کد خبر: ۶۳۱۸
۱۰ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۲:۲۸

وقف زندگی برای نگهداری از مادربزرگ

فاطمه در اوج جوانی، زندگی خود را وقف مادربزرگش کرده است. او کارش در شبانه‌روز این است که کنار مادربزرگ بنشیند، نگاهش را بخواند و در آنی، خواسته‌اش را برآورده کند.

 در روزگاری نه‌چندان دور، پدربزرگ‌‌ها و مادربزرگ‌ها عضوی از خانواده بودند. وارد هر خانه‌ که می‌شدی، جایی در بالای خانه متعلق به ایشان بود. نگهداری و مراقبت از آنان هم، امری خاص و ویژه به حساب نمی‌آمد، که وظیفه هر فرزندی بود. اما دنیای مدرن امروز کم‌کم دارد ما را هم مثل خودش کامپیوتری و بی‌احساس می‌کند.

این روزها تعداد خانه‌هایی که مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها عضوش باشند، کمتر شده است. بهانه هم مهیاست؛ کار و زندگی وقتی برای خودمان نمی‌گذارد، چه برسد به دیگران! این‌ها را گفتیم تا برسیم به فاطمه، نمونه‌ای در دنیای مدرن؛ دختری که در اوج جوانی، زندگی خود را وقف مادربزرگش کرده است.

او که هیچ‌گاه محبت‌های مادربزرگ و پدربزرگ را فراموش نکرده، به خانه آن‌ها آمده تا بتواند در این روزگار پیری، عصای دستشان باشد. فاطمه شبانه‌روز کارش این است که کنار مادربزرگ بنشیند، نگاهش را بخواند و در آنی، خواسته‌اش را برآورده کند.       

 

نون مثل نوه

«مادر جان»، نامی که ورد زبان فاطمه است؛ بعد‌از فوت تنها فرزند، همسرش هم سکته می‌کند و نیمی از بدنش لمس می‌شود. او حتی قدرت تکلم خود را از دست داده و خواسته‌هایش را تنها با نگاه و گاه اشاره به فاطمه می‌گوید. فاطمه هم که حالا دیگر او را چونان جان خود می‌شناسد، به‌راحتی می‌تواند نگاه‌هایش را بخواند.

می‌داند وقتی به تلویزیون نگاه می‌کند یعنی کنترل را می‌خواهد. وقتی به آشپزخانه چشم می‌دوزد یعنی گرسنه یا تشنه است. ۱۰ سال پیش وقتی تنها فرزند آن‌ها یعنی پدر فاطمه در‌اثر تصادف فوت کرد، مادرجان و پدرجان حالشان رو به وخامت گذاشت.

پدرجان بیماری آسمش شدت گرفت و هر ماه، چند‌روز در بیمارستان بستری بود. مادرجان هم سکته کرد و نیمی از بدنش فلج شد. آن روز‌ها فاطمه از میان ۶ خواهر و برادر دیگرش، وظیفه خود دانست که از پدربزرگ و مادربزرگش نگهداری کند.

 

مجبور شدم درس را رها کنم

نیاز به مراقبت ۲۴‌ساعته از پدربزرگ و مادربزرگ باعث شد فاطمه درس را رها کند و نگهداری از آنان را در اولویت زندگی خود بگذارد. او از روز‌هایی برایمان می‌گوید که وقتش را بین پدربزرگ و مادربزرگ تقسیم می‌کرد و چندساعتی را در بیمارستان پیش پدربزرگ می‌ماند و بعد بلافاصله نزد مادربزرگ می‌آمد تا زخم‌های او را تیمار کند.

سرانجام بعد‌از چند‌ماه مراقبت‌های پیاپی، مادربزرگ که بر‌اثر چند‌ماه بستری بودن در بیمارستان زخم بستر گرفته بود، مداوا شد. فاطمه درباره واکنش پزشک معالج مادربزرگ پس‌از مشاهده بهبود زخم‌ها می‌گوید: دکتر می‌گفت تو معجزه کردی! من فکر نمی‌کردم این زخم‌ها با عمقی که دارند تا آخر عمر مادربزرگت خوب شوند.

 

همراه با دختری که جوانی‌اش را وقف نگهداری از پدربزرگ و مادربزرگش کرده است

 

از نذر ناخواسته پدر تا خواسته آگاهانه فاطمه

فاطمه، دومین فرزند خانواده است. زمانی که او به دنیا می‌آید، پدرش نذر می‌کند به‌دلیل تنها‌بودن پدر و مادرش، فاطمه را به آنان بسپارد تا مانند فرزند خود از او نگهداری کنند. بدین‌ترتیب فاطمه از وقتی چشم باز می‌کند، خود را در خانه پدربزرگ و مادربزرگ می‌بیند.

او حتی وقتی چندروزی به خانه پدر و مادر خود می‌رفته، کنار آنان و خواهر و برادرانش احساس غربت می‌کرده و می‌گفته مرا نزد پدربزرگ و مادربزرگ برگردانید. فاطمه، خاطرات خوشی از پدربزرگ و مادربزرگ دارد؛ از زمانی که مادربزرگ حتی نمی‌گذاشت فاطمه دست به سیاه‌و‌سفید بزند و همه کار‌های خانه را خودش انجام می‌داد.

مرگ پدر فاطمه، اما همه‌چیز را عوض می‌کند. پدر و مادر که طاقت مرگ تنها فرزندشان را نداشتند، بعد‌از مرگ او، حالشان رو به وخامت گذاشت. به‌دلیل مراجعات مکرر به بیمارستان و تردد دائمی در مسیر مشهد-کلات، آن‌ها مجبور می‌شوند از کلات به مشهد مهاجرت کنند.

در این روز‌ها مادر فاطمه از او می‌خواهد که به خانه خود بازگردد و نزد آن‌ها زندگی کند، اما فاطمه نمی‌تواند خاطرات خوش گذشته را به این راحتی فراموش کند و پدربزرگ و مادربزرگ را در این روزگار که نیاز به کمک دارند رها کند؛ به‌همین‌دلیل از‌سوی مادرش طرد می‌شود.

 

مادربزرگ، پیش‌شرط من است

فاطمه، خواستگارانش را هم به‌خاطر مادربزرگ رد می‌کند. او می‌گوید: الان من تنها فردی هستم که برای مادربزرگ مانده و نمی‌توانم او را به حال خود رها کنم و بروم پی زندگی خودم. کمتر مردی است که این پیش‌شرط مرا بپذیرد. به همین دلیل ترجیح می‌دهم پیش مادربزرگ بمانم و از او مراقبت کنم.

 

چرخ زندگی به‌سختی می‌چرخد

شش‌سال بعد‌از وخیم‌شدن حال پدربزرگ، او هم مانند پسرش دنیا را ترک گفته و فاطمه و مادربزرگ را تنها می‌گذارد. با رفتن پدربزرگ، سایه سرِ فاطمه می‌رود؛ گویی چیزی ته دلش کنده می‌شود. پدربزرگ هرچند ناخوش‌احوال بود، حضورش برای خانواده سه‌نفره آن‌ها برکت بود.

حالا دیگر وظیفه تأمین معاش خانواده هم به عهده فاطمه است، اما او که درس را رها کرده و تا این زمان هم تمام وقتش را صرف نگهداری از مادربزرگ و پدربزرگ کرده و وقت آموزش هنری نداشته، چگونه می‌تواند تأمین معاش کند؟

فاطمه می‌گوید: پدربزرگ، زمین کشاورزی در کلات داشتند که از اجاره آن روزگار می‌گذراندیم، اما وقتی ایشان رفتند، کسی نبود که بر کار زمین نظارت کند و به همین دلیل ما هم اجاره چندانی دریافت نمی‌کنیم. مدتی اقدام کردم تا تحت‌نظر بهزیستی قرار بگیریم، اما آن‌ها، اما و اگر‌های مختلفی پیش پایمان گذاشتند و تا‌کنون حقوقی به ما نداده‌اند.

می‌خواستم بروم سر کار، اما نه می‌توانم مادربزرگم را برای مدت طولانی تنها بگذارم، نه اینکه هنری بلدم که در خانه درآمدزایی کنم. اگر کلاس آموزشی باشد، خیلی دوست دارم قالی‌بافی بیاموزم و در خانه مشغول به کار شوم. این طوری هم می‌توانم مراقب مادربزرگ باشم و هم اینکه درآمد حلالی کسب کنم.

 

* این گزارش پنج شنبه، ۲۰ آبان ۹۵ در شماره ۱۶۷ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.

 

کلمات کلیدی
ارسال نظر