا پیش خانواده بازگردم و با آن‌ها از استان خوزستان به نقاط سردسیر استان کهگیلویه و بویر احمد بروم.

مسئولیت بیش از 200گوسفند در آن روزها با من بود و من به‌تنهایی ساعت‌ها چوپانی می‌کردم

 به 10سالگی که رسیدم اعتماد خانواده به من بیشتر شد. پدرم اسلحه برنو خود را که مجوز حملش را داشت روی شانه‌ام قرار می‌داد و گوسفندان را به من می‌سپرد تا برای چرا به دشت‌های مجاور ببرم. مسئولیت بیش از 200گوسفند در آن روزها با من بود و من به‌تنهایی ساعت‌ها چوپانی می‌کردم.

 دیگر کودکان این عشایر نیز این کارها را انجام می‌دادند. در آنجا با یکدیگر تمرین تیراندازی می‌کردیم. یکبار اتفاقی به سمت یک پرنده شلیک کردم. روز بسیار بدی برایم بود. به شدت اشک می‌ریختم و از خدا عذرخواهی می‌کردم.»

 

با قبولی در دانشگاه فردوسی به مشهد آمدم

سال‌های خوب دوران کودکی تقی‌پور به سرعت سپری شد. از آنجا که در روستا دبیرستانی نبود او پس از اتمام دوره راهنمایی مجبور شد برای تحصیل و زندگی به‌تنهایی راهی شهر شود: «پس از پایان دوره راهنمایی برای تحصیل در دبیرستان امام علی(ع) از روستای قیام راهی شهرستان بهبهان شدم.

 در این شهر خیلی احساس دلتنگی می‌کردم. مدام حسرت روزهایی را می‌خوردم که با خانواده‌ام بودم. برای همین سال اول را که به اتمام رساندم برای ثبت‌نام در پایه دوم به دبیرستان علامه حلی در شهرستان لنده که به روستای قیام و منزل پدربزرگم نزدیک‌تر بود رفتم تا حداقل آن‌ها را در روزهای تعطیل ببینم. در سال اول دبیرستان وقتی تنها زندگی می‌کردم حس کردم باید برای آینده‌ام تصمیم بگیرم.

پس از آن برای خودم یک هدف ترسیم کردم که چندین مرحله داشت. در گام نخست من به خودم قول دادم در یکی از دانشگاه‌های تهران، مشهد یا اصفهان مشغول به تحصیل شوم و پس از آن در سفارت کشورم در اسپانیا مشغول به کار شوم. دلیل انتخاب اسپانیا فیلم‌ها و تصاویری بود که از این کشور می‌دیدم و فرهنگ مردم این کشور بود. 

رسیدن به این هدف هر چه می‌گذشت برایم اهمیت بیشتری پیدا می‌کرد. به امید رسیدن به آن دوری از خانواده را تحمل می‌کردم و در رشته علوم انسانی مشغول به تحصیل شدم. پس از اتمام دبیرستان در کنکور شرکت کردم. در اولین تجربه فرصت مطالعه زیادی نداشتم و رتبه خوبی کسب نکردم برای همین دوباره تلاش کردم و در کنکور سراسری سال 1382 شرکت کردم.

 خوشبختانه این‌بار موفق به کسب رتبه 500 شدم و برای رسیدن به رؤیایی که در سر داشتم رشته علوم سیاسی و دانشگاه فردوسی را برای تحصیل انتخاب کردم.»

تقی‌پور پس از ورود به دانشگاه فردوسی به اولین مرحله از آینده‌ای که برای خود ترسیم کرده بود دست پیدا می‌کند. او از دل طبیعت کوه‌های زاگرس به مشهد می‌آید شهری که درباره آن تعریف می‌کند: «روزی که برای تحصیل در دانشگاه فردوسی به مشهد آمدم در پوست خودم نمی‌گنجیدم. حس می‌کردم از یک بهشت وارد یک بهشت دیگر شدم. من ترم‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشتم.

تمامی دام‌ها را فروختیم و با پولش در روستای قیام یک خانه و زمین کشاورزی خریدیم و از سال 1386 خانواده‌ام در آنجا ساکن شدند

در تعطیلات بین ترم‌ها و هر فرصتی که پیش می‌آمد برای دیدن و کمک به خانواده‌ام نزد آن‌ها باز می‌گشتم. هر کاری می‌توانستم از قبیل چوپانی و کمک برای ییلاق و قشلاق انجام می‌دادم تا اینکه پس از سومین سال حضورم در مشهد، به پدر و مادرم پیشنهاد دادم با توجه به ازدواج بیشتر برادران و خواهرانم و تنها شدن آن‌ها، زندگی عشایری را رها کنند و برای زندگی به روستای قیام بروند. 

قبول کردن این درخواست برای خانواده‌ام به ویژه مادرم که در یک خانواده عشایر متولد و تمام عمرش را این‌گونه زندگی کرده بود ابتدا ناممکن می‌آمد. پس از مدت‌‌ها صحبت راجع به این موضوع آن‌ها راضی شدند. ابتدا تمامی دام‌ها را فروختیم و با پولش در روستای قیام یک خانه و زمین کشاورزی خریدیم و از سال 1386 خانواده‌ام در آنجا ساکن شدند.»

 

راهی برای رسیدن به آرزویم

تقی‌پور پس از اتمام دوره کارشناسی برای رسیدن به رویای خود برای اخذ مدرک کارشناسی‌ارشد راهی تهران می‌شود او درباره حضورش در پایتخت و تلاش برای استخدام در وزارت امور خارجه می‌گوید: «سال86 برای من اتفاقات خوب زیادی رقم خورد. من علاوه بر اتمام دوره کارشناسی در آزمون کارشناسی‌ارشد رتبه16 را کسب کردم و وارد دانشگاه علامه طباطبایی تهران شدم. آنجا پس از اخذ مدرک کارشناسی‌ارشدم با معدل 18، تمام تلاشم را برای استخدام در وزارت امور خارجه آغاز کردم اما متأسفانه هیچ راهی برای رسیدن به آرزوی دوران نوجوانی‌ام نبود.

با توجه به رشته درسی‌ام و علاقه‌ای که به خدمت در ارتش داشتم تصمیم گرفتم در آزمون ورودی عقیدتی و سیاسی ارتش شرکت کنم. خوشبختانه در این آزمون پذیرفته شدم. پس از آن حدود یک سال دیگر در تهران ماندم و دوره‌های مقدماتی را پشت سر گذاشتم. در پایان آموزش‌ها من از بین 95شرکت‌کننده، موفق به کسب رتبه 5شدم و پس از تقسیم‌بندی برای خدمت به شهرستان اهواز رفتم تا با خانواده‌ام باشم و چندین سالی را در منطقه محروم خدمت کنم.»

 

اتفاقی که ما را به مشهد برگرداند

تقی‌پور در آخرین سال تحصیلش در دانشگاه فردوسی با همسرش سپیده امینی که دانشجوی رشته حسابداری در دانشگاه فردوسی بود آشنا می‌شود و با یکدیگر در شهریور 1386 ازدواج می‌کنند.

 او درباره شروع زندگی مشترک با همسرش تعریف می‌کند: «پس از اعزامم به شهر اهواز، همسرم از مشهد به این شهر آمد و ما در یک منزل سازمانی زندگی مشترک خود را آغاز کردیم. همه چیز خیلی خوب بود. با همسرم مدام به دشت و کوهستانی که در آنجا بزرگ شده بودم می‌رفتیم. او بسیار کنجکاو بود که همه جا را ببیند و حتی ما چندین بار به یک منطقه می‌رفتیم. همسرم از دیدن مناظر آنجا لذت بسیاری می‌برد و حتی دوست داشت در این استان زندگی کنیم.»

تقی‌پور به اینجای خاطراتش که می‌رسد اندکی سکوت می‌کند. او می‌خواهد درباره روزهایی سخن بگوید که از بیان آن‌ها واهمه دارد و می‌ترسد همسرش با شنیدن آن‌ها آزرده خاطر شود. 

هرطور که می‌شود سروان بغض 10ساله‌اش را سرکوب می‌کند و با صدای لرزان ادامه می‌دهد: «تابستان سال 1390بود که با همسرم تصمیم گرفتیم برای دیدن خانواده‌ام به روستای قیام برویم. حدود یک ساعت بیشتر از حرکت ما نگذشته بود که در نزدیکی شهر رامهرمز ناگهان خودرو من در یک پیچ تند از جاده خارج و پس از رفتن بر روی یک تپه خاکی چندین بار روی زمین دور خود غلتید.

پزشک همسرم به سراغ من آمد و گفت او دچار آسیب شدید نخاعی شده و باید خیلی زود عمل شود

از این حادثه دیگر چیزی به جز ناله‌های همسرم به یاد ندارم. حتی نمی‌دانم چه مدت بیهوش بودم اما چشم که باز کردم دیدم در بیمارستان شهر رامهرمز هستم. آنجا در ابتدا حتی نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده تا اینکه پرستاران آمدند. من از آن‌ها مدام سراغ همسرم را می‌گرفتم و آن‌ها ابتدا داستان تصادف را برایم بازگو کردند و سپس از بستری شدن همسرم در آنجا خبر دادند.

 کمی بعد پزشک همسرم به سراغ من آمد و گفت او دچار آسیب شدید نخاعی شده و باید خیلی زود عمل شود. خیلی زود همسرم را برای انجام عمل جراحی به یکی از بیمارستان‌های شهر اهواز منتقل کردم. پس از انجام عمل پزشکان ‌گفتند باید امیدوار باشم که در مدت 6ماه آینده او دوباره بتواند راه برود. 

همسرم نزدیک به یک ماه در بیمارستان اهواز بستری بود و پس از مرخص شدندش یک ماه دیگر در اهواز زندگی کردیم. آن روزها برای ما زندگی در این شهر حال دیگری پیدا کرد و دیگر هیچ کدام از ماندن در آنجا لذت نمی‌بردیم. از طرفی دیگر روزها و هفته‌های اول رسیدگی به همسرم برایم دشوار بود و از آنجایی که خانواده‌اش در مشهد زندگی می‌کنند درخواست انتقال به این شهر را دادم.»

 

به عشایر بودن همسرم افتخار می‌کنم

سپیده امینی 37ساله با بروز یک سانحه رانندگی تا به امروز محکوم به نشستن برروی ویلچر شده است. با وجود اینکه جز سر و دستانش قادر به تکان دادن عضو دیگری در بدنش نیست اما به کارهای هنری و خیاطی مشغول است و می‌کوشد با انجام برخی کارهای منزل به همسرش کمک کند. 

امینی درباره معلولیتش می‌گوید: از همان روزهای نخستی که این حادثه برایم رخ داد معلولیتم را پذیرفتم و با آن کنار آمدم و قبول کردم که باید روی این ویلچر بنشینم. به دلیل حمایت‌های همسرم است که توانسته‌ام با این اتفاق کنار بیایم. البته همچنان با همسرم مقالات علمی را برای درمانم دنبال می‌کنیم. این را هم اضافه کنم که بیکار در خانه‌ نمی‌نشینم.

همواره تلاش می‌کنم با انجام کارهای مختلف خودم را سرگرم کنم و درکارهای خانه به همسرم کمک کنم. پیش از ازدواج وقتی متوجه شدم همسرم در یک خانواده عشایر بزرگ شده بسیار خوشحال شدم و از آن استقبال کردم چون می‌دانستم عشایر مردمانی سخت‌کوش، مهربان، وفادار و قابل اطمینان هستند.

 با دیدن مناطق زندگی‌اش و تماشای سختی زندگی عشایر دوران کودکی همسرم را تصور می‌کردم که او در کودکی چگونه از مسیرهای صعب‌العبور عبور می‌کرده و تمام این‌ها اطمینانم را به او بیشتر می‌کند. البته این اطمینان همچنان ادامه دارد طوری که اگر 5مرد قوی ویلچرم را برای عبور از یک راه‌پله بلند کنند من نگران هستم که مبادا ویلچر از دست آن‌ها رها شود اما اگر همسرم تنها با یک دست این‌کار را انجام دهد مطمئن هستم او من را سالم بر زمین قرار خواهد داد.

امینی درباره کوهنوردی همسرش اضافه می‌کند: از اولین روزی که همسرم فرهاد درباره رفتن به کوه با من صحبت کرد با وجودی که در خانه تنها می‌ماندم از رفتنش استقبال کردم چون او مرد طبیعت است و با حضور در کوه انرژی مضاعفی می‌گیرد و خستگی نگهداری از من و کارهای خانه را در آنجا از تن به در می‌کند. برای همین بود که به رفتن تشویقش کردم و گفتم نگرانم نباشد.

 

پرستاری از همسر

تقی‌پور با وجود گذشت یک دهه از این حادثه همچنان به بهبودی شرایط همسرش امیدوار است و از هیچ تلاشی برای آن فروگذار نمی‌کند. او درباره پرستاری از همسرش می‌گوید: «مرداد سال 1390 وقتی به مشهد آمدیم من ابتدا وارد بخش عقیدتی و سیاسی هوانیروز شدم و 6سال در آنجا خدمت کردم.

برای مراقبت بیشتر از همسرم و دسترسی به پزشکان درخواست انتقالی‌ام را به بیمارستان ارتش در خیابان بهار ارائه کردم

 شرایط کاری خوبی داشتم به طوری که سال96 در روند فعالیت نیروهای عقیدتی و سیاسی کشور با کسب 96 امتیاز از 100 جزو نیروهای برتر معرفی شدم اما در همان سال تصمیم گرفتم برای مراقبت بیشتر از همسرم و دسترسی به پزشکان در مکانی خدمت کنم که به او نزدیک باشد. به همین دلیل درخواست انتقالی‌ام را به بیمارستان ارتش در خیابان بهار ارائه کردم. 

خوشبختانه با مساعدت و همکاری مسئولان عقیدتی و سیاسی ارتش از جمله حجت‌الاسلام شعبانعلی صالحی نسب، رئیس اداره عقیدتی سیاسی نیروی زمینی ارتش و امیر سرتیپ کیومرث حیدری فرماندهی نیروی زمینی ارتش خیلی زود با درخواستم موافقت شد و من برای خدمت به بیمارستان ارتش منتقل شدم. در بیمارستان شرایط خوبی برایم مهیا شد تا دانشم را درباره مسائل پزشکی به‌روز کنم و بتوانم به خوبی از همسرم نگهداری کنم.»

 

وصال با طبیعت پس از 4سال جدایی

تقی‌پور از کودکی در دل کوهستان بزرگ شده و عشق به طبیعت در تک تک سلول‌هایش نهفته است. اگرچه تحصیل و مشغله‌های زندگی به همراه حوادث تلخی که برایش رقم خورد او را 4سال از طبیعت جدا کرد اما دوباره پایش به کوه و طبیعت باز شد. «بیشتر عمر من در طبیعت سپری شده اما متأسفانه مشکلات و گرفتاری‌هایی که از سال 1386 تا 1390 داشتم باعث شد نتوانم دیگر به کوهنوردی یا طبیعت‌گردی در این مدت فکر کنم تا اینکه 2نفر از همکارانم در هوانیروز که درباره علاقه من به طبیعت اطلاع داشتند پیشنهاد دادند همراه آن‌ها برای صعود به قله زو مشهد بروم.

پیشنهاد آنها را با همسرم مطرح کردم و پس از استقبال و موافقتش یک پرستار به منزل ما آمد و من همراه همکارانم راهی کوه شدم. برای من آن روز به یاد ماندنی بود. وقتی از کوه بالا می‌رفتم، تصادف و تمام روزهای سخت را پشت سر ‌گذاشتم و احساس بسیار خوبی پیدا کردم که بیان‌شدنی نیست. قدم از قدم که برمی‌داشتم دوران کودکی‌ام و زندگی در سیاه چادرها جلوی چشمانم می‌آمد. وقتی به قله رسیدم شروع به راز و نیاز با خداوند کردم.

 کاری که همیشه هر وقت به قله کوهی می‌رسم اول از همه انجام می‌دهم چون معتقدم در آنجا خداوند دعا‌های بندگانش را بیشتر اجابت می‌کند. پس از آن روز خوب، با موافقت همسرم صعود از کوه‌های مختلف در استان و کشور برنامه ثابت من و همکارانم شد. هر هفته از یک کوه بالا می‌رفتیم و تا آنجا پیش رفتیم که در مرداد 97 همراه با تیم کوهنوردی ارتش از دماوند بلندترین کوه کشور صعود کردیم.

پس از منتقل‌شدنم به بیمارستان ارتش نیز از همکارانم دعوت کردم برای صعود به کوه‌های مختلف استان من را همراهی کنند. تعدادی از آن‌ها پذیرفتند و ما در بیشتر روزهای تعطیل کوهنوردی می‌کنیم.»

تقی‌پور اضافه می‌کند: من عاشق بالارفتن از کوه هستم و دوست دارم به عنوان یک کوهنورد شناخته شوم. این ورزش کمک زیادی به من و همسرم کرد. هربار که از یک کوه بالا می‌روم خستگی را پشت سر می‌گذارم و با روحیه بهتری به خانه بازمی‌گردم و از همسرم نگهداری می‌کنم. آرزو دارم یک باشگاه کوهنوردی تأسیس کنم تا علاقه‌مندان به این رشته ورزشی را جذب کنم.

 برای رسیدن به این آرزو قدم‌هایی هم برداشتم و به دنبال تأسیس یک باشگاه کوهنوردی رفتم اما متأسفانه تأمین هزینه‌های آن از توان من خارج است به‌ویژه که هزینه‌های درمان و نگهداری از همسرم بسیار زیاد است و من حتی بدون مسکن شخصی هستم.»

سروان تقی‌پور در پایان می‌گوید: «در این مدت من و همسرم با معلولان زیادی آشنا شدیم که متأسفانه بیشتر آن‌ها در تأمین هزینه‌های جاری زندگی خود با مشکل روبه رو هستند. امیدوارم مسئولان و خیران با ایجاد اشتغال و تأمین مسکن برای آن‌ها به شرایط زندگی این قشر کمک کنند.»

ارسال نظر