«در بینالحرمین نشسته بودیم که مادرم با اشاره دست، دختری را به من نشان داد و گفت: مرتضیجان ببین خوب است؟ او را برایت درنظر گرفتهام. کنجکاو شدم که او و خانوادهاش را که در کاروان خودمان بودند، بیشتر بشناسم.
از آن روز تا زمان خواستگاری حدود ۱۰ماه طول کشید؛ ۱۰ ماه پرچالش با نگاه ریزبینانه پدر همسرم، اما هرچه بود، گذشت و درنهایت اجازه خواستگاری را به ما دادند و در تیرماه۱۴۰۱ به عقد هم درآمدیم.»
مرتضی حدادیان و زهرا سوری زوج جوان ساکن محله بهشتی هستند که ماجرای ازدواج آسانشان شنیدنی است. سالروز ازدواج حضرتعلی (ع) و حضرت زهرا (س) بهانهای شد تا بهسراغشان برویم و با آنها گفتگو کنیم.
قرارمان در مسجد پنجتن در کوچه بهشتی ۴۰ است، همان مسجدی که پدر مرتضی بهدلیل همسایگی با آن، خانهشان در بولوار شهیدموسویقوچانی را فروخته و به این محله آمده است. او میخواهد فرزندانش هم مانند جوانی خودش در اینجا رشد کنند و با آموزههای دینی آشنا شوند.
مرتضی زودتر از ما رسیده است. او که این روزها نوزدهسالگیاش را سپری میکند، چهارسالی هست که درسخواندن در حوزه علمیه حضرتمهدی (عج) را شروع کرده و تنها فرد روحانی در خانوادهشان است.
از ماجرای ازدواجش اینچنین برایمان تعریف میکند: در حوزه درس میخوانم و تمایل داشتم ازدواج کنم. یکبار در لفافه این موضوع را با مادرم مطرح کردم. او هم پاسخ داد که تعدادی دختر برایم در نظر گرفتهاست و صبر کنم تا ببینیم چه میشود. پساز مدتی به کربلای معلی مشرف شدیم.
در بینالحرمین نشسته بودیم که مادرم با اشاره دست، دختری را به من نشان داد و گفت: مرتضیجان! ببین خوب است؟ آن دختر را برایت درنظر گرفتهام. کنجکاو شدم تا او و خانوادهاش را که در کاروان خودمان بودند، بیشتر بشناسم. حواسم را جمع کردم و در تلاش بودم تا غیرمستقیم خانواده آنها را بشناسم، غافل از اینکه پدر همسر آیندهام مشاور است و میتواند متوجه رفتارهای من بشود و با دقت بیشتری رفتارهای مرا تحلیل کند.»
بعد از سفر کربلا، پدر و مادر مرتضی برای طرح موضوع خواستگاری به دفتر مشاوره حجتالاسلاموالمسلمین قاسم سوری، پدر زهراخانم، میروند و ماجرا را با او درمیان میگذارند. بعد از آن روز، چند جلسه دیگر نیز با هم صحبت میکنند. پدر عروسخانم میخواهد مرتضی به دفترش برود و قبل از طرح موضوع با دخترش ابتدا خودش او را بسنجد و ببیند آیا مرد زندگی هست یا نه.
به اینجای ماجرا که میرسد، لبخند روی لبهای حدادیان مینشیند و میگوید: صحبت که نه؛ باید بگویم تحلیل و چالش! ۱۰ ماه رفتوآمد من به دفتر مشاوره ایشان ادامه داشت. در هر جلسه گفتگو، تستها و چالشهای مختلفی پیش روی من قرار میداد و هربار موضوعی را مطرح میکرد و مرا به این سمت میبرد که در میان راه زندگی خواهم ماند و باید از پدرم کمک بگیرم. هربار مصممتر از قبل میگفتم پدرم مرا مستقل بار آورده است و خودم از پس مشکلاتم برمیآیم.
بعد از حدود ۱۰ ماه رفتوآمد بالاخره اجازه خواستگاری رسمی را به مرتضی دادند. آنجا بود که برای اولینبار او با زهرا خانم صحبت کرد و از اولویتهای زندگیاش گفت. مرتضی موافق بریزوبپاش مراسم عروسی نبود.
او به همسر آیندهاش گفته بود بهخاطر فعالیتهای فرهنگی کمتر در خانه حضور دارد و مسئولیت کارها برعهده او خواهد بود؛ مرتضی همچنین گفته بود اهمیت فرزندپروری، کمتر از کار فرهنگی نیست که زهراخانم هم با این دیدگاه موافق بود.
شاید بهدلیل تربیت خانوادگیشان بود که آنها بسیاری از آرزوهای واهی جوانان را در سر نداشتند.
نگاهی به زهراخانم که تازه به جمع ما پیوستهاست، میاندازیم. او هم مانند همسرش آرام است و خوشمشرب. میخندد و میگوید: ما شباهتهای زیادی از نظر فکر و عقیده به هم داریم. در ازدواج هیچ وقت ملاکم مادیات نبود، اما برایم مهم بود که همسرم به بلوغ عقلی، اجتماعی و شخصیتی رسیده باشد. مسئولیتپذیری هم که دیگر جای خودش را دارد.
هنگامیکه صحبتهای همسرم را شنیدم و متوجه این شباهتها شدم، پذیرش ازدواج برایم آسانتر شد. البته ناگفته نماند من به پدرم اطمینان دارم و میدانستم اگر مرتضی شرایط لازم برای ازدواج را نداشت، پدرم هرگز به او اجازه خواستگاری را نمیداد. با این اطمینان به آقامرتضی جواب مثبت دادم.
مهریهاش چهاردهسکه عندالاستطاعه است و هیچ شرط خاصی در شروط ضمن عقد ندارند. به زهراخانم میگوییم: برای مراسم ازدواجت ساده گرفتهای، اما چرا مانند دیگر دختران درخواست مهریه بالا نکردهای تا ازدواجت تضمین شود؟ این چهاردهسکه را هم گذاشتهاید که اگر آقامرتضی استطاعت مالی داشت پرداخت کند؛ این ریسک نیست؟
او که لبخند از لبانش محو نمیشود، جواب میدهد: ازدواج آنقدرها هم سخت نیست! قبل از شناخت برای آشنایی بیشتر باید سخت گرفت، اما پس از آشنایی و رسیدن به اطمینان کافی این سختگیریها معنایی ندارد. هزینه عروسی به نظرم خرج اضافه است و پیشنهاد رفتن به کربلا را که آقامرتضی داده بود، ترجیح دادم.
نگاه مردم برایمان مهم نبود که بگویند مراسم ازدواج داشتند یا نه! تربیت خانوادگیام بهگونهای است که هیچگاه حسرت نمیخورم. مهم شادزیستن است. با کمترینها هم میتوان در زندگی خوشحال بود؛ این را از پدر و مادرم آموختهام و به آن افتخار میکنم.
سن مرتضی این نکته را در ذهن ما تداعی میکند که به طور حتم خانواده هر دو طرف بهویژه پدر مرتضی، او را حمایت میکنند، وگرنه با شرایط سخت اقتصادی، گذراندن زندگی، کار آسانی نیست. این را که میگوییم، هر دو میخندند و مرتضی پاسخ منفی میدهد.
او میگوید: پدرم بازاری است و وضع مالی خوبی دارد، اما ما را طوری تربیت کرده است که روی پای خودمان بایستیم. درواقع از همان دوران نوجوانی او به من ماهیگیری یاد داده است. به خاطر ندارم از زمانیکه دست چپ و راستم را شناختم، تابستانی را بیکار گذرانده باشم. پدرم همیشه پیشنهاد میکرد سر کاری بروم و مهارتی بیاموزیم. من که پسر بزرگ خانواده بودم، به حرفهایش گوش میکردم. تمام هموغم پدرم این بود که به ما مسئولیتپذیری بیاموزد.
او در طول همان سالها با کار در فصل تابستان توانسته بود هزینه سفر به کربلا را جمع کند و به زیارت امامحسین (ع) برود که شیرینترین خاطره او از دوران نوجوانیاش است. بعد از آن دوباره پولهایش را پسانداز کرد و وقتی ۳ میلیونتومان شد، خواست برای خودش موبایل بخرد. پدرش از او پرسیده بود: «اگر گوشی بخری، سال دیگر همین موقع با چه قیمتی آن را میفروشی؟»
مرتضی میدانست که کمتر از قیمت خرید خواهد بود. پدر پیشنهاد کرده بود پولش را در بانک بگذارد و هرچه شد وام بگیرد و بعد آن را در کاری سرمایهگذاری کند. با راهنمایی پدرش، آن ۳ میلیونتومان بعد از سهسال ۱۰۰ میلیونتومان ارزش پیدا کرد که حاصل دسترنج خودش بود.
آبان سال گذشته، آنها با برگزاری مجلسی ساده در خانه داماد که برای بستگان نزدیک مانند خاله، عمه، عمو و دایی برگزار شده بود، با صرف ۶۰ میلیونتومان به سر زندگیشان رفتند. البته پولی که از هدایای این مجلس برایشان جمع شد و همان ۱۰۰ میلیون تومانی که مرتضی از قبل پسانداز کرده بود، هزینه رهن خانه مشترکشان را جور کرد.
حجتالاسلام قاسم سوری روانشناسی خوانده است و دفتر مشاوره ازدواج دارد. هنگامیکه صحبت از ازدواج دخترش میشود، به دو نکته مهم اشاره میکند. اول اینکه ترس جوانان از ازدواج بهدلیل نبود شناخت کافی از یکدیگر است؛ دوم اینکه سبک تربیتی برخی خانوادهها صحیح نیست.
معتقد است دامادش ویژگیهای مثبت زیادی دارد که از همه مهمتر «کنشگر» و «پویا» بودنش است. همین دو موضوع سبب میشود تا در آینده بتواند موقعیت شغلی مناسبی برای خودش و زندگی خوبی برای خانوادهاش فراهم کند.
سوری میگوید: آشنایی دو خانواده، نزدیک به ۱۰ ماه زمان برد. در این مدت من و دامادم درباره مسائل بسیاری صحبت کردیم. تابآوری جوانان امروز در مسائل زندگی بسیار اندک است؛ درحالیکه در گذشته با آنکه امکانات امروزی وجود نداشت، جوانان در سختیها تابآوری بیشتری داشتند. این موضوع را از جنبههای مختلف با آقامرتضی مطرح کردم و او هربار از این آزمون، سربلند بیرون آمد.
از سویی ما در خانواده روی توانمندیهای فرزندانمان سرمایهگذاری کردهایم و به آنها مسئولیت و قدرت حل مسئله را آموزش دادهایم. به نظرم سبک زندگی حاکم بر خانوادههاست که فرزندان را برای ازدواج آماده میکند. متأسفانه خانوادههای امروزی شناختی از خانواده مقابل ندارند. نمیدانند دختر و پسر میتوانند یکدیگر را خوشبخت کنند یا خیر.
برای اینکه ضمانتی در ازدواج ایجاد کنند، بهسمت تعیین مهریه سنگین، شرایط سخت و... میروند. درصورتیکه اگر فرد را بشناسند، این سختگیریها معنایی ندارد. به همین دلیل وقتی به دخترم گفتم فردی که به خواستگاری آمده سربازی نرفته، طلبه است، خانه و ماشین ندارد، برایش اهمیتی نداشت. برای دخترم مؤلفههای دیگر ازجمله استقلال مالی و فکری مهم بود.
طاهره تدینی، مادر زهراخانم، یک شرط مهم برای ازدواج دخترش داشته و آن هم دینداری و توانایی کارکردن دامادش بوده است. او دو ماه بعداز اینکه خانواده حدادیان به دفتر همسرش رفتهاند، متوجه خواستگاری شده است. میگوید: به انتخاب همسرم مطمئن بودم. پرسشهایی را که درباره داماد آینده داشتم، مطرح میکردم و همسرم با دقت به آنها پاسخ میداد.
این گفتگوها سبب میشد شناخت بهتری پیدا کنم. تأکید کردم که تا تصمیم قطعی همسرم، دخترم از موضوع آگاه نشود؛ زیرا نمیخواستم اگر این وصلت شکل نگرفت، به هر دلیلی او حواسش از درسخواندن پرت شود.
تدینی در جلسهای با داماد آینده و مادر او صحبت میکند.
او ادامه ماجرای ازدواج را اینگونه برایمان تعریف میکند: از مادر آقامرتضی خواستم که بگذارند از نظر مادی مستقل باشند. هنگامیکه موضوع را با دامادم درمیان گذاشتم، دیدم خودش هم تأکید دارد که مستقل باشد. این موضوع برایم بسیار باارزش بود که دامادم خودساخته است.
او معتقد است جوانان امروزی باید قناعت، صرفهجویی و زندگی به دور از مصرفگرایی را در پیش بگیرند. تدینی میگوید: ما برای تهیه جهیزیه بهدنبال خرید لوازم بدوناستفاده نبودیم و تأکید داشتیم از برندهای ایرانی خریداری کنیم. مازاد پول را هم دراختیار عروس و داماد قرار دادیم تا برای سفر کربلا خودشان را آماده کنند.
پدر مرتضی حدادیان از ازدواج آسان پسرش میگوید و اینکه خانواده عروسش مسیر را برای ازدواج آنها هموار کردند. او میگوید: هنگامیکه صحبت برگزاری مراسم شد، حاجآقا سوری گفتند نیاز به هزینه کردن برای آرایشگاه، آتلیه، خرید لباس عروس، گلزدن ماشین و خرید سرویس طلا نیست. در قرآن، آیهای درباره خرید سرویس طلا نداریم و شما میتوانید نقره و حتی بدل برای دخترم خریداری کنید.
با اصرار خانواده حدادیان، مراسم بسیار سادهای برگزار شد. نزدیکان دو خانواده دعوت شدند و هدیهای که جمع شد، حدود ۲۰۰ میلیون تومان بود. وضعیت مالی هردو خانواده خوب است و آنها هم میتوانستهاند مانند بسیاری از خانوادهها بهترین مراسم را برای فرزندانشان برگزار کنند، اما موضوع مهم برایشان خوشبختی فرزندانشان است.
پدر مرتضی معتقد است مهریه سنگین یعنی به جنگ طرف مقابل رفتن. او حرفش را اینگونه ادامه میدهد: ما در ازدواج آرامش، احترام متقابل و سازگاری میخواهیم. به نظرم مهریه سنگین، آرامش به وجود نمیآورد؛ همانطورکه بسیاری از ازدواجها با مهریه سنگین هم موفق نبوده و به طلاق ختم شده است.
حدادیان اشاره میکند که پسر و دختر را باید از سن کم برای پذیرفتن مسئولیت آماده کرد؛ همانطورکه پسر او از دوران نوجوانی کار کرده است و با پساندازش توانسته مخارج ازدواجش را تأمین کند.
وی توصیه میکند: ازدواجنکردن بهدلیل ترس از بیپولی و فقر، خلاف وعده خداوند است؛ روزی و برکت دست اوست.