کد خبر: ۸۳۶۰
۱۷ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۱:۳۰

آخرین روز‌های رژیم پهلوی به روایت زوج انقلابی

سیدعلی‌اکبر مستعلی می‌گوید: چند کاسب همدل بودیم که سرگروهی به نام آقای چاووشی داشتیم. هر‌زمان که او می‌خواست به راهپیمایی برود، خبرمان می‌کرد. مغازه‌ام را می‌بستیم و همگی راهی می‌شدیم.

بهمن که می‌شود، خاطرات سال ۵۷ برای سید‌علی‌اکبر مستعلی و همسرش، مرضیه آذر، یادآوری می‌شود. همان روز‌هایی که آن‌ها برای به‌ثمر‌نشستن انقلاب اسلامی به خیابان‌ها رفتند و اعتراضشان را فریاد زدند. مستعلی و همسرش شاهدان عینی بسیاری از وقایعی بوده‌اند که در شهرمان رقم خورده است.

مستعلی از آن روز‌ها به‌عنوان «روز‌های همبستگی مردم» یاد می‌کند و می‌گوید که آن روز‌ها به‌عنوان یک کاسب در خیابان بهار به تظاهرکنندگانی که تعقیبشان می‌کردند، پناه می‌داد. مرضیه‌خانم هم با آنکه سال‌۵۷ سه فرزند داشته، در بیشتر راهپیمایی‌ها شرکت کرده است.

پای صحبت‌های این زوج هم‌محلی در محله پروین اعتصامی نشسته‌ایم تا در مرور خاطرات سال‌۵۷ و اتفاقات آن دوران شریک شویم.

سخنرانی‌ها را به ذهن می‌سپردم

سید‌علی‌اکبر که متولد کرمان است. هنگامی‌که سه‌سال داشته همراه پدرش از این شهر عزم مشهد می‌کنند. حالا هشتادسال است که ساکن این شهر و هم‌جوار امام مهربانی‌هاست. او از کودکی وارد بازار شد و همراه پدر و برادرش در کبابی کار کرد.

آقاسیدعلی‌اکبر که در سال ۵۷ مغازه کبابی در خیابان بهار داشت، درباره آشنا‌شدنش با جریان انقلاب می‌گوید: پدرم، پسرعمویی داشت به نام حاج‌آقا کرامت. او فرد مؤمنی بود. با علما و روحانیون در ارتباط بود و بعد‌ها مسجد کرامت را ساخت. به‌واسطه مجالسی که برگزار می‌کرد و ارتباطی که داشت، ما هم با جریان انقلاب آشنا شدیم و به امام‌خمینی (ره) ارادت پیدا کردم.

او هر‌جا که منبر و سخنرانی درباره انقلاب بود، شرکت می‌کرد. گرچه سواد خواندن و نوشتن نداشت، حافظه خوبی برای به ذهن سپردن سخنرانی‌ها داشت.

این انقلابی محله پروین اعتصامی می‌گوید: مردم از ظلم رژیم پهلوی خسته و تشنه سخنان امام‌خمینی (ره) بودند و این سرآغاز انقلاب اسلامی بود. مردم هرجا که دور هم جمع می‌شدند، آنچه را که از اعلامیه‌ها و سخنرانی‌ها شنیده بودند، برای هم نقل می‌کردند. از‌آنجا‌که ساواک بین مردم بسیار نفوذ کرده بود، من هم هر زمان فرصتی پیدا می‌کردم با احتیاط آنچه را که از روحانیون شنیده بودم، برای دوستان انقلابی‌ام بازگو می‌کردم.

آن زمان که آیت‌الله خامنه‌ای در مسجد کرامت سخنرانی می‌کرد، او هم در خیل جمعیت حضور داشت و به صحبت‌های ایشان گوش می‌سپرد. خودش تعریف می‌کند: این صحبت‌ها روشنگر بود؛ ما که بی‌سواد بودیم و قدرت خواندن نداشتیم، این سخنرانی‌ها سبب می‌شد به وقایع روز و آنچه رژیم فاسد شاهی انجام می‌دهد، آگاه شویم. هر‌زمان خبر تازه یا قرار راهپیمایی بود، به همسرم اطلاع می‌دادم.


بازار‌هایی در‌کنار مردم

آقاسیدعلی‌اکبر که مویی سپید کرده است و کوله‌باری از تجربه‌های انقلاب با خود به همراه دارد، می‌گوید: شور و شعور انقلابی آن روز‌ها را هرگز فراموش نمی‌کنم. چند کاسب همدل بودیم که سرگروهی به نام آقای چاووشی داشتیم.

هر‌زمان که او می‌خواست به راهپیمایی برود، خبرمان می‌کرد. اگر مشتری نداشتیم، مغازه‌ام را می‌بستیم و همگی راهی می‌شدیم. آن روز‌ها مردم همکاری و همدلی بسیاری با هم داشتند. اگر کسی کمکی می‌خواست همه داوطلب می‌شدند.

او ادامه می‌دهد: روز ۱۰ دی، فضای بازار هم فرق داشت. خبر نداشتم که همسرم هم بین مردم در راهپیمایی حضور دارد و بعد که به خانه رفتم، متوجه شدم. آن روز تا مقابل استانداری رفتم. مردم ایستاده بودند و شعار می‌دادند. تانک‌های نظامی هم بود. در یک لحظه نظامی‌ها به‌سمت مردم حمله کردند. نظامی‌ها برای پراکنده‌کردن با تانک به آنان حمله‌ور شدند و همه را به گلوله بستند.

صدای رگبار گلوله یک لحظه هم قطع نمی‌شد. هیچ‌کس از خطر اصابت گلوله در‌امان نبود و حتی اگر کسی با وسیله نقلیه شخصی خود برای انجام کاری از آنجا عبور می‌کرد، هدف گلوله قرار می‌گرفت. همه تلاش می‌کردند خودشان را از آن معرکه دور کنند. تا مغازه‌ام دویدم.

در را باز کردم و می‌دانستم که رهگذران نیاز به آب و استراحت دارند. گروه‌گروه می‌آمدند، آبی می‌خوردند و استراحتی می‌کردند و متفرق می‌شدند. هر‌کدام از آنچه دیده بود، می‌گفت؛ از زخمی‌ها و اینکه نظامی‌ها به کوچک و بزرگ رحم نمی‌کنند.

یکی از ترفند‌هایی که مغازه‌دار‌ها و او انجام می‌دادند، این بود که آن‌هایی را که با نظامی‌ها درگیر می‌شدند و در‌حال فرار بودند، به‌عنوان مشتری در مغازه پناه بدهند؛ «مردم همان‌طور‌که در‌حال فرار بودند، علیه شاه و حکومتش شعار می‌دادند. تظاهرات‌کنندگان دیگر این ترفند را می‌دانستند و وانمود می‌کردند که مشتری هستند.»



مرضیه آذر:‌

۱۰ دی با سه بچه کوچک به راهپیمایی رفتم

حالا این روز‌ها درد پا و درد کمر، توان راه‌رفتن مرضیه آذر را گرفته و او خانه‌نشین شده است. دستی روی پاهایش می‌کشد و رشته کلام را به دست می‌گیرد و می‌گوید: به حال و روز الانم نگاه نکنید. آن زمان جوان بودم و پا برای راهپیمایی داشتم.

با خبر‌هایی که همسرم می‌داد، برای راهپیمایی می‌رفتم. آن زمان سه فرزند قد‌و‌نیم‌قد داشتم. آن‌ها را به دختر بزرگ‌ترم می‌سپردم و می‌رفتم. راهپیمایی‌ها به حرم ختم می‌شد. گاهی نمازم را در حرم می‌خواندم، بعد راهی خانه می‌شدم.

اما روز ۱۰ دی برای او یک خاطره ماندگار شده است. آن روز به‌همراه سه فرزندش به‌سمت استانداری می‌رفته،، اما دیر رسیده است. خودش از آنچه دیده، این‌طور برایمان روایت می‌کند: آن روز، دست فرزندانم را گرفته بودم و به‌سمت استانداری در‌حال حرکت بودم.

صدای تیراندازی و رگبار گلوله یک لحظه قطع نمی‌شد و شعار‌های مردم را می‌شنیدم. یکی از همسایه‌ها تعریف کرده بود که روز قبل هم نظامی‌ها به مردم حمله کرده‌اند. هر‌چه نزدیک‌تر می‌شدم، متوجه می‌شدم که گویا راهپیمایی در کار نیست.

احساس کردم که اتفاقی افتاده است؛ در همین افکار بودم که مردی میان‌سال جلو راهم را گرفت و پرسید «کجا می‌روی؟» گفتم «می‌خواهم در راهپیمایی شرکت کنم.» گفت «خواهر! راهپیمایی نیست. تانک آمده و مردم را کشته است. جلو نرو که جان خودت و بچه‌هایت در خطر است.»

مرضیه خانم بعد‌ها از دوستانش که در آنجا حضور داشتند و توانسته بودند به خانه برگردند، شنیده که مشهد چه روز خون‌باری را پشت سر گذاشته است.

مرضیه خانم می‌گوید: قبل از انقلاب مجلس زنانه روضه و مجلس مردانه قرائت قرآن در خانه‌مان برپا بود و هنوز هم هست. در آن زمان روحانی که می‌آمد، برایمان از ظلم و فساد رژیم پهلوی می‌گفت.

* این گزارش سه‌شنبه ۱۷ بهمن‌ماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۵۵ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

ارسال نظر