کد خبر: ۷۴۲۰
۰۴ آذر ۱۴۰۲ - ۱۷:۰۰

رزق حلال پسر ویلچرنشین با وزنه

محمد خاوری با وجود زخم بستر بر روی ویلچر می‌نشیند و با وزن کردن مردمان سعی دارد رزق حلالی برای خانواده‌اش فراهم کند.

محمد خاوری با وجود زخم بستر بر روی ویلچر می‌نشیند و با ترازو و وزن کردن مردمان سعی دارد رزق حلالی برای خانواده‌اش فراهم کند. پدر محمد نیز همانند خودش با درد و بیماری مبارزه می‌کند و پی روزی حلال است. گفت‌وگوی ما با این پدر و پسر عزیز را در ادامه بخوانید.

 

دوست داشتم می‌توانستم به جبهه بروم

منزلی محقر در میلان خیرآبادی در محله نیزه دارند. در که می‌زنیم از پنجره کوچکی، چوبی همانند عصا بیرون می‌آید و در سرش کلیدی آویزان است. حتما کار محمد است، چون محمد قطع نخاع شده است و نمی‌تواند تکان بخورد پس به این طریق ما را به داخل دعوت می‌کند. وارد می‌شویم.

خانه‌ای کوچک که با دقت تمیز شده است. محمد آقا روی تخت دراز کشیده و به ما خوشامد می‌گوید. از خودش و احوالش می‌پرسم، می‌گوید: «چهار برادر و دو خواهر هستیم. همه ازدواج کرده‌اند و سر خانه زندگی خودشان رفتند الا برادر کوچک‌ترم که هنوز در دوران عقد است.»

محمد خاوری با پدر، مادر و برادر کوچک‌ترش زندگی می‌کند. متولد سال ۵۷ در مشهد است. می‌گوید: «دوست داشتم ۱۰ سال زودتر متولد می‌شدم تا بتوانم به جبهه بروم و در جنگ حضور داشته باشم. از سیزده سالگی که فیلم‌های جنگی را می‌دیدم آرزویم این بود که در ارتش یا سپاه باشم. تلاش هم کردم، ولی چون مهاجر محسوب می‌شدم این امکان وجود نداشت».

یک برادر بزرگ‌تر از خود دارد که متولد افغانستان است و بقیه خواهر و برادرهایش در مشهد متولد شده‌اند و سال‌هاست که ساکن گلشهر هستند: «سال‌های گذشته پدرم کارت شناسایی نداشت و تنها یک کارت زمان شاه آن هم اعتبار گذشته و یک کارت بسیج داشت که از اوایل انقلاب عضو آن شده بود، ولی همان را هم چند سال پیش گم کرد.

تا اینکه ۲ سال پیش اقدام کردیم و برایش کارت شناسایی افغانستانی گرفتیم. مادرم برای ما کارت آمایش گرفته بود، ولی پدرم کارتی نداشت. چند باری هم رد مرز شده بود.»

 

سقوط از درخت و قطع نخاع

محمد می‌گوید: «سال ۸۰ از روی درخت توت افتادم و قطع نخاع شدم. الان دو طرف ستون فقراتم پلاتین و مهره دارم و نمی‌توانم بر روی پاهایم بایستم. هر سال برای توت‌خوری رباط کریم می‌رفتیم.

آن سال یک لحظه بالای درخت از هوش رفتم و با سر به زمین آمدم. آن موقع پول بیمارستان و پلاتین خیلی زیاد شد و خودش پول یک خانه در گلشهر می‌شد. آن موقع همراه با پدرم برای حاجی ورزنده که مدرسه می‌ساخت کار بنایی می‌کردیم. پول عمل را قرض کردیم».

از او می‌پرسیم آن موقع ازدواج نکرده بودی؟ می‌گوید: «همان حدود سال‌های هشتاد بود که قصد ازدواج هم داشتم. خواستگاری رفته بودیم و یک جلسه هم با دختر صحبت کرده بودم و، چون نزدیک محرم و صفر بود قرار شد آشنایی بیشتر را به بعد از آن موکول کنیم که این اتفاق افتاد و ازدواج خود به خود متوقف شد. خودم دوست داشتم ازدواج کنم و پدر شوم.»

 

به دنبال هدفی برای زندگی‌ام بودم

بعد از این اتفاق که دچار معلولیت می‌شود چند سالی را افسرده بود و قرص خواب می‌خورد. محمد از آن دوران می‌گوید: «دوست نداشتم بیدار بمانم با قرص روز‌ها خواب بودم و شب‌ها بیدار. سال‌های زیادی را خانه نشین بودم، تا دوستم حاج مهدی حکیمی که فوت کرده است به کمکم آمد.

تحصیل کرده رشته الهیات بود و شب‌ها که می‌دانست بیدارم به دیدنم می‌آمد و راجع به دین، خدا و مذهب با من صحبت می‌کرد. از همان موقع بود که به دنبال هدف برای زندگی‌ام گشتم و روز‌های زیادی فکر کردم تا دوباره توانستم خودم را پیدا کنم. نباید اجازه می‌دادم زندگی‌ام هدر شود و تصمیم گرفتم از خانه بیرون بزنم.

تا وقتی که جمعه بازار اینجا بود دست فروشی می‌کردم. ۸ سال اول که خانه بودم بعد از آن به خاطر بی پولی مجبور شدم سرکار بروم.

کوچک‌ترین وسیله‌ای که می‌خواستم پول می‌خواست. دچار عفونت کلیه شدم. الان یک سنگ سه سانتی کلیه راستم و چندین سنگ کوچک در مثانه دارم. دو سال پیش کمرم آبسه کرد و مجبور شدم بیمارستان عمل کنم و همه این‌ها پول می‌خواست. الان هم برای دفع سنگ‌ها گیاهان دارویی استفاده می‌کنم. بعد از اینکه مشغول به کار شدم کمک خرج خانه‌ام هستم. همین الان به جز من، پدر و مادرم نیز بیمارند».

اگر سالم بودم اجازه نمی‌دادم پدر و مادرم کار کنند

او ادامه می‌دهد: «الان خودم از سوی سازمان ریلیف کلاس‌های کار آفرینی شرکت می‌کنم و به افراد معلول آموزش می‌دهم. شب‌ها هم نزدیک خانه ترازو برای وزن کردن می‌گذارم. خرید خورد و خوراک که شامل تخم مرغ، گوجه، شکر، نان و چای سبز می‌شود با من است و پدرم قبض‌های خانه را می‌دهد. خرید لباسمان هم سه، چهار سال است و خرج زیادی ندارد. مادرم هم پسته می‌شکند و تا چند سال پیش برای سبزی چینی می‌رفت.

او هم مشکل کمر درد دارد و رگ‌های قلبش گشاد شده و کبدش هم مشکل دارد. پدرم، چون سال‌ها مدرک نداشت خیلی اذیت شد.

از گلشهر بیرون نمی‌آمد. برای همه ما هم نگران بود و جوش می‌زد. به ویژه من و جواد. نوه‌هایش را هم خیلی دوست دارد. زمانی که این اتفاق برای من افتاد کاری نبود که پدرم برایم انجام ندهد و مادرم از هر دوا و درمان و دعایی استقبال می‌کرد.

دوست نداشتند مرا این‌طور ببینند. البته پدرم به خاطر همان مدرک نداشتن زیاد بیمارستان و درمانگاه نمی‌آمد و بیشتر با مادرم می‌رفتم. پدرم آدم حلال خوری است، رو راست است، اگر سالم بودم اجازه نمی‌دادم پدر و مادرم کار کنند».

از محمد می‌پرسم که شهرداری منطقه ۵ کمکش کرده است، می‌گوید: «فردی از شهرداری زنگ زد و مکانی را در حاشیه شفیعی به انتخاب خودم مشخص کرد تا مردم را وزن کنم و درآمدی داشته باشم. اگر دستخطی هم بدهند که کسی نتواند مانع کارم شود عالی می‌شود. از مسئولان شهرداری منطقه تشکر می‌کنم.»

 

برادرم اولین مجروح فاطمیون است

درباره برادر کوچکش که با هم زندگی می‌کند هم می‌گوید: «۴ سال است که عقد کرده، ولی هنوز خانمش را نبرده است. سه ماه اول را همراه پسر دایی‌ام به سوریه رفت. رضا اسماعیلی پسر داییمان اولین شهید فاطمیون است. برادرم جواد هم اولین مجروح این جنگ است که ترکش خورده است.

برادرم آن موقع حدود ۱۸ ساله بود و خیلی سر پرشوری داشت و با اجازه مادرم رهسپار این جنگ شد. بعد از سه ماه مجروح برگشت. مادرم گفت که دامادش می‌کند.

بعد از برگشت از سوریه آن‌قدر حساس شده بود که با شنیدن کمترین صدایی از خواب بلند می‌شد و نشسته دوباره می‌خوابید.

همین باعث شد دچار اعتیاد شود و بعد که متوجه شدیم او را به کمپ سپردیم، بعد از دوبار رفتن به کمپ حدود یک سالی است که ترک کرده و حالا بنایی می‌کند.

از سوریه که برگشت گوش چپش ناشنوا و ترکش از کنار نخاعش رد شده بود. ضمنا یک شصت پایش هم بی‌حس است. تا قبل از رفتن به سوریه با خیاطی که می‌کرد درآمد خوبی هم داشت، ولی الان نمی‌تواند صدای چرخ را تحمل کند. الان با تعدادی از بچه‌های NA که ترک کرده‌اند و هوای هم را دارند مشغول بنایی هستند.»

 

مفاصل پدرش خشک شده و درد دارد، ولی هنوز کار می‌کند

از محمد می‌خواهیم از پدرش برایمان صحبت کند، می‌گوید: «پدر و مادرم حدود سال‌های ۵۴ به ایران آمدند. پدر حدود ۷۲ سال سن دارد. کمر درد دارد و مفصل‌های پاهایش خشک شده است. نمی‌تواند درست بر روی پاهایش بایستد یا کار سنگین کند. قبلا بنا بود و کارگری می‌کرد، ولی الان مشغول کار‌های کشاورزی است که معمولا هفته‌ای یک‌روز هم می‌رود.

پدرم نمی‌تواند بنشیند. چشم‌هایش آب مروارید آورده و فکش شکسته و نمی‌تواند درست غذا بجود. وقتی خانه است دراز می‌کشد. نسبت به سنش از کار افتاده است، ولی بازنشستگی ندارد و زندگی هم خرج دارد. در ماه اگر یک هفته را هم خوب کار کند خرج خانه در می‌آید، ولی کار نیست و قوت بدنش هم کم است».

وقتی محمد درباره او صحبت می‌کند، پدرش از سرکار برای صرف ناهار به خانه می‌آید. به ما خوشامد می‌گوید و با گشاده‌رویی استقبال می‌کند.

دوچرخه‌ای دارد و می‌گوید بدون دوچرخه صدمتر هم نمی‌توانم راه بروم. امیر خاوری پدر محمد، ۷۰ سال دارد. اکنون در روستای پاوا کشاورزی می‌کند، ولی هفته‌ای یکی دو روز بیشتر کار نیست. اجرت هم از ۲۰ هزار تومان فراتر نمی‌رود.

کشاورزی را به بنایی ترجیح می‌دهد، چون به قول محمد زانو‌ها و مفاصلش خشک شده است و برای نشستن و برخاستن درد بیشتری می‌کشد. کشاورزی حداقل بیشترش بیل زدن است».

 

تنها آرزویم خوشبختی بچه‌هایم است

پدر محمد امروز سرکار بنایی رفته است. می‌گوید: «از اجبار و برای خرج خانه است که کار می‌کنم. دیگر توان قدیم را ندارم، زانو‌ها و لگنم درد می‌کند و بیش از یک روز در هفته نمی‌توانم کار کنم. دیسک کمر را از قدیم داشتم و دکتر منع کرده کار سنگین انجام دهم، ولی اجبار دارم.

نماز را نمی‌توانم راحت بخوانم. درد کمرم داخل پاهایم می‌ریزد و پنج دقیقه کمتر می‌توانم بنشینم و بیشتر دراز می‌کشم. ثمره زندگی‌ام چهار پسر و دو دخترم هستند که شکر خدا از آن‌ها راضی‌ام.

زمانی که محمد زمین خورد جمعه بود و من برای بنایی مدرسه رفته بودم. به خانه که رسیدم دیدم محمد از درخت افتاده و نخاعش قطع شده است.

خیلی به ما سخت گذشت که پسرم این‌طور شد. پدر بودن بازنشستگی ندارد و همیشه مسئول فرزند و خانواده هستیم. یک‌باره باید بازنشسته شود.

پدر باید برای بچه‌هایش غرور را کنار بگذارد. اگر این فشار و درد‌ها رویم نبود قطعا تلاش بیشتری می‌کردم تا حال و هوای بچه‌ها بهتر باشد. تنها آرزویم خوشبختی بچه‌ها و ایمان کامل خودم است. مهاجران چه آرزوی دیگری می‌توانند داشته باشند».



* این گزارش دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۷ در شماره ۳۳۳ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.

ارسال نظر