کد خبر: ۴۵۳۵
۲۴ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۱:۳۷

برادران مسلمی برای زیارت و شهادت به کربلا رفتند

هم محمدرضا و هم رجبعلی بسیار خوش‌برخورد و بلندنظر بودند. دستشان به خیر بود و با همسایه‌ها و قوم و خویش خیلی خوش‌رفتار و مهربان بودند. محمدرضا همیشه می‌گفت «می‌رویم؛ یا زیارت یا شهادت.» منظورش این بود که یا پیروز می‌شوند و به زیارت ائمه‌اطهار (ع) در نجف و کربلا می‌رود یا به شهادت می‌رسد.

با هم قد کشیدند، بزرگ شدند، درس خواندند تا اینکه پای جبهه و جنگ به میان آمد. «محمدرضا» رزمنده دوآتشه شد؛ زن و زندگی و دو دخترش را به خدا سپرد، اما «رجبعلی»، پسر ته‌تغاری خانه، می‌گفت «تا وقتی جنگ ادامه داشته باشد، ازدواج نمی‌کنم.» هردویشان زرنگ بودند؛ شهادت در راه خدا را با زندگی در دنیا تاخت زدند و از دروازه شهادت گذشتند. غلامرضا مسلمی، برادر بزرگ‌تر و زهرا حسینی، همسر شهید که از خانواده‌های اصیل محله مهرآباد هستند، با خوش‌رویی قصه دو برادر را روایت می‌کنند.

وارد خیابان مهرآباد‌۳ می‌شوم. خاطرم هست که قبلا نام اینجا «برادران شهید‌مسلمی» بود، اما حالا نام «اباذر» روی تابلو آن نقش بسته است. به منزل غلامرضا مسلمی، برادر شهدا، می‌رسم. خانه‌ای است که هنوز حال و هوای منازل دهه‌۵۰ و ۶۰ را حفظ کرده است. غلامرضا متولد‌۱۳۳۰، برادر بزرگ‌تر شهیدان محمدرضا و رجبعلی مسلمی است. خانواده پدری آن‌ها پرفرزند و بیشترشان دختر بودند و تنها سه پسر در خانواده بود. محمدرضا متولد‌۱۳۳۲ و رجبعلی ته‌تغاری خانواده پدری، متولد‌۱۳۴۸ بوده است.

شروع صحبت درباره رگ و ریشه خانواده آن‌هاست. حاج‌صفر مسلمی، پدر این سه برادر، اصالتا اهل روستای فراگرد در مسیر مشهد فریمان بود و همان‌جا ماند، اما برادر‌ها به مشهد، مهرآباد و همین خانه در خیابان مهرآباد ۳ آمدند و کنار هم ساکن شدند. پدرشان کشاورز بود، اما غلامرضا و محمدرضا در و پنجره‌سازی پیشه کردند؛ کارگاهی که آن هم در همین خیابان دایر بوده است. بعد‌از شهادت محمدرضا، رجبعلی در کارگاه جای او را می‌گیرد. صحبت از اخلاص اهالی روستا‌ها و شهر‌های فراگرد و فریمان می‌شود.

آقاغلامرضا می‌گوید: مردمان آن خطه به‌ویژه قدیمی‌تر‌ها حتی اگر سواد هم نداشتند، ایمانشان به جا بود. خاطره‌ای می‌گویم از سال‌های دور، حدود سال ۱۳۴۰ که ده‌ساله بودم. خاطرم است روزی جلو مسجد روستا عده‌ای پیرمرد نشسته بودند و حرف می‌زدند. فردی دیگری به اسم سیدابراهیم حسینی که آمد و گفت «من رساله روح‌الله خمینی (ره) را دارم.» فردی بود به اسم استاد ابراهیم دلاک گفت «اگر بفهمند تو را با رساله می‌گیرند و می‌برند و گم‌وگورت می‌کنند.» این را گفتم که بدانید عده‌ای از همان زمان انقلابی بودند.

زیر رگبار گلوله نیرو‌های شاهنشاهی شهادتین گفتم

زمان انقلاب رجبعلی کم‌سن‌وسال بوده است، اما غلامرضا و محمدرضا هر دو هر‌روز به خیابان می‌رفتند و در تظاهرات حضور فعال داشتند؛ البته هر‌کدام جدا و همراه دوستان خودشان. غلامرضا می‌گوید: در همان روز‌های منتهی به انقلاب (۹ دی) روزی بود که به‌سمت بیت آیت‌الله شیرازی می‌رفتیم و عده‌ای رودر‌روی ما از آن مسیر بر می‌گشتند و می‌گفتند «نروید که امروز به تظاهرکنندگان شلیک می‌کنند.» دقیق یادم نمی‌آید چه روزی بود، اما فردای آن روز ارتش به مردم ملحق شد. آن روز نیروی پایداری به‌سمت مردم شلیک کرد. ما جلو در بیت آیت‌الله شیرازی بودیم که تانک‌ها و نیرو‌های پیاده پایداری تیراندازی را آغاز کردند.

وارد کوچه‌ای شدیم و آنجا به پای یک جوان تیر خورد. صاحب‌منزلی در همان کوچه در را باز کرد و وارد خانه شدیم. آن جوان تیرخورده را از روی پشت بام‌ها به خانه‌اش فرستادیم که در همان نزدیکی بود. بعد از آن حکومت نظامی اعلام شد و مجبور شدیم تا شب در همان خانه بمانیم و بالاخره از کوچه‌وپس‌کوچه‌ها به‌سمت طلاب برویم و خود را به خانه برسانیم. فردای آن روز جلو استانداری مشغول تظاهرات بودیم که تانک‌ها آمدند و یک نفر را هم له کردند. آنجا در هیاهوی جمعیت به زمین خوردم. کاپشن تنم بود و هر‌چه تلاش کردم نتوانستم بلند شوم. شهادتین را گفتم. بالاخره مردم از روی زمین بلندم کردند و توانستم فرار کنم.

 

قصه  رشادت دو برادر از روزهای انقلاب و دفاع مقدس به روایت خانواده‌ها
خدمت در‌کنار حاج احمد متوسلیان

پس‌از خاطرات انقلاب، حرف روز‌های دفاع مقدس پیش کشیده می‌شود. غلامرضا می‌گوید: در خانواده، اول خودم به جبهه رفتم. سال‌۵۹ بود. ابتدای سال‌۶۰ به مشهد برگشتم. زمانی‌که به جبهه رفتم، حاج‌احمد متوسلیان مسئول ما بود. پایش ترکش خورده بود و با همان وضعیت تا سر تپه و سنگر ما بالا آمد و گفت «برادر‌ها مهمات چندانی نداریم. هر گلوله با‌ارزش است و برابر با جان شما. گلوله‌ها را هدر ندهید.» در مریوان خدمت می‌کردم. فرمانده گروهی بسیجی با ۳۶‌نفر بودم و شش‌سنگر داشتیم. محمدرضا حدود یک سال بعد از برگشتن من به جبهه رفت و در حدود یک‌ماه و خرده‌ای آنجا بود تا شهید شد.

 

دختر‌ها کوچک بودن که پدر شهید شد

صحبت به اینجا که می‌رسد، گفتگو با همسر محمدرضا را آغاز می‌کنم. زهرا حسینی متولد‌۱۳۴۰ است. زهرا‌خانم سال‌۱۳۵۵ با محمدرضا ازدواج کرد. شش‌سال با شهید زندگی کرد و ثمره ازدواجشان دو دختر به نام‌های معصومه و کلثوم است. معصومه زمان شهادت پدرش دو سال داشته و کلثوم هم شش‌ماهه بوده است.

او درباره اخلاق و رفتار محمدرضا می‌گوید: شهدا با ما فرق می‌کنند و انگار انسان‌های دیگری هستند. هم محمدرضا و هم رجبعلی بسیار خوش‌برخورد و بلندنظر بودند. دستشان به خیر بود و با همسایه‌ها و قوم و خویش خیلی خوش‌رفتار و مهربان بودند. وقتی محمدرضا شهید شد، کم‌سن‌و‌سال و به اصطلاح بچه بودم. ولی زمانی‌که رجبعلی رفت، کامل می‌فهمیدم که حس و حالشان با ما فرق می‌کند.

زهرا‌خانم دوباره به خاطرات آن روز‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید: محمدرضا مدت کوتاهی در جبهه بود و در همان مدت هم یک بار نامه نوشت. طولی نکشید که خبر شهادتش را آوردند. دقیق یادم می‌آید که نوروز سال‌۱۳۶۱ خبر دادند که محمدرضا شهید شده است. سه روز بعد هم پیکرش را آوردند و به سردخانه بیمارستان امام‌رضا (ع) رفتیم و بعد به معراج شهدا. خاطرم هست که آن روز دویست‌پیکر شهید را آورده بودند. صورتش را دیدم؛ آرامش خاصی داشت. روی گردن شهید خون خشک بود و به نظرم آمد از آن ناحیه گلوله یا ترکش خورده است.


محمدرضا برای شهادت می‌رفت

محمدرضا شهید شد، ولی زهرا‌خانم به فراگرد بر‌نگشت و همین‌جا کنار خانواده همسرش زندگی کرد. او بعد‌از شهادت محمدرضا روز‌های سختی را گذراند. به گفته خودش سال‌ها گذشت تا توانست از آن نگرانی و غم فاصله بگیرد. زهرا خانم می‌گوید: محمدرضا همیشه می‌گفت «می‌رویم؛ یا زیارت یا شهادت.» منظورش این بود که یا پیروز می‌شوند و به زیارت ائمه‌اطهار (ع) در نجف و کربلا می‌رود یا به شهادت می‌رسد. من می‌گفتم «بگذار دیگران بروند.»، اما فایده نداشت و تصمیمش را گرفته بود. بعد‌ها به رجبعلی هم می‌گفتم «تو نرو که اگر اتفاقی بیفتد، خیلی تنها می‌شویم.»، اما او هم می‌گفت «اگر من نروم و دیگران هم نروند، جبهه خالی می‌شود.»

رجبعلی تصمیمش را خیلی سال جلوتر گرفته بود و به‌همین‌دلیل هیچ‌وقت داماد نشد و می‌گفت «تا وقتی جنگ ادامه داشته باشد، ازدواج نمی‌کنم.» به نظرم مردم آن دوره کمی فرق داشتند و بیشتر خالص و مخلص بودند.

 

قصه  رشادت دو برادر از روزهای انقلاب و دفاع مقدس به روایت خانواده‌ها
ندیدم مادرم اشک بریزد

غلامرضا درباره حال و هوای آن روز‌ها به‌ویژه شرایط روحی پدر و مادرش می‌گوید: پدر و مادرم انسان‌های عجیبی بودند و بعد‌از شهادت برادرانم حتی یک بار دلشان نلرزید یا حداقل ما هیچ‌وقت اشکشان را ندیدیم. زمان شهادت محمدرضا، پدر در بیمارستان شاهین‌فر بستری و تازه دستگاه گوارشش را عمل کرده بود. همه فامیل می‌گفتند خبر شهادت محمدرضا را الان به او نگوییم، اما من پافشاری کردم تا پیش از دفن پیکر محمدرضا پدر حتما او را ببیند. در‌نهایت همین‌طور هم شد. پدر آمد و پیکر پسرش را دید، صورتش را بوسید و از بیماری هم به برکت حضور شهید فارغ شد.

بابا سال‌۶۷ فوت کرد، اما شهادت و تشییع پیکر دو فرزندش را دید. مادرم، شهربانو دلاور، هم چهارده‌سال پیش به رحمت خدا رفت. حتی یک بار هم ندیدیم که مادرم اشک بریزد. صبر زیادی داشت و می‌گفت «خدا خودش داده و گرفته است.» مادرم حتی به من می‌گفت «مبادا غم و غصه برادر‌ها را بخوری. خدا خودش می‌داند و بنده‌هایش.»


مجروح‌شده بغلش کردم و به خانه آوردم

رجبعلی، فرزند کوچک‌تر این خانواده، یک‌سال پس‌از محمدرضا و در سال‌۶۲ عازم جبهه می‌شود. رجبعلی عزیز دل همه اهالی این خانه بوده است. غلامرضا درباره برادرش می‌گوید: رجبعلی هجده‌ساله بود که به شهادت رسید. اولین‌بار که می‌خواست به جبهه برود، کلاس دوم راهنمایی بود و به دلیل سن کمش قبول نمی‌کردند. مثل همه نوجوان‌های آن دوره، کپی شناسنامه‌اش را دستکاری کرد و بالاخره برای آموزش پذیرفته شد. در‌مجموع سه‌بار به جبهه اعزام شد. اولین‌بار رفت و بعد از چندماه سالم برگشت. در دومین اعزام و در جزیره مجنون از ناحیه ساق پا و شانه راست مجروح شد.

یادم است که به‌سمت خانه می‌آمدم و سر کوچه دیدم با عصا به‌سختی به‌سوی در منزل می‌رفت. بغلش کردم و روی دست به خانه آوردمش. مدتی که خانه بود تا قبل از بار سوم اعزام حرف‌های شنیدنی بسیاری داشت. یادم می‌آید که می‌گفت «در جزیره مجنون آن‌قدر درگیری شدید و زیاد بود که روی جنازه بعثی‌ها راه می‌رفتیم.»

 

قصه  رشادت دو برادر از روزهای انقلاب و دفاع مقدس به روایت خانواده‌ها

 

از امام‌رضا (ع) خواستم برادرم را بازگرداند

غلامرضا درباره آخرین اعزام رجبعلی که در آن به شهادت رسیده بود، این‌طور روایت می‌کند: بار سوم رجبعلی برای نود روز خدمت رفت. ۴۵ روز گذشته بود که دوستانش برای مرخصی آمدند. از آن‌ها پرسیدم از رجبعلی چه خبر و چرا نیامده است که گفتند «مجروح شده و او را به پشت خط مقدم آورده‌اند.» بار و بندیل بستم و به‌دنبالش رفتم. جست‌وجو برای یافتن رجبعلی ۱۰ روز طول کشید و در این مدت به بیمارستان‌های اصفهان، کرمانشاه، ایلام و ارومیه و چندجای دیگر رفتم. می‌رفتم به بیمارستان‌ها و آنجا مجروحان زخمی و بیهوش و آن‌هایی را که توانایی حرف زدن را نداشتند، می‌دیدم و امید داشتم رجبعلی بین آن‌ها باشد.

سخت‌ترین این بازدید‌ها در معراج شهدای کرمانشاه بود که پارچه روی شهیدی را کنار زدم و همین که دیدم سر ندارد، از حال رفتم. به صورتم آب زدند و وقتی به هوش آمدم، از روی دست و پا‌ها دیدم رجبعلی بین آن‌ها نیست. از آنجا به خوی و تبریز رفتم و آنجا هم خیلی سخت گذشت؛ چون مجروحان و شهدای شیمیایی‌شده را آورده بودند و اوضاع و احوالشان اصلا خوب نبود.

در آن ۱۰ روز در نقاط مختلف فقط مجروحان بی‌نام‌و‌نشان و بیهوش و پیکر شهدا را دیدم. اما رجبعلی را ندیدم. بعد از آن به مشهد برگشتم. بدون اینکه به خانه برگردم به حرم مطهر امام‌رضا (ع) رفتم و گفتم «یا امام‌رضا (ع) اگر برادرم شهید شده یا اسیر و مجروح هر‌چه شده از تو می‌خواهم.»

نود روزی که قرار بود رجبعلی در جبهه باشد تمام شده بود و دیگر جوابی برای مادرم نداشتم که چرا از جبهه برنگشته است. فردای آن روز خبر دادند که به بیمارستان قائم (عج) بیایید و رجبعلی مجروح شده است. همان‌جا پشت تلفن گفتم نه شهید شده و شما می‌گویید مجروح شده است. رفتم آنجا و پیکر او را دیدم و بعد تماس گرفتم و مادر و پدر و خانواده آمدند.

ماجرای شهادت رجبعلی هم این‌طور است که با اینکه سرما خورده و بیمار بوده، به سنگر بالای قله رفته بود. آنجا شهید شد و پیکرش هم چند روزی آنجا ماند. گویا یا شیمیایی یا توسط بعثی‌ها خفه شده بود.


نام شهدا از تابلو کوچه برداشته شد

غلامرضا می‌گوید زهرا‌خانم نوه عمه من است و بعد‌از شهادت محمدرضا تصمیم گرفتیم با هم زندگی کنیم. خیابان مهرآباد‌۳ از همان زمان به نام برادران شهید‌مسلمی است. البته از یکی‌دو سال پیش نام کوچه را به خیابان «اباذر» تغییر دادند که باعث رنجش خانواده شهید شده است. گویا چند‌باری هم موضوع را گفته‌اند، اما نام برادران شهید را باز نگردانده‌اند.

غلامرضا می‌گوید: ما گفتیم و نام کوچه را عوض نکردند؛ حالا هم نمی‌خواهیم. ارج و قرب شهدا بیشتر از آن است که پیگیر شویم؛ خود مسئولان باید حرمت آن‌ها را نگه دارند.

در محله همگی احترام آن‌ها را دارند و در تمام این سال‌ها بی‌احترامی ندیده‌ایم. زهرا‌خانم می‌گوید: چیزی که شاید مردم به آن توجه نکنند، اخلاق و رفتار خانواده شهداست. در این سال‌ها خانواده شهیدان مسلمی در کوچک‌ترین اخلاق و رفتارشان با مردم دقت نظر داشتند و حواسشان بوده است که حرمت شهدا حفظ شود؛ چه در لباس پوشیدن و دین‌داری و چه در حسن رفتار با مردم.

زهرا‌خانم می‌گوید: حقیقت این است که مسئولیتی گردن ماست و حتی به پسر کوچکم می‌گویم لباس نامناسب نپوشد. دختر‌های خانواده هم بدون چادر جایی نمی‌روند. شکر خدا بچه‌ها هم رعایت می‌کنند و از همه‌شان راضی هستم.

کلمات کلیدی
ارسال نظر