پررنگترین خاطرهاش از کودکی به روزهایی برمیگردد که دست در دست مادر به خانه علمای مشهد میرفت تا ردی از پدرش پیدا کنند؛ پدری که از غائله مسجد گوهرشاد دست پهلوی افتاده بود. او که با همین تصویر از مقاومت پدر در برابر حکومت پهلوی قد کشید، خودش به مبارزی تبدیل شد که خانهاش در پایینخیابان یکی از مکانهای اصلی چاپ اعلامیه در سال ۱۳۵۷ بود.
سیدمحمد ماشین خاور داشت و هر روز با ماشینش میآمد جلو در مسجد ملکیصاحبالزمان (عج) و مردم را سوار میکرد و به تظاهرات و راهپیمایی در بالاخیابان (خیابان شیرازی) میبرد. یا آنجا توقف میکرد یا سهراه درخت توت در ابتدای خیابان شهیدشفیعی؛ ماشین را پر میکرد و راه میافتاد. بعدها این آقا سید رفت جبهه و جانباز شد. درنهایت هم بعد چند سال دراثر جراحات شهید شد.
در شلوغیهای سال۵۷، روزهای اول خودم تنهایی به راهپیمایی ها میرفتم و میخواستم اطلاعات بیشتری پیدا کنم. نیروهای پایداری شاه در چهارراه شهدا روبهروی باغ نادری که محل فعلی هتل غدیر است، مستقر و برای سرکوب آماده بودند. چند روزی رفتم و موقعیت را خوب سنجیدم. دانشآموز دبیرستان جهان نو بودم و کوچههای اطراف را میشناختم.
حدود ساعت 3بعدازظهر مردم درحالیکه شعار میدادند، در حرم مطهر جمع شدند. جمعیت هر لحظه زیادتر میشد و حلقهوار دور سقاخانه میچرخیدند و پا به زمین میکوبیدند. در یک لحظه، چماقداران رژیم از بست شیخطبرسی وارد حرم رضوی شدند. ابتدا تیر هوایی زدند، سپس رو به مردم تیراندازی و گاز اشکآور پرتاب کردند. جمعیت بهسمت درهای خروجی هجوم بردند.
اولین کسانی که اعلامیههای حکومت نظامی را زیر پا گذاشتند، دانشآموزان دبیرستانهای شاهرضا (دکتر علی شریعتی) واقعدر کوچه باغعنبر و دبیرستان فیوضات واقعدر کوچه سجادیه بودند که در گروههای کوچک حرکت میکردند و شعارهای ضدسلطنت سر میدادند. همین موضوع سبب شد تعداد نیروهای ارتش در خیابانهای مشهد بیشتر شود.
هفتهای نبود که در شلوغیها و تظاهرات خونی ریخته نشود. نوجوان بودم و سر پرشوری داشتم و علاوهبراینها کنجکاو بودم. هرروز که خبر تظاهرات و شلوغی و شهادت به گوش میرسید، راهی سردخانه بیمارستان امامرضا(ع) میشدم. آن زمان مثل حالا سختگیری نبود و من هم با این ترفند که یکی از اقوام به خانه برنگشته است و آمدهام ببینم بین کشتهها هست یا نه، وارد بیمارستان میشدم.
محمود پایدارکاظمآبادی جزو اولین داوطلبان مردمی پیوستن به کمیته بود. در مأموریتهای متعددش، آنقدر شجاع و جدی بود که گروهکهای تروریستی و منافقین او را اردیبهشت سال۱۳۵۹ وقتی پساز انجام یک مأموریت از بیرجند برای دیدن همسر باردارش برگشته بود، به شهادت رساندند.