کد خبر: ۴۸۴۳
۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۵:۰۰

سرهنگ اسماعیل یزدی‌نژاد، رکورددار حضور در جنگ تحمیلی

سرهنگ اسماعیل یزدی‌نژاد از همرزمان شهید صیاد شیرازی، از رکوردداران جنگ بود؛ تمام هشت سال جنگ تحمیلی را در جبهه و خطوط مقدم حضور داشت.

خادم| هیچ جنگی در جبهه تمام نمی‌شود. هیچ جنگی با بیانیه و قطعنامه تمام نمی‌شود. جنگ کش می‌آید. توی زندگی کسانی که عزیزی از دست داده‌اند، کسانی که درگیرش بوده‌اند، آن‌هایی که خون ریخته‌اند، خون داده‌اند، جنازه شرحه شرحه رفیق‌شان را به کول گرفته‌اند، جنازه رفیقی را جا گذاشته‌اند.

نه، هیچ جنگی در خط مقدم تمام نمی‌شود. با آدم‌ها پخش می‌شود توی تمام شهر‌ها و روستاها. یکی از آن‌ها سرهنگ اسماعیل یزدی‌نژاد بود. مردی که چند روز پیش هفتمش را سیاه پوشیدند خانواده و هم رزمانش؛ و تنها همین چند روز است که جنگ برای او تمام شده است.

او از رکوردداران جنگ بود؛ تمام هشت سال جنگ تحمیلی را در جبهه و خطوط مقدم حضور داشت؛ درست یک روز بعد از اینکه اولین خلبان جنگنده عراقی دکمه رها شدن اولین بمب بر فرودگاه مهرآباد را فشار داد.

اینکه می‌گویم از باقی ماندن جنگ با او می‌گوییم، نه شعار است و نه اغراق. وقتی خانواده از خاطراتش می‌گویند، از اشک‌هایی که وقت یادآوری روز‌های جنگ و لحظات شهادت همرزمان و نیرو‌های داوطلب جوان می‌ریخته، از وقتی که اثرات فشار‌های روانی و موج انفجار با هم تلفیق می‌شده و چاره‌ای نداشته جز فریاد زدن، از همان فریاد‌هایی که یک فرمانده برای نجات جان افرادش می‌زند: «سنگر بگیرید... دارند حمله می‌کنند...»

این‌ها فیلم نیست، چیز‌هایی است که دختر و داماد و نوه او دیده اند. بارها؛ و آخر هم همین فشار‌ها باعث می‌شود سکته مغزی کند. چند بار و با فاصله کم. سرهنگ اسماعیل یزدی‌نژاد از همرزمان شهید صیاد شیرازی بوده و شاید جالب باشد که بدانید او درست در روز سالگرد فرمانده‌اش، شهید سپهبد صیاد شیرازی دارفانی را وداع گفت.

راویان بخش کوتاهی از زندگی او در این گزارش، دختران و داماد‌های او هستند. حیف که دیر فهمیدیم. شاید هم همان شد که او می‌خواست، گمنام جنگیدن و گمنام خاموش شدن.

 

فرزند یک کشاورز ساده

اسماعیل یزدی‌نژاد متولد سال ۱۳۱۵ در درگز، فرزند یک کشاورز ساده بود. او در دوران سربازی به در نظام علاقه‌مند شد و ماندنی. درجه گرفت و بعد به توصیه همسرش درس را ادامه داد و موفق به کادر افسران نیروی زمینی ارتش بپیوندد. او روز‌های ملتهب انقلاب با لباس مبدل به بیت آیت ا... شیرازی آمد و شد داشت و سعی داشت با جریان انقلابی در حرکت باشد.

 

رزمنده‌ای از اولین روز جنگ

اما بخش مهمی از زندگی سرهنگ یزدی‌نژاد در جبهه و در دوران جنگ تحمیلی گذشت. داماد خانواده می‌گوید: از ابتدای جنگ حضور داشتند و هشت سال دفاع مقدس را در جبهه حضور داشتند. درست روز بعد از اینکه فرودگاه مهرآباد را زدند از تربت جام که محل خدمت‌شان بود به لشکر ۷۷ آمد و از اینجا اعزام شدند.

از پادگان آمده خانه و به همسرش گفته بود: «خانم، عراق حمله کرده و فرودگاه مهرآباد را زده و من باید بروم، وظیفه دارم که بروم، وظیفه دارم که از کشورم دفاع کنم.» این بود که رفت و تا هشت سال نیامد. گاهی اوقات هر سه چهار ماه یک بار چند روزی به مرخصی می‌آمد.  
سرهنگ یزدی‌نژاد ابتدا به عنوان فرمانده گروهان رفت، اما به واسطه دلاوری‌ها و توانمندی‌ها و فتوحاتی که داشت درجاتی تشویقی به او دادند و فرمانده گردان شد. از هم رزمان آقای محسن رضایی و شهید آب‌شناسان بود و اصلا همانجا که شهید آب‌شناسان ترکش خوردند و به شهادت رسیدند کنارشان بود که ایشان هم ترکش‌هایی به پشت‌شان اصابت می‌کند که برای درمان به تهران اعزام می‌شوند و بعد از بهبود نسبی دوباره به خط برمی‌گشتند.

البته ما اصلا از جریان خبر نداشتیم. به خاطر اینکه کسی ناراحت و نگران نشود چیزی به خانواده نگفته بود. از مجروحیت و ترکش خوردن‌شان هیچ چیزی نمی‌گفتند، هیچکس خبر دار نمی‌شد. اصلا دو ماه ازش خبری نداشتیم و فکر کردیم مفقود شدند و برادرشان رفت جبهه تا ببینند چه اتفاقی برایش افتاده است.

 

سرهنگ اسماعیل یزدی‌نژاد، رکورددار حضور در جنگ تحمیلی

 

فرمانده‌ای شجاع و پیش‌رو

او به یکی از صفات برجسته سرهنگ یزدینژاد اشاره می‌کند و می‌گوید: آدم بسیار شجاعی بود، فرماندهی بود که همراه نیروهایش جلو می‌رفت. از کسانی نبود که پشت خط بمانند و نیرو‌ها‌ی شان را بفرستند جلو. همیشه توی خط بود و همیشه همراه و حتی پیش‌رو نیرو‌های خودش بود.

خیلی نسبت به نیروهایش متعهد بود و احساس مسئولیت. بار‌ها شده بود که همکارهای‌شان که من را می‌دیدند می‌گفتند ما هر چه می‌گوییم فایده‌ای ندارد، شما راضی‌شان کنید که کمی برگردند عقب و استراحت کنند. اما ایشان زیر بار نمی‌رفتند و می‌گفتند وقتی جنگ تمام نشده چطور برگردم؟

مگر می‌شود نیروهایم را آنجا بگذارم و خودم برگردم عقب؟ برای همین تمام هشت سال را در جبهه ماند و حتی بعد از قطعنامه هم چند ماهی در منطقه ماندند. بیشتر خدمت‌شان را هم در منطقه جنوب و مدتی را هم در منطقه غرب و کردستان گذراندند.
یکی از کار‌هایی که می‌کرد نفوذ به خاک عراق و شناسایی بود. یعنی خودش با موتور وارد خاک عراق می‌شده و شناسایی می‌کرده و برمی‌گشته. این را ما به تازگی فهمیدیم، وقتی در مراسم ترحیم یکی از هم رزمانش آمد و خاطره‌هایی از این ماجرا‌ها برای ما تعریف کرد.  
برای عملیات‌های مختلف خودش را مامور می‌کرد. به همین خاطر در عملیات‌های زیادی حضور داشت. حتی جایی که یگان خودش نبود و قرار بود عملیاتی انجام شود داوطلبانه درخواست ماموریت می‌کرد تا بتواند در عملیات شرکت کند.

 

نمی‌توانم دروغ بگویم

او ادامه می‌دهد: به خاطر همین غنیمت بسیار با ارزش گفتند اگر خانه نداری بیا قطعه زمینی به شما به عنوان تشویق بدهیم، ایشان گفته بود من خانه دارم و نمی‌توانم به دروغ بگویم ندارم، گفتند پس اگر ماشین نداری، بیا ماشین بگیر، ایشان باز گفته بود ماشین هم دارم و نمی‌توانم دروغ بگویم، بدهید به درجه‌دار من و آن‌ها هم ماشین را دادند به نیروی زیر دست ایشان. البته قول درجه تشویقی بهشان دادند، ولی شاید به علت شلوغی‌ها و درگیری‌های آن زمان فراموش شد.

 

همکاری با سپاه

از همکاری‌های‌شان با سپاه می‌گفتند و ظاهرا رابطه خوبی هم با آن‌ها داشتند. می‌گفتند: «یک بار چند تانک غنیمتی را به بچه‌های سپاه دادم. اوایل جنگ نیرو‌های سپاه و داوطلبان اسلحه نداشتند، یک بار یکی از آن‌ها آمد و گفت اگر می‌توانید تعدادی سلاح به ما بدهید. من هم به اسلحه دار گفتم در اسلحه خانه را باز کند و تعدادی که لازم دارند را به آن‌ها بدهد.» 

 

گریه برای جوانانی که پرپر شدند

دختر سرهنگ یزدی نژاد وارد صحبت می‌شود و خاطره‌ای از پدر می‌گوید، خاطره‌ای که تلخ و گزنده است: در یکی از عملیات‌ها حدود ۳۰۰ نفر بسیجی شهید می‌شوند و ایشان را چنان تحت تاثیر قرار داده بود که تا پایان عمر نتوانست فراموش کند. می‌گفت من می‌دانم و دیدم که چه اتفاقی افتاده و چه جوان‌هایی شهید شدند.

ظاهرا برای آن عملیات تعداد زیادی بسیجی نوجوان را که آموزش جدی ندیده را آورده بودند. پدر مخالفت کرده و گفته این‌ها برای عملیات آماده نیستند و هنوز باید تجربه کسب کنند، اما ظاهرا موافقت نمی‌شود که در آن عملیات حدود ۳۰۰ نفرشان شهید می‌شوند.

حتی وضعیت طوری بوده که نمی‌شده جنازه‌ها را به عقب برگردانند و پدر با یکی از نیروهایش با موتور می‌رفتند و جنازه‌ها را دانه دانه جمع کرده و به عقب آوردند.
او به یاد می‌آورد: بار‌ها شده بود که با یادآوری این خاطره و خاطرات دیگر گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت و مطمئنم همین فشار‌های عصبی و روانی بود که باعث شد سکته مغزی کنند.

 

غنیمت گرفتن هلیکوپتر از عراقی‌ها

او در بخشی از صحبت‌هایش یکی از خاطرات جالب سرهنگ‌یزدی‌نژاد را تعریف می‌کند: تاجایی که ما می‌دانیم در طول دوران جنگ تنها یک هلیکوپتر سالم از عراقی‌ها غنیمت گرفته شد و این هلیکوپتر را سرهنگ یزدی نژاد بودند که به غنیمت گرفتند.

خودشان ماجرا را اینطور برای ما تعریف کردند: «با یکی از پرسنل داشتیم با موتور گشت می‌زدیم که صدای هلیکوپتر شنیدیم که پس از چند دقیقه‌ای قطع شد. گفتم حتما همین دور و بر است. آهسته جلو رفتیم و دیدیم هلیکوپتر عراقی‌هاست. بعد بیسیم زدم و نیرو‌ها آمدند و محاصره‌شان کردیم و هلیکوپتر را گرفتیم و عراقی‌ها را هم اسیر کردیم.»

غنیمت گرفتن سرهنگ اسماعیل یزدی‌نژاد از بعثی‌ها


دردی که پایان نداشت

او ادامه می‌دهد: ایشان چهار بار سکته مغزی کردند. فشار‌های عصبی زیاد و موج انفجار روی ایشان تاثیر گذاشته بود و هیچوقت رهایش نکرد. آن استرس شدیدی که برای نیروهایش داشت تاثیر گذاشته بود. یک بار که آمده بود مرخصی و خواب بود، باد پنجره را محکم به هم زد، یک دفعه از خواب پرید و گفت احساس کردم خمپاره آمد. می‌دیدم که اصلا آرامش ندارد.

اولین سکته حدود دو سال پیش بود. تیرماه پارسال دومین سکته را زدند. در خانه نشسته بودند که ناگهان گفتند: «حمله کنید... دارند می‌زنند... کیسه‌ها را خوب بچینید... دارند می‌آیند...» و از همین حرف‌ها می‌زدند که ناگهان سکته کردند. در این حد فشار روی‌شان بود.  

بعد از تیرماه که دومین سکته را زدند دیگر حال‌شان بهبود پیدا نکرد و پشت سر هم سکته‌های دیگری هم زدند. تمام این سکته‌ها مغزی بود. دکتر هم گفت این‌ها به خاطر همان حضور در جبهه است که حالا دارد اثرهایش را می‌گذارد.  

 

هیچ‌وقت برای گرفتن درصدِ جانبازی اقدام نکرد‌

می‌گوید: ترکش‌های زیادی خوردند که تعدادی را درآوردند و تعدادی که ترکش‌های ریزی بود در تنش ماند. اصلا هم دنبال گرفتن جانبازی نرفت. می‌گفت من برای وطنم رفتم، برای خاکم رفتم.  واقعا برای کشورش فداکاری کرد، ولی آن طور که باید حمایت نشد.

بعد از اینکه حال‌شان وخیم شد به بیمارستان ارتش بردیم‌شان که یک هفته ایشان را نگه داشتند و گفتند باید ببرید و ما هم مجبور شدیم ببریم‌شان بیمارستان خصوصی که هزینه زیادی داشت و برای تامین آن مجبور شدند خانه‌شان را بفروشند و یک واحد آپارتمان کوچک بخرند تا بتوانند از پس هزینه‌های درمان برآیند.

هیچ‌کس و هیچ ارگانی در هزینه‌های بیمارستان کمکی نکرد. بعد هم که فوت کردند کسی به ما پیشنهادی نداد و ما هم به خواست ایشان دنبال چیزی نرفتیم و واقعا گمنام ماند. الان هم در بهشت رضا (ع) در قطعه عمومی دفن شدند.  

ارسال نظر
نظرات بینندگان
حمزه یزدی نژاد
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۱:۲۰ - ۱۴۰۲/۰۵/۱۴
0
0
سلام و عرض ادب

روحش شاد

همیشه و تا ابد افتخار ما و این کشور خواهد ماند.

سپاس بیکران از اطلاع رسانیتون