کد خبر: ۵۳۶۹
۱۷ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۷:۰۸

خبرنگاری آسودگی خاطری می‌خواهد که مهاجر ندارد!

امان‌الله میرزایی خبرنگار، شاعر، نویسنده و کارگر ساختمانی ساکن در گلشهر تا کنون دو کتاب چاپ کرده است.

گاهی برای بعضی از آدم‌ها پیش می‌آید که درد با زندگی شان همیشه همراه می‌شود با خونشان عجین شده و تا مغز استخوان رسوخ می‌کند؛ طوری که دیگر به ترک آن قادر نیستند. امان‌ا... میرزایی یکی از همین آدم هاست.

خبرنگار، شاعر، نویسنده و کارگر ساختمانی ساکن در گلشهر که این محله را با تمام خاطرات بد و خوبش عاشقانه دوست دارد و حاضر به ترک اینجا نیست. به بهانه روز خبرنگار ساعاتی پای حرف‌ها و درد و دل‌هایش نشستم.

 

شاعر دردمند

امان‌ا... میرزایی متولد سال ۱۳۶۴ در محله گلشهر مشهد است. ابتدای گفت‌وگویمان خودش را شاعر معرفی می‌کند و می‌گوید: «۱۵ سال است که شعر می‌سرایم» تا پایان گفتگو نیز صحبت‌هایمان بیشتر حول و حوش شعر و شاعری می‌چرخد گویی خودش تمایل دارد بیشتر این‌گونه شناخته شود" شاعر دردمند".

تاکنون دو کتاب از او به چاپ رسیده است اولی در سال ۱۳۸۵ با عنوان "گیاه سوخته" و کتاب دوم در سال گذشته با عنوان "خشخاش‌ها". امان‌ا... میرزایی به غیر از این کتاب‌ها در مسابقات و جشنواره‌های ملی و بین‌المللی گوناگونی حائز مقام‌های برتر شده است که از آن جمله می‌توان به نفر اول قند پارسی در چند دوره، نفر اول شعر رضوی در چند دوره، نفر اول شعر انقلاب و همچنین نفر اول جشنواره شعر دفاع مقدس، نفر اول جشنواره شعر  استان خراسان رضوی و جشنواره‌های دیگر اشاره کرد. "گیاه سوخته" بیشتر مضامین ارزشی دارد، بیشتر غزل است،غزل‌ها مضامین مذهبی دارد.

امان‌ا... آن را نوشته تا بتواند در جشنواره خوارزمی مقامی کسب کند و امکان تحصیل در دانشگاه را به صورت رایگان به دست آورد. " گیاه سوخته" رتبه اول را در استان به دست می‌آورد، ولی آقای ساعی تصمیم می‌گیرد آثار فنی را به جشنواره بفرستد. علاوه بر این او به زبان می‌آورد «که، چون شما افغانی هستید بهتر است وارد مسابقه نشوید. ما هزینه چاپ را می‌دهیم و از شرکت در جشنواره منصرف شوید».

کتاب دیگر امان‌ا... با نام "خشخاش‌ها" مجموعه شعر‌هایی است که او تا سال ۹۲ سروده است. مضامینش حول و حوش جنگ و درد، غم و غربت، مهاجران و گلشهر است. نکته جالب این است که مجموعه اشعار از سال ۹۲ تاکنون در اختیار انتشارات بوده تا چاپ شود و  سال گذشته انتشارات بالاخره آن را چاپ می‌کند، اما اطلاعی به امان‌ا... نمی‌دهد.

امان‌ا... می‌گوید: ۶ ماهی از چاپ کتاب گذشته بود که از طریق دوستان و تصویر بریده اشعار چاپ شده در صفحات مجازی متوجه شدم کتاب به چاپ رسیده است بعد از اینکه با انتشارات تماس گرفتم گفتند ما تصور کردیم که شما خبر دارید و پنج نسخه از کتاب را برایم فرستادند.

 

کودکی، کار و گرسنگی

او خود و خانواده‌اش را این‌گونه توصیف می‌کند: پدر من تمام جوانی‌اش را در این خاک و برای اقتصاد این کشور گذاشته است. من و فرزندم نیز متولد این کشور و ساکن این خاک هستیم، ولی در نهایت ما مهاجر نامیده می‌شویم و تمام زندگی‌مان با مهاجر بودن پیوند خورده است. پدر من در ابتدای ورود به ایران به کار‌های مختلفی مشغول بوده است.

او در ابتدای امر سال‌های زیادی را با عنوان چاه‌کن کار می‌کرده است، اما پس از اینکه یکی از دوستانش را در کندن یکی از چاه‌ها از دست می‌دهد این شغل را رها می‌کند. اوضاع اقتصادی ما تعریف چندانی نداشت تازه آن هم تا زمانی که هنوز اوضاع برای مهاجران وخیم نشده بود.

آن سال‌ها بین ایرانی و افغانی تفاوتی وجود نداشت، ولی از سال ۷۲ تمایز بین ایرانی و افغانی مشهود شد. کارت‌های شناسایی مهاجران را گرفتند و باطل کردند و گفتند باید برگردید به کشورتان. تحت آن شرایط پدرم نمی‌توانست سرکار برود و گرنه او را می‌گرفتند و به افغانستان باز می‌گرداندند.

این درست زمانی بود که در افغانستان طالبان جنگ خود را شروع کرده بود و اوضاع برای شیعیان مناسب نبود. با توجه به اینکه پدرم نمی‌توانست سرکار برود اوضاع اقتصادی خیلی بدی داشتیم این شرایط تا سال ۸۰ ادامه پیدا کرد. برای خودمان در قبال مبالغ گزاف مدارک شناسایی تهیه می‌کردیم. مثلا پدرم به یک مؤسسه فرهنگی که زیر نظر یکی از روحانیون افغانی بود، ماهانه مبلغ ۱۰۰ هزار تومان پرداخت می‌کرد تا برگه‌ای برای ترددش صادر کنند.

این مؤسسه از طرف سازمان‌هایی مجوز صدور برگه تردد داشت. ۱۰۰ هزار تومان در آن دوره مبلغ بسیار زیادی بود، تمام درآمد من و برادرانم درقالی‌بافی و حتی پسته شکستن و تمیز کردن کرک گوسفند‌هایی که مادر و خواهرانم در خانه انجام می‌دادند نمی‌توانست این مبلغ را تأمین کند.

تا سال ۸۰ اوضاع از همین قرار بود سپس طرح آمایش مهاجران دوباره شکل گرفت و آن‌ها مجبور نبودند به افغانستان برگردند. مهاجران می‌توانستند به سرکار بروند و فقط باید مالیات پرداخت می‌کردند، در آن زمان اوضاع اقتصادی ما بهتر شد، چون پدرم می‌توانست به سرکار برود. فینال جام جهانی سال ۹۴ بود، پدرم در آن زمان به پاکستان رفته بود تا پاسپورت پاکستانی تهیه کند.

هیچی در خانه نداشتیم. تنها غذای ما در خانه یک تخم مرغ بود که من به همراه سه برادرم آن را خوردیم. مادرم و خواهرانم  غذا نخوردند. علت آن این بود که ما پسر‌ها باید سرکار می‌رفتیم. در آن زمان ما در کارگاه‌های زیرزمینی قالی بافی می‌کردیم تا بتوانیم هزینه زندگی را دربیاوریم.

دستمزد ما خیلی کمتر از دیگر کارگران بود. ابایی ندارم که بگویم کودک کار هستم و از گفتن آن شرم نمی‌کنم، چون راه دیگری برای ادامه زندگی نبود مگر اینکه پدر و مادرم مرا سرکار بفرستند. از ۶ تا ۱۸ سالگی را در کارگاه قالی بافی کار کردم.

 

سنگینی دغدغه همیشگی نان

۱۸ ساله بودم که سرکار خیاطی رفتم، ولی چون ادبیات را به صورت جدی شروع کرده بودم و در مسابقات دانش‌آموزی رتبه اول را آورده بودم وارد کار فرهنگی شدم و از طرفی دیگر دغدغه نان روزانه را نداشتیم، پدرم به قاعده خورد و خوراکمان درآمد داشت. حالا فرصت داشتم تا در پی علاقه اصلی‌ام یعنی ادبیات بروم.

تمام این مدت مدرسه را رها نکردم، ولی از تحصیلم در مقطع پیش دانشگاهی جلوگیری کردند و گفتند: مهاجران نمی‌توانند پیش‌دانشگاهی بخوانند. اوضاع از سال ۸۰ تا ۸۸ خوب بود، ولی پس از آن و متعاقب تورمی که ایجاد شد شرایط برای جامعه مهاجر خیلی سخت شد. با این حال شرایط تا سال ۹۰ برایم بد نبود از همین خرده کار‌های فرهنگی دخل و خرجم را میزان کرده بودم.

تازه در جامعه هنرمندان و شعرا اعتبار و آبرویی دست و پا کرده بودم و خیلی دوست داشتم همان راه را ادامه بدهم، ولی ازدواج کردم و هزینه‌های زندگی مشترک این طور تأمین نمی‌شد علاوه بر این همسرم بیمار شد و هزینه‌های درمانش نیز بود، هزینه‌های درمانی برای مهاجرانی که بیمه ندارند خیلی زیاد است. از سال ۹۰ تاکنون هم‌زمان با اینکه سر کار ساختمانی می‌روم، کتاب هم می‌خوانم و شعر هم می‌گویم.

 از او می‌پرسم سرساختمان دقیقا چه کاری انجام می‌دهد؟ در پاسخ می‌گوید: هرکاری، مثلا بعضی روز‌ها شاگردی گچ‌کاری می‌کنم. شنیدن این حرف‌ها هر انسان عاقلی را شوکه می‌کند چرا باید فردی تا این حد با استعداد و بنام دغدغه به دست آوردن نان شب خود را داشته باشد.


عاشقی در «دردری»

مشکلات پیش‌روی مهاجرانی که قصد تحصیل در دانشگاه را دارند، فراوان است. شهریه تحصیل یکی از ابتدایی‌ترین و شاید بزرگ‌ترین آن‌هاست. امان‌ا... هم از این قاعده مستثنا نیست. همانند دیگر جوانان مهاجر دیر و پس از تهیه شهریه به دانشگاه وارد شده است، می‌گوید: چند ترم مدیریت روابط عمومی و چند ترم نیز مدیریت بازرگانی خوانده‌ام، ولی با توجه به خرج و مخارج دیگر از پس شهریه آن برنیامده و آن را رها کردم. ازدواج کردم و دیگر درآمد کافی برای پرداخت شهریه نداشتم.

 سال ۸۹ با راضیه علوی، خواهر دوستش الیاس علوی، که آن هم از هنرمندان به نام مهاجر است، ازدواج می‌کند. از قرار معلوم جلسات انجمن "در‌دری" باعث می‌شود این دو عاشق یکدیگر را ببینند و با روحیات هم آشنا شوند.

 

کسب افتخار با خبرنگاری

خبرنگاری را از دوره دانش‌آموزی شروع کردم، از ابتدای دهه ۸۰. آن زمان مجله‌ای را در دبیرستان سیدالشهدا راه انداختم. نام مجله" صبح اندیشه" بود. ما در نشریه صبح اندیشه قصد داشتیم نشریه را در مسابقات نشریات غیرحرفه‌ای شرکت دهیم و نیاز بود تا اطلاعات پایه‌ای درباره چگونگی تنظیم خبر داشته باشیم.

برای همین مطالعه در این باره را شروع کردم. هم‌زمان کلاس‌های آموزش خبرنگاری پانا هم برگزار شد. کلاس‌هایش را رفتم، ولی عملا قبل از دوره همه اصول خبرنگاری را یاد داشتم. دو سال پیاپی نشریه صبح اندیشه مقام نخست جشنواره مطبوعات غیرحرفه‌ای در خراسان و یک سال همین مقام را در  کشور به دست آوردیم. سررشته کار خبرنگاری من از همین زمان به صورت جدی شروع شد و تا همین زمان ادامه دارد البته الان خیلی جدی نیست.

بعد از دوره چاپ نشریه صبح اندیشه مدتی هم به عنوان مدرس خبرنگاری در آموزش و پرورش منطقه تبادکان به تدریس خبرنگاری مشغول شدم. سپس برای مجله‌های مختلف، سایت خانه ادبیات افغانستان، روزنامه شهرآرا، خبرگزاری فارس و مجله «دردری» نوشتم.

باید بپذیریم که کار خبرنگاری برای مهاجران زمینه زیادی ندارد و در عمل امکان کار ثابت خبرنگاری در رسانه‌های ایران برای خبرنگاران مهاجر وجود ندارد. علاوه بر این‌ها خبرنگاری آسودگی خاطری می‌خواهد که هرگز برای یک مهاجر تمام و کمال به دست نمی‌آید. اکنون بعضی مواقع گزارش یا نقد کتاب‌هایی می‌نویسم، ولی نمی‌شود آن را شغل خبرنگاری ذکر کرد.

 

 درد می‌پیچد در تنم

از امان‌ا... می‌پرسم می‌خواهی به افغانستان برگردی؟ می‌گوید: نه

می‌پرسم به اروپا یا کشور دیگری مهاجرت می‌کنی؟ می‌گوید: نه

می‌پرسم در ایران و همین‌جا در گلشهر می‌مانی؟ می‌گوید: نمی‌دانم، بار‌ها گفته‌ام که من نه افغانی هستم و از فرهنگ افغانستان چیزی به همراه دارم و نه ایرانی، کشور ایران مرا به عنوان ایرانی نپذیرفته است در نتیجه هویت من تا ابد مهاجر است. پدرم مهاجر بوده، خودم مهاجرم و پسرم نیز مهاجر نامیده می‌شود.

برادر خانمم ۳ سال پیش به سوئد رفت و دو دخترش در حال حاضر سوئدی هستند در حالی که در ایران به دنیا آمده‌اند. خانمم دیالیز می‌شود کلیه‌هایش از کار افتاده و نمی‌توانستیم از ایران خارج شویم. دکتر گفت، اگر بخواهی همسرت را با این وضعیت از مرز خارج کنی او را از دست می‌دهی.



گذشت زمان

زیبایی را از محبوبم می‌گیرد

و او کم کم مرا فراموش خواهد کرد

باید در همین بیست و چند سالگی

جلوی آن روز‌ها را بگیرم

جلوی افتادن دندان‌هایم

خیره‌گی چشم‌ها

و مردن حلزون گوشم را

در شیب تند

اول باید بدانم

چه وقت لکنت زبان می‌گیرم؟

آآآخخر مـ مـ محبوبم دددوست دارد

حـ حـ حرف‌های عاااشقانه بـ بشنود

باید بدانم

استخوان‌های فرتوت در بین سلول‌ها

و ناتوانی در کدام قسمت بدنم اول رشد می‌کند

زمان از اشیا می‌گذرد

از مبلمان خانه‌ی ما

از میدان شهدا

و همه چیز را کهنه می‌کند

زمان در زندان طولانی است

مثل غربت

نامرد با چاقویش

خراش می‌اندازد روی آدمی

همه چیز گذشته

مزه‌ی خاک می‌دهد دهانم

و مورچه‌ها در چشمانم

تاریکی را جا به جا می‌کنند

شدم پوست و استخوان

هفتاد و هفت سالم است

و هیچ یک از این کار‌ها را نکردم

گذشت زمان

حتی عقاب را می‌کشد




*این گزارش دوشنبه ۱۵ مرداد ۹۷ در شماره ۳۰۲ شهرارامحله منطقه ۵ چاپ شده است.

ارسال نظر