کد خبر: ۸۳۰۷
۱۲ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۰:۰۰

خاطرات چهاربرجی‌ها از تظاهرات زمان انقلاب

یونس نیکو روایت می‌کند: هربار که در تظاهرات شرکت می‌کردم، استادکارم، آقای محمدی، می‌گفت «چه چیزی نصیبت می‌شود که به تظاهرات می‌روی؟»

مسجد جامع روستای چهاربرج، پایگاه انقلابیون ۴۵ سال پیش، محل گفت‌وگوی ماست، مسجدی که آن دوران کوچک‌تر بوده و طی این سال‌ها چندبار بازسازی شده است. سید‌عباس رضوی، رئیس شورای اجتماعی محله چهاربرج، تعدادی از ساکنان بومی و قدیمی را در مسجد جمع کرده است تا از خاطرات آن روز‌ها برایمان بگویند.

خودش از همت و غیرت اهالی می‌گوید که همیشه پا‌ی کار بودند، چه زمان انقلاب و چه زمان جنگ تحمیلی.

بعد‌از گذشت بیش از چهاردهه بسیاری از قدیمی‌تر‌ها به رحمت خدا رفته‌اند، اما هستند کسانی که آن دوره جوان‌تر بودند و حالا رنگ سپید به موهایشان نشسته است و خاطرات تلخ و شیرین آن روزگار را برایمان روایت می‌کنند.

 

خاطرات چهاربرجی‌ها از تظاهرات زمان انقلاب

 

مسجد قدیمی روستا، پایگاه انقلابی‌ها

مرتضی شبانی اولین‌نفری است که پای صحبتش می‌نشینیم. از اهالی بومی و قدیمی اینجاست. سه‌پشت او در همین روستا به خاک سپرده شده‌اند. هفتاد‌سال را پشت سر گذاشته ا‌ست. به خاطرات آن روز‌ها که بر‌می‌گردد، چهره‌اش گُر می‌گیرد و برای آنکه آن لحظات را بهتر درک کنیم، دائم از جایش بلند می‌شود و صحنه‌سازی می‌کند.

آقا‌مرتضی زمان انقلاب جوان بوده و ۲۴ سال داشته است. او به خاطر دارد که بزرگ‌تر‌های روستا مثل شهید ابوالقاسم حاجی‌آبادی، سیدمصطفی رضوی‌گوارشک، حاج‌صفر سمیعی و بقیه بزرگ‌تر‌ها خبر‌های انقلاب و تظاهرات را به روستا می‌رساندند.

روز بعد هم اهالی صبح زود از همان ورودی روستا با مینی‌بوس، موتور یا هر وسیله دیگری، خودشان را به بیت آیت‌الله شیرازی یا مسجد کرامت می‌رساندند که آن زمان محل تجمع بوده است و از آنجا همراه دیگران به تظاهرات می‌رفتند.

او می‌گوید: شعار‌ها در همان محل تجمع مشخص می‌شد؛ بعد، از همان‌جا راهپیمایی شروع و معمولا هم به حرم مطهر ختم می‌شد. آخر هم آیت‌الله شیرازی یا شهید‌هاشمی‌نژاد سخنرانی می‌کردند و درباره انقلاب و سختی‌هایی که آن دوران مردم متحمل می‌شدند، صحبت می‌کردند. البته معمولا به سخنرانی نمی‌رسید و وقتی مردم زیاد می‌شدند، نیرو‌های شهربانی از راه می‌رسیدند و مردم را متفرق می‌کردند.

 

دستگیری تعمیرکار به‌جای تظاهرکننده

آقامرتضی حال و هوای آن روز‌ها را فراموش نکرده است و با حرارت و هیجان از آن دوران خاطره تعریف می‌کند. او تظاهرات سال ۱۳۵۶ و روز‌هایی را به یاد دارد که راننده تاکسی بوده و اتفاقات را از نزدیک دیده است. انگار دوباره آنجاست.

از جایش بلند می‌شود، نمایشی در تاکسی را باز می‌کند و گوشه خیابان می‌ایستد و می‌گوید: تظاهرکننده‌ها روبه‌رویم ایستاده بودند و به ۱۵۰‌نفر می‌رسیدند. می‌خواستند از چهارراه خسروی به طرف فلکه آب بروند. پرچمی در دست داشتند که روی آن نوشته بود «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی».

دکان‌دار‌های چهارراه خسروی از مغازه‌ها بیرون آمدند و گفتند مردم شورش کرده‌اند. ماشین بزرگی با دکل سرچهارراه ایستاده بود تا چراغ راهنمایی را درست کنند. همان موقع نیرو‌های شهربانی از راه رسیدند و به‌سرعت از ماشین‌ها پیاده شدند. سپر‌های بلندی داشتند که آن‌ها را از سنگ و چوبی که به طرفشان پرتاب می‌شد، در امان نگه می‌داشت.

درگیری در همان چهارراه رُخ داد و نیرو‌های نظامی مردم را متفرق کردند. می‌خواستند تعدادی از آن‌ها را دستگیر کنند، اما تظاهرکنندگان خودشان را به کوچه‌پس‌کوچه‌ها رساندند و با تغییر لباس، خود را جلو مغازه‌ها، خریدار جا زدند.

به هر مغازه‌ای که می‌رسیدند، جلو آن می‌ایستادند و شروع به سوت‌زدن کرده و با مغازه‌دار‌ها صحبت می‌کردند. همین درگیری‌ها باعث شدتعمیرکننده‌های چراغ قرمز از روی دکل، کنار جوی آب بیفتند و نیرو‌های نظامی فکر کردند که این‌ها جزو تظاهرکنندگان هستند. هر‌چه می‌گفتند که ما برای تعمیرات اینجا هستیم، حرفشان را باور نکردند و چوب و پرچم را جمع کردند و آن‌ها را هم با خودشان بردند.

 

خاطرات چهاربرجی‌ها از تظاهرات زمان انقلاب

 

اولین باری که عکس امام (ره) را دیدم

یونس نیکو هم از بومی‌ها و قدیمی‌های روستای چهاربرج قدیم است؛ روستایی که حالا محله‌ای است در دل محدوده منفصل توس. حاج‌یونس زمان انقلاب ۲۴‌سال داشته و علاوه‌بر کشاورزی بنّا هم بوده است. برای کار‌های ساخت‌و‌ساز به سمزقند مشهد می‌آمده است.

این رفت‌و‌آمد به شهر باعث شده است در جریان انقلاب قرار بگیرد. سواد اندکی داشته و زیاد در جریان اتفاقات نبوده است تا اینکه یک روز نزدیک حرم مطهر، جمعیتی از طلاب جوان را می‌بیند که با رهبری یک روحانی، شعار «مرگ بر شاه» سر می‌دادند و عکسی هم از امام‌خمینی (ره) در دست داشتند.

گفتم هر‌قدر هم نیرو‌های نظامی بی‌وجدان باشند، داخل حرم کسی را نمی‌کُشند

او می‌گوید: با شنیدن شعار‌ها مو به تنم سیخ شد و ترسیده بودم و با خودم گفتم الان است که آن‌ها را بکشند. باز گفتم هر‌قدر هم نیرو‌های نظامی بی‌وجدان باشند، داخل حرم کسی را نمی‌کُشند. با همان‌ها وارد حرم مطهر شدم و همراه آن‌ها شروع به شعار‌دادن کردم.

طلبه‌ها چند‌دقیقه‌ای «مرگ بر سلسله پهلوی» سر دادند و بعد هم لباس‌هایشان را عوض کردند و بین جمعیت متفرق شدند. این اولین برخورد من با جریانات انقلابی بود و همان‌جا برای اولین‌بار عکس امام‌خمینی (ره) را دیدم.

 

در تظاهرات چه چیزی نصیبت می‌شود؟

یونس‌آقا بعداز این اتفاق و صحبت با جوانان و بزرگ‌تر‌های انقلابی روستا پایش به مسجد کرامت و سخنرانی‌های آیت‌الله شیرازی و شهید‌هاشمی‌نژاد باز می‌شود و بیشتر با جریان انقلاب آشنایی پیدا می‌کند.

او می‌گوید: همان‌جا بود که سخنرانی‌های امام (ره) را شنیدیم و برایم پیروزی انقلاب مهم شد. هربار که در تظاهرات شرکت می‌کردم، استادکارم، آقای محمدی، می‌گفت «چه چیزی نصیبت می‌شود که به تظاهرات می‌روی؟»

از او خواستم در یکی از این برنامه‌ها حضور داشته باشد و جوش‌و‌خروش مردم را از نزدیک ببیند. نهم دی‌ماه‌۱۳۵۷ بود. همراه با استاد و تعداد زیادی از مردم از تقی‌آباد به‌سمت استانداری رفتیم. آنجا آیت‌‌الله العظمی خامنه‌ای قصد سخنرانی داشتند که با ورود تانک‌ها به چهارراه استانداری اوضاع متشنج شد.

همان روز افراد زیادی به شهادت رسیدند و تانک‌ها هم چند‌خانم را زیر گرفتند و به شهادت رساندند. شرایط بدی بود و مردم از هر طرف فرار می‌کردند. همان‌جا استادکارم را گم کردم و به‌سختی از آنجا دور شدم و خودم را به خانه رساندم. روز بعد، وقتی به سر کار رسیدم، متوجه شدم که آقای محمدی همان روز به شهادت رسیده است.

 

دیدار امام (ره) از قاب کوچک تلویزیون

آقا‌یونس خاطره‌ای هم از روز ۱۲‌بهمن و ورود امام‌خمینی (ره) به ایران دارد و می‌گوید: تنها راه تماشای این لحظه تلویزیون بود. فقط یک تلویزیون در روستا داشتیم که آن را به همین مسجد آوردیم که آن زمان خیلی کوچک بود. زن و مرد پیر و جوان همین‌جا جمع شدیم و همان لحظات کوتاه را که از تلویزیون پخش شد، دیدیم.

اشک شوق از چشم همه جاری بود و قلب‌هایمان از شوق می‌تپید. ۱۱۰‌خانوار اینجا همگی پای کار انقلاب و مخالف شاه و طرفدار امام (ره) بودند. اسلام را دوست داشتند و می‌دانستند حکومت پهلوی حکومت استبداد است.

 

مجالس مخفیانه شبانه

بیعت هُمافران با امام‌خمینی (ره) روز ۱۹‌بهمن‌۱۳۵۷ در مدرسه علمیه، یکی از اتفاقات مهم تاریخی انقلاب است. سید‌مهدی رضوی‌گوارشک، از ساکنان بومی روستای چهار برج، یکی از افراد نیروی هوایی است که در این واقعه تاریخی حضور داشته و با امام‌خمینی (ره) بیعت کرده است.

سید‌مهدی پسر بزرگ خانواده است و پدرش سید‌مصطفی از فعالان انقلابی روستا بوده که کنار مسجد هم دکان داشته است. پدرش سال‌۱۳۹۴ بعد‌از جراحت‌های فراوانی که در جنگ تحمیلی دیده است، به رحمت خدا می‌رود. سید‌مهدی سال‌۱۳۵۵ به استخدام نیروی هوایی در‌می‌آید و زمان درگیری‌های انقلاب در پادگان بوده است تا اینکه سال‌۵۷ آموزش‌هایش به پایان می‌رسد.

او می‌گوید: برخورد با استبداد و استکبار در خون ماست. قبل از اینکه اتفاق نوزده‌بهمن را برایتان تعریف کنم، به خاطره‌ای برمی‌گردم که من را بیشتر با این حال و هوا آشنا کرد. یک‌بار برای مرخصی به منزل خواهرم در کوی دکترا رفتم. خواهرم وهمسرش آقا رضا وظیفه آن زمان در منزل دکتر غلامحسین یوسفی، استاد ادبیات دانشگاه فردوسی، زندگی می‌کردند.

آقای وظیفه مسئول فضای سبز دانشکده ادبیات فردوسی بود و دکتر یوسفی از او خواسته بود در منزلش اقامت کند. منزل دو قسمت داشت. آن شب خواهرم نگران بود و دائم بیرون را نگاه می‌کرد. علت را که از او جویا شدم، گفت که آقای هاشمی‌نژاد، آیت‌‌الله العظمی خامنه‌ای و مهندس بازرگان مهمان دکتر هستند. همسر دکتر، دختر برادر آقای بازرگان بود و مجالس شبانه مخفیانه را در منزل نزدیکان مطمئن برگزار می‌کردند. از آن شب با اتفاقات و رویداد‌های انقلاب بیشتر آشنا شدم.

خاطرات چهاربرجی‌ها از تظاهرات زمان انقلاب

 

پدرم گفت به محل کار برنگردم

به اینجای صحبت که می‌رسیم، سید‌مهدی از فضای آن روز‌ها بیشتر می‌گوید و معتقد است صحبت درباره انقلاب راحت است، ولی حضور در آن اتفاقات آسان نبوده است و باید حکومتی را تصور کرد که اگر کسی صدایش در‌می‌آمد، صدا را در حلقش خفه می‌کردند. همه آن‌هایی که در تظاهرات حضور داشتند، با ساواک آشنا بودند و می‌دانستند اگر دست آن‌ها بیفتند، از هیچ ظلمی دریغ نمی‌کنند.

سید‌مهدی می‌گوید: همه ما دوستدار تغییر بودیم. حکومت پهلوی هم با برگزاری جشن‌های ۲ هزارو ۵۰۰ ساله روشنگری‌های زیادی انجام داد و مردم بیشتر از گذشته متوجه حکومت غیرمردمی و غیراسلامی آن‌ها شدند.

یادم است قبل‌از ۱۲‌بهمن فارغ‌التحصیل شدم و برای مرخصی به مشهد آمدم. همه درگیری‌هایی که هم‌محلی‌ها تعریف کردند، اتفاق افتاده بود. مرخصی که تمام شد، پدرم گفت به محل کار برنگردم. امام‌خمینی (ره) خواسته بود نیرو‌های نظامی پایگاه را ترک کنند. به پدر گفتم «حرفی ندارم، ولی اگر نروم و یک درصد انقلاب اتفاق نیفتد، همه اطلاعات ما تا پنج پشت قبل را دارند و به‌جز خودم و شما، برای همه مشکلاتی ایجاد می‌شود.»

پدر تصمیم گرفت با آیت‌الله شیرازی مشورت کند. به حسینیه آیت‌الله شیرازی رفتیم و ایشان به پدر گفته بودند «اگر مطمئن هستید پسرتان وقتی اسلحه به دست بگیرد، مردم را نمی‌کُشد، ایرادی ندارد و ما به این نیرو‌ها در سازمان‌های نظامی نیاز داریم.» این را که گفتند، به محل کار برگشتم و اتفاقات بعدی را از نزدیک دیدم.

 

جمعیت میلیونی از فرودگاه تا بهشت زهرا (س)

سید‌مهدی روز ۱۲‌بهمن زمان ورود امام‌خمینی (ره) را به خوبی به یاد دارد و می‌گوید: آن روز در پادگان بودم و قرار بود تلویزیون ورود امام را به صورت زنده نشان دهد. برخلاف همیشه که اول سرود شاهنشاهی پخش می‌دهد، شیری را نشان دادند که دسته‌گل دستش بود و بعد هم شعار انقلابی پخش شد و لحظه‌ای کوتاه تصویر ورود امام‌راحل را دیدیم. اما بعد برنامه قطع شد.

برخلاف همیشه که اول سرود شاهنشاهی پخش می‌دهد، شیری را نشان دادند که دسته‌گل دستش بود

پادگان، مهرآباد بود و آن روز‌ها کار و حضور در پادگان تق‌و‌لق بود. یک‌ساعت آنجا بودم و بعد به خانه برگشتم. تا آن زمان چنین جمعیتی را در خیابان ندیده بودم. سیل جمعیت به سمت بهشت‌زهرا (س) در حرکت بود. همه می‌خواستند خودشان را به امام‌خمینی (ره) برسانند. وسط خیابان را با گل تزیین کرده بودند؛ یادم است از مهرآباد تا خیابان شاپور، محل زندگی‌ام در میدان آزادی فعلی، چهارساعت پیاده‌روی کردم.

 

بیعت هُمافران با امام (ره)

وقتی امام‌خمینی (ره) مهدی بازرگان را به‌عنوان نخست‌وزیر موقت انتخاب می‌کند، حکومت وقت نمی‌پذیرد و مخالفت‌ها شروع می‌شود، اما مردم کوتاه نمی‌آیند و روز ۱۹‌بهمن به خیابان می‌آیند. همان روز بیشتر کادر نیروی هوایی تصمیم گرفتند با مردم همراه شوند.

سیدمهدی می‌گوید: اکثر کارکنان نیرو‌های هوایی با انقلاب بودند و آن روز اتفاقی زیبا رقم زدند. بچه‌های نیروی هوایی هماهنگ کردند و مستقل به راهپیمایی پیوستند. صبح روز ۱۹ بهمن عده کثیری از نظامیان، همافران و افسران نیروی هوایی در مدرسه رفاه تجمع کردند.

قرار بر این شد که این نیرو‌ها از مدرسه رفاه تا مدرسه علوی محل اقامت امام خمینی (ره) رژه بروند و با مردم همراه شوند. همگی با لباس شخصی، خود را تا مدرسه رفاه رساندند و آنجا لباس نظامی پوشیدند و سپس به‌سمت مدرسه علوی، محل اقامت اول امام بعد از تبعید، رفتند.

 

عکس امام(ره)، زینت‌بخش دُکان

سیدعلی رضوی‌گوارشک، برادر سید مهدی، هم در جمع ما حضور دارد. او در زمان نوجوانی و وقتی سیزده‌سال بیشتر نداشته، هر‌وقت پدرش برای بردن ظرف شیر به شهر می‌رفته، با دوستانش دم دکان می‌مانده است.

از آن روز‌ها خاطره زیبایی دارد که برایمان روایت می‌کند و می‌گوید: یادم است با تعدادی از هم سن‌و‌سالان خودم، جلو مغازه ایستاده بودیم و بازی می‌کردیم که پدر با ذوق و شوق از راه رسید و همان‌طور که می‌گفت «بگو مرگ بر شاه» عکس امام‌خمینی (ره) را به من داد و گفت این عکس را جلو ایوان دکان نصب کن. برای اولین‌بار بود که عکس ایشان را می‌دیدم. عکس که نصب شد، یکی از بچه‌ها به‌سمت ورودی روستا رفت.

هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که خودش را به‌دو به ما رساند و گفت «ماشین پاسگاه کاظم‌آباد به این سمت می‌آید؛ عکس را بردارید.» خودم را به پدر رساندم و خبر را دادم. اما پدر نگران نشد و گفت همه‌چیز دارد تمام می‌شود و انقلاب اسلامی به‌زودی به وقوع می‌پیوندد و آن‌ها هم کاری نمی‌کنند.

همین‌طور هم شد؛ ماشین گشت رد شد و سرباز‌ها با دیدن عکس امام (ره) فقط لبخند زدند و رفتند. هنوز اوایل بهمن بود و خودشان هم می‌دانستند که شاه رفتنی است.

* این گزارش پنج‌شنبه ۱۲ بهمن‌ماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۳۸ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.

ارسال نظر