عید

نوروز ایرانی از زبان اهالی منطقه 10
منطقه10، یک‌جورهایی ایرانِ کوچک است به همین بهانه رفتیم سراغ روایت‌ جشن‌های نوروزی در شهرهای مختلف. از مشهد خودمان گرفته تا آذربایجان و سیستان و بلوچستان. جشن نوروز مهم‌ترین مراسمی است که از سالیان دور و از دوران باستان برای ایرانی‌ها به یادگار مانده است و مردمِ ایران از همان اولین‌باری که نوروز را خلق کرده‌اند، به سبک و سیاق خودشان آن را جشن می‌گیرند و اصلاً جالب‌ترین ویژگی نوروز همین است که در ایران به تعداد اقوامی که وجود دارد، رسم و رسوم و جشن‌های نوروز هست و هر قومی به سبک و سیاق و باورهای خودش روزِ نو را جشن می‌گیرد.
با اجازه شهدا... بله!
مسیر زندگی زهرا از روزی که در یک بازدید دانشجویی به معراج شهدا رفت تغییر بزرگی کرد. او در آن روزها علاوه بر پایان‌نامه درگیری فکری دیگری هم داشت و باید به اصرار خانواده‌اش یک تصمیم جدی برای زندگی‌اش می‌گرفت. چند خواستگار پیگیر داشت و از طرفی خانواده‌اش هم سخت‌گیر بودند. او دوست داشت همسر آینده‌اش در وهله اول با او هم‌عقیده باشد ولی مادرش اصرار داشت درباره چند تا از خواستگارانش بیشتر فکر کند. آن روز که به معراج رفت، محمود جنگی از کارکنان آنجا روایت‌های کوتاهی از زندگی تعدادی از شهیدان برایشان بازگو کرد. یک کتاب هم به آن‌ها داد به نام «دریا دریا ستاره» . این کتاب زندگی‌نامه شهید محمدحسین بصیر بود.
 بی‌بی‌گلاب مادر بزرگ محله رازی است
زمانی که پسرم را آوردند اصرار کردم او را ببینم. می‌گفتم پسرم من را مادر وهب خطاب قرار داده و باید او را ببینم. می‌گفتم کسی که امانتی را در راه خداوند بدهد آن را پس نمی‌گیرد. روی صورتش را باز کردم. 6روز بعد از شهادت او را پیدا کرده بودند و بعد از چند وقت پیکرش را به نیشابور آوردند. صورتش پر شده بود از حشرات موذی. به او گفتم: پسرم شاهد باش! من مادر وهب هستم. چه بهتر که سبک‌بال و بدون گوشت اضافه به آخرت بروی. این‌ها را به تنها پسرم گفتم و از حال رفتم.
بخشش در یک قدمی چوبه‌دار
صبح علی الطلوع قرار بود حکم اجرا شود. شب قبل خواب به چشم هیچ کداممان نیامد. صبح سپیده نزده تاکسی گرفتیم و در سکوت راهی زندان وکیل‌آباد شدیم. توی مسیر هیچ کسی حرفی نمی‌زد. بینمان سکوت بود و توی سرمان کلی فکر و خیال. نماز را توی محوطه زندان خواندیم و بعد منتظر نشستیم. مادرم طبق معمول سرش پایین بود، تسبیح می‌گرداند و زیر لب ذکر می‌گفت. سرش را که بلند کرد، تردید را توی چشم‌های پراشکش دیدم. بعد از چند دقیقه سکوت به من نزدیک شد و گفت که می‌خواهد قاتل احمد، پسر 39ساله‌اش را ببخشد.