کد خبر: ۷۲۴۸
۲۶ آذر ۱۴۰۲ - ۱۲:۱۹

حکایت ۱۲‌سال چشم‌انتظاری پدر و مادر شهید دهقان

پیکر شهید ابراهیم دهقان پس‌از ۱۲‌سال، توسط گروه تجسس یافته شد. شاید گفتن این خبر به کلام آسان باشد، اما وقتی پای دل مادر و پدری می‌نشینی، که هر ساعت این ۱۲‌سال، قدر عمری برایشان گذشته است.

«پیکر شهید ابراهیم دهقان پس‌از ۱۲‌سال، توسط گروه تجسس یافته و تشییع شد.» شاید گفتن این خبر به کلام آسان باشد، اما وقتی پای دل مادر و پدری می‌نشینی، که هر ساعت این ۱۲‌سال، قدر عمری برایشان گذشته، دیگر نوشتن شرح خبر به آن آسانی نیست.

پدر که مفقودالاثری فرزندش را تاب نمی‌آورد، مجنون‌وار راهی «جزیره مجنون»، محل آخرین عملیات فرزندش می‌شود، تا بتواند نشانی از وی بیابد. مادر هم لحظه‌به‌لحظه اخبار اسرا را از‌طریق تلویزیون رصد می‌کند تا نام و صدایی آشنا بیابد.

اما هیچ‌کدام از این‌ها فایده‌ای ندارد. سال‌ها در پی هم می‌گذرند و خبری از فرزند مفقودالاثرشان نیست. اما پدر و مادر، امیدشان را از دست نمی‌دهند تا اینکه سرانجام بعد‌از ۱۲‌سال با دیدن پیکر فرزند، به آرامش می‌رسند. این تنها روایتی کوتاه از ۱۲‌سال چشم‌انتظاری پدر و مادر شهید دهقان است.     

 

درباره شهید ابراهیم دهقان

۱۶‌فروردین سال‌۴۵ چشم به جهان می‌گشاید. او اولین فرزند خانواده است و به همین دلیل بیش‌از بقیه مسئولیت‌پذیر است. ابراهیم با‌وجود سن کمش، غیر از خانواده در‌مقابل محله و جامعه نیز احساس وظیفه می‌کند. او در چهارده‌سالگی نگهبان محله می‌شود و شب‌ها تا صبح در محله راه می‌رود تا خانواده و همسایگانش در امنیت و آرامش بخوابند.

مادرش می‌گوید: «خیلی مهربان بود، هرگاه دعوایش می‌کردم خودم عذاب وجدان می‌گرفتم. می‌گفت مادرجان من نوکرتم. جانم را هم برایت می‌دهم. این‌ها را که می‌گفت خودم شرمنده می‌شدم. واقعا پسر مهربان و فداکاری بود. بار آخر که خواست به جبهه برود، دو جعبه گوجه از زمین برایمان چید، مقداری خرید کرد و آشپزخانه را پر کرد تا مبادا در نبودش اذیت شویم.»

ابراهیم، اسارت و جانبازی را دوست نداشت. همیشه می‌گفت دوست دارد یا سالم برگردد یا شهید شود. او در‌نهایت به آرزویش دست یافت و ۱۲‌اسفند‌۶۲ درحالی که فقط ۱۷‌سال داشت در جزیره مجنون به شهادت رسید. منتها پیکر او بعد‌از ۱۲‌سال مفقودیت به وطن بازگشت و بر دستان مردم شهیدپرور مشهد تشییع شد.

او همیشه در نامه‌هایش، دو نکته را به مادرش گوشزد می‌کرد؛ «مدرسه و مسجد را از خودت دریغ نکن. حتما بگذار خواهر و برادرانم به مدرسه بروند تا مبادا بی‌سواد بزرگ شوند. خودت هم به مسجد برو، سعی کن نمازت را در مسجد به‌جا بیاوری. این دو سنگری هستند که آینده کشورمان را حفظ می‌کنند.»

 

حکایت ۱۲‌سال چشم‌انتظاری پدر و مادر شهید ابراهیم دهقان

 

نگهبان ما و محله بود

چهره و تن صدایش آرام است، اما وقتی درباره فرزند شهیدش صحبت می‌کند، ناخودآگاه صدایش اوج می‌گیرد و گاه با هق‌هق گریه درمی‌آمیزد. ۳۳‌سال از شهادت ابراهیم گذشته، اما این زمان برای فراموشی داغ فرزند زیاد نیست. خیرالنساء دهقان، هنوز به‌خوبی لحظه‌لحظه حضور فرزندش را به خاطر دارد و  برایمان روایت می‌کند.

وقتی اولین‌بار گفت که می‌خواهد به جبهه برود، احساس کردم پشتم خالی شده است. آن زمان چهار فرزند کوچک داشتم و ابراهیم، بزرگ‌ترین آن‌ها و کمک‌دست من بود. گفتم پسرجان پدرت هم در جبهه است؛ تو کجا می‌روی! من تنها می‌مانم. گفت مادر تو تنها نیستی، خدا را داری.

امام خمینی (ره) فرمان داده جوانان به جبهه بروند و من هم باید فرمان او را اطاعت کنم. حضور ابراهیم مایه دلگرمی نه‌تن‌ها من که کل محله بود. او عضو بسیج بود و قبل‌از اینکه به جبهه برود، هر شب در محله نگهبانی می‌داد. گهگاهی هم نیمه‌های شب، پشت پنجره می‌آمد.

اگر بیدار بودم، می‌گفت مادر آسوده بخواب، من تا صبح مراقب شما هستم. همین را که می‌گفت، خیالم راحت می‌شد. همسایه‌ها هم از نگهبانی‌های شبانه ابراهیم احساس آرامش می‌کردند. هر زمان آن‌ها را می‌دیدم، ابراهیم را دعا می‌کردند. وقتی گفت می‌خواهد به جبهه برود ترسیدم. نمی‌توانستم اداره خانه را در نبود او تصور کنم، اما چاره‌ای نبود؛ عزم رفتن کرده بود و خوب می‌دانستم وقتی ابراهیم تصمیمی بگیرد، هیچ‌چیز جلودارش نیست؛ بنابراین دعای خیرم را بدرقه راهش کردم.

پدر که مفقودالاثری فرزندش را تاب نمی‌آورد، مجنون‌وار راهی «جزیره مجنون»، محل آخرین عملیات فرزندش می‌شود

 

خودش را برای کمک رساند

ما آن زمان، زمین کشاورزی داشتیم و اموراتمان از همین راه می‌گذشت. تابستان فصل کشت‌و‌کار ما کشاورزان است. اما تابستان آن سال داشت از راه می‌رسید و نه پدر بود و نه پسر. عزا گرفته بودم که امسال چگونه شکم بچه‌ها را سیر کنم. در همین احوال بودم که دیدم هردویشان آمدند.

با کمک هم کار‌های کشت و کار را سامان دادند و خیال ما را راحت کردند. دوباره اول میزان، که کار‌های کشاورزی به پایان رسید، ابراهیم عزم جبهه کرد. می‌دانستم باز هم نمی‌توانم جلو او را بگیرم؛ بنابراین چیزی نگفتم و او رفت. این آخرین باری بود که می‌دیدمش. بعد از آن دیگر خبری از ابراهیم نشد.

 

همه چیز به روال عادی برگشت منتها بدون ابراهیم من!‌

می‌گفتند مفقودالاثر شده است. پدرش به جبهه رفت تا بلکه پیدایش کند. من هم که شنیده بودم ساعت ۱۲ تلویزیون اسرا را نشان می‌دهد، کارم این شده بود که از ساعت ۱۲ جلو تلویزیون بنشینم و شش‌دانگ حواسم را جمع کنم تا بلکه نشانی از او بیابم.

هر روز ساعت ۱۲ می‌نشستم و چشم به تلویزیون می‌دوختم. اسرا تمام شدند، برنامه هم تمام شد، تلویزیون دیگر خبری از اسرا پخش نمی‌کرد، همه‌چیز به روال عادی خود برگشته بود، اما خبری از ابراهیم من نبود. نه من توانستم او را در تلویزیون ببینم و نه پدرش در جبهه نشانی از او یافت.

۱۲ سال به همین منوال گذشت. در طول این مدت، تنها دوبار او را در خواب دیدم. هر دوبار هم در باغ بود. یک‌بار از او پرسیدم کجایی پسرم؟ گفت من در یک بوستان مشغول به کارم. گفتم دلم برایت تنگ شده؛ چرا پیش من نمی‌آیی؟ گفت من همیشه تو را می‌بینم.

یک بار دیگر هم او را در باغ دیدم. گفتم اینجا چه می‌کنی؟ گفت از این میوه‌ها برای خودت بچین. دست زدم و گفتم این‌ها که نارس و کال است! خودش دست برد و برایم چند دانه زردآلو چید، خوردم بسیار خوشمزه 
و رسیده بود.

 

حکایت ۱۲‌سال چشم‌انتظاری پدر و مادر شهید ابراهیم دهقان

 

نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت

۱۲ سال زندگی ما به چشم‌انتظاری گذشت تا اینکه یک روز، زنگ در خانه‌مان به صدا درآمد. جوانی از آن سوی در، گفت منزل ابراهیم دهقان همین‌جاست؟ نامش را که شنیدم دست و پایم شل شد. در را به‌سختی باز کردم. جوان متوجه تغییر حالتم شد و فوراً پرسید شما مادرش هستید؟ با سر تأیید کردم.

گفت پیکر شهید ابراهیم دهقان پیدا شده و در معراج شهداست؛ فردا برای شناسایی بیایید معراج. نمی‌دانستم از شنیدن این خبر خوشحال باشم یا ناراحت؛ با خواب‌هایی که دیده بودم تقریباً یقین داشتم ابراهیم شهید شده. خواسته خود او هم، همین بود. همیشه می‌گفت «دوست ندارم اسیر یا مجروح شوم.

اسارت را به‌خاطر تنفر از هم‌نشینی با رژیم بعث دوست ندارم و جانبازی را به‌خاطر تنفر از گوشه‌نشینی و ازپاافتادگی. دوست دارم یا سالم برگردم یا شهید شوم.» پس حالا که او به آرزویش رسیده، من باید خوشحال می‌بودم، اما هنوز نور امیدی ته دلم می‌گفت شاید زنده باشد و روزی نزدم برگردد.

 

بعد از ۱۲ سال آرام گرفتم

فردای آن روز، پدر ابراهیم و یکی از همسایه‌هایمان برای شناسایی پیکر ابراهیم راهی معراج شهدا شدند. من هم می‌خواستم بروم، اما پدرش اجازه نداد، می‌ترسید طاقت نیاورم. وقتی بازگشتند پدر ابراهیم درمقابل چشم‌های پرسشگر من گفت: برای تشییع آماده شوید.

این را که شنیدم، طاقت نیاوردم و من هم راهی معراج شدم. آنچه مقابلم گذاشتند جز لباس و استخوان نبود، اما انگار که خود ابراهیم مقابلم دراز کشیده بود. چکمه و لباس‌هایش هنوز بوی او را می‌داد. پلاکی که نامش بر آن حک شده بود، به گردنش آویزان بود. با تمام وجودم او را درآغوش کشیدم و سرانجام بعداز ۱۲ سال آرام گرفتم. حالا که پیکر ابراهیم مقابل چشمانم بود و می‌توانستم او را لمس کنم، از صمیم قلب خوشحال بودم.

 

مجنون‌وار به جزیره مجنون رفتم اما...

حسین دهقان که خود نیز از رزمنده‌های هشت‌سال دفاع مقدس است، با اینکه امروز سال‌های زیادی از آن دوران گذشته و گرد پیری بر چهره‌اش نشسته، سعی می‌کند ماجرا را مو‌به‌مو آن‌طورکه رخ داده برایمان شرح دهد. بی‌مقدمه، سخن را از آنجا آغاز می‌کند که به‌دنبال شنیدن خبر مفقودالاثری فرزندش، راهی جزیره مجنون می‌شود.

سراغ او را از فرمانده و هم‌رزمانش می‌گیرد. کسی اطلاعات زیادی ندارد. به امید یافتن ردی از پسر، چند ماهی از پیش این رزمنده، نزد رزمنده‌ای دیگر می‌رود تا اینکه درنهایت به عملیات خیبر می‌رسد. طبق صحبت‌ها او و هم‌رزمانش ابتدا اسیر می‌شوند و چند روز بعد، به دست عراقی‌ها به شهادت می‌رسند.

اما این خبر‌ها تایید نشده است و هنوز پیکر ابراهیم و دوستانش پیدا نشده؛ خبری هم از اسارت آن‌ها نیست. پدر ناامید به خانه بازمی‌گردد و به انتظار رسیدن خبر می‌نشیند. انتظار آنان ۱۲ سال به طول می‌انجامد تا اینکه سرانجام گروه تجسس در عملیاتی، ابراهیم و هم‌رزمانش را در گوری دسته‌جمعی می‌یابند و اندکی بعد در مراسمی بزرگ حدود ۵۰ شهید را در مشهد تشییع می‌کنند.

* این گزارش چهارشنبه، ۴ آذر ۹۵ در شماره ۱۶۹ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
نظرات بینندگان
امیر
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۱:۴۴ - ۱۴۰۲/۱۱/۲۹
0
0
روح این شهید شادویادش گرامی