کد خبر: ۷۹۸۷
۱۶ دی ۱۴۰۲ - ۱۵:۰۰

داستان راهزنی در بجنورد!

سلیمان براتی تعریف می‌کند: در این رفت‌و‌آمد‌ها بالاخره گرفتار رشیدخان و نوچه‌هایش شدم. هنوز هجده‌سال کامل نداشتم. به او گفتم «این ماشین مال من نیست و من هم مثل خودت گرسنه هستم؛ حتی ناهار نخورده‌ام.

چهار‌پنج‌سال بیشتر نداشت که به‌همراه مادر و سه‌خواهرش برای مداوا به مشهد آمدند. فوت مادر و خواهر نوزادش براثر ذات‌الریه در بیمارستان امام‌رضا (ع) مشهد و نبود سایه پدر، می‌شود اول یتیمی و آوارگی پسربچه پنج‌شش‌ساله. خواهر‌ها به سرپرستی گرفته شدند و او وارد بازار کار شد.

سلیمان براتی، بازنشسته اداره راه و ترابری و ساکن محله فلسطین، از خاطرات تلخ و شیرین کودکی و نوجوانی‌اش می‌گوید.

۱۸ سالم تمام نشده بود که گواهی‌نامه گرفتم

براتی از سال‌ها کار در کارواش احمد و محمود خیامی برایمان تعریف می‌کند، از گرفتن گواهی‌نامه در سال‌۱۳۳۲ در‌حالی‌که هنوز هجده‌سالش تمام نشده بود؛ از بردن ماشین‌های وارداتی حاجی‌خیامی بزرگ و حاج‌راجی، یکی از ثروتمندان مشهدی به بجنورد، تا آن‌ها را بفروشد؛ از زدن به دل جاده و بیابان، قبل از داشتن گواهی‌نامه؛ «هنوز خیلی کوچک بودم که در کارواش احمد و محمود خیامی که فلکه برق، کارواش و تعمیرات ماشین‌های بزرگ داشتند، به‌عنوان تلفنچی استخدام شدم.

تلفن از آن هندلی‌های قدیمی بود. ماشین‌های بزرگ کامیون، کامیونت حتی مینی‌بوس و اتوبوس‌های بین‌شهری برای شست‌وشو و تعمیر به این تعمیرگاه آورده می‌شد. تا هجده‌سالگی آنجا بودم. همان‌جا راننده هم شدم.»

آقا سلیمان ادامه می‌دهد: حاجی‌خیامی ماشین وارداتی هم داشت، میتسوبیشی، استیشن و‌... هر بار ماشین که می‌آمد، تعدادی از آن‌ها برای ترکمن‌های مانه‌و‌سملقان بود. با اینکه هنوز گواهی‌نامه نداشتم، چون دست‌فرمانم خوب بود، هر‌کسی ماشین داشت، جرئت می‌کرد به دستم بسپارد.

چند‌باری ماشین برای ترکمن‌ها بردم؛ یک روز آقای راجی که او هم از ثروتمندان شهر بود، ماشینی به دستم داد تا به کوشک در مانه و سملقان ببرم. به آشخانه نرسیده بودم. سر شب بود و هوا تاریک. راهزن‌ها سر راهم را گرفتند. رشید‌خان، راهزن معروف بینشان بود که حتی مأمور‌های دولت از او می‌ترسیدند و با فرار از قلعه‌ای و رفتن به قلعه دیگر مأمور‌ها نمی‌توانستند او را بگیرند؛ به‌همین‌دلیل مردم از ترس به او باج می‌دادند.

او ادامه می‌دهد: در این رفت‌و‌آمد‌ها بالاخره گرفتار رشیدخان و نوچه‌هایش شدم. هنوز هجده‌سال کامل نداشتم. به او گفتم «این ماشین مال من نیست و من هم مثل خودت گرسنه هستم؛ حتی ناهار نخورده‌ام.»

حاج‌راجی را می‌شناخت. گفت «به او بگو دفعه بعد دویست‌تومان با تو همراه کند؛ پول را زیر این سنگ بگذار.» بعد سنگی را نشانم داد. وقت رفتن هم نان تافتونی به دستم داد و راه را باز کردند. وقتی به مشهد آمدم، ماجرای سر راه گرفتن رشیدخان را به حاجی گفتم؛ او هم برای اینکه بدون دردسر، مالش به مقصد برسد، پول را داد تا زیر سنگ بگذارم.

بعد از آن بار‌ها و بار‌ها برای حاجی‌خیامی و حاج‌راجی ماشین جابه‌جا کردم. در این رفت‌و‌آمد‌ها چند‌بار دیگر رشیدخان سر راهم را گرفت، اما دیگر نه برای دزدی، چون باجش را گرفته بود. او هربار که من را می‌دید، نان تافتون و قورمه‌ای دستم می‌داد تا در مسیر گرسنه نباشم.

آقا سلیمان‌سال‌۱۳۳۲ در هفده‌سالگی موفق به گرفتن گواهی‌نامه شد و از همان سال به استخدام اداره راه و ترابری در‌آمد.

 

* این گفتگو ۱۶ دی ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۲ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.  

ارسال نظر