علی علوی مقدم میگوید: سال هفتم استاد ادبیاتی داشتم به نام آقای امامی که متوجه استعدادم در ادبیات شد و برای حضور در المپیاد و جشنواره مشوقم بود. به دنبال این تشویق، همان سال در بخش ادبیات جشنواره نوجوان خوارزمی با نام «احساس واژهها» شرکت کردم اما فقط توانستم تا مرحله ناحیه بروم. سال هشتم در المپیاد ادبی حضور پیدا کردم و موفق شدم رتبه سوم استانی را به دست بیاورم.
بیشترین شهرت خیابان سرو به سکونت خانواده سردار شهید ولیالله چراغچی در یکی از کوچههای فرعی این خیابان است. به همین دلیل نیز یکی از خیابانهای کناری به نام این سردار نامگذاری شده است. به غیر از خانواده شهید چراغچی خانوادههای شهدای دیگری نیز در این خیابان زندگی میکنند. کوچه صارمی 49 که از سوی دیگر به وکیلآباد 36 میرسد، با نام «سرو» شناخته میشود.
محمدعلی اعزازی از قدیمیهای محله پایینخیابان سالهاست اهدای خون انجام میدهد و کارت طلایی از سازمان انتقال خون دریافت کرده است. کارت طلایی که به اهداکنندگان بالای 100مرتبه داده میشود. بالای 100بار اهدا با حساب سالی چهاربار خونگیری! شاید بر زبان آوردن عدد 100 چندان مشکل نباشد اما اینکه 37سال پیوسته و هر فصل خودت به سازمان انتقال خون مراجعه کنی کار کمی نیست!
آقای مستغنی و بانو البته هیچ وقت در محله شان آدم های بی تفاوتی نبوده اند. از همان 20سال پیش که به این محله آمدند، با همه مشغله کاری ای که داشتند، حواسشان به محله هم بود و هرجا عیب و ایرادی می دیدند پی اش را می گرفتند. مثلا تکه ای از آسفالت اگر خراب می شد، موزاییکی از پیاده رو اگر کنده می شد، آدم نابابی اگر توی محله می دیدند که به نظرشان مشکوک می آمد، سعی می کردند به شیوه خودشان این چیزها را رفع و رجوع کنند.
بازار سرشور پیرزنی زندگی میکرد که بچههایش استرالیا بودند و هر 10روزی یک پاکت از خارج برایش میآمد. بنده خدا روز در میان که من را میدید سراغ بستهاش را میگرفت. میدانستم خیلی چشم به راه است، چون بعضی وقتها در این پاکتها عکسهای بچهها و نوههایش بود. خودم میرفتم و از قسمت نامههای وارده خارجی کارش را پیگیری میکردم تا سریعتر بسته را به دستش برسانم. هر وقت پاکتها را به دستش میرساندم خیلی خوشحال میشد و کلی دعایم میکرد.
فاطمه آتشجامه میگوید: خواندن نهج البلاغه یکی از کارهای همیشگیام بوده و به دلیل علاقهای که به سخنان حضرت علی(ع) داشتم با راهنماییهای مادرم از کودکی با این کتاب آشنا بودم. از دوران دبستان هم هر وقت مسابقه نهجالبلاغه در مدرسه برگزار میشد، در آن شرکت میکردم و حتما رتبهای میآوردم.
از تکاوران بازنشسته نیروی دریایی ارتش است که در طول 8سال دفاع مقدس در نوک پیکان نبردها قرار داشته است. در نوجوانی عاشق تیپ و استایل نیروهای دریایی ارتش شد و به استخدام این ارگان درآمد. فکر میکرد قرار است سوار کشتیهای قارهپیمای غولپیکر شود، لباسهای ملوانی بپوشد و کل دنیا را سیاحت کند، اما دیدن جنگ و جنگیدن نصیبش شد. علیرضا دیبا ناوسران بازنشسته نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی، مثل بیشتر نظامیها مرتب لباس پوشیده است، صاف راه میرود و شمرده حرف میزند. میگوید این فقط ظاهر است و از درون با بیماریهای زیادی دست به گریبان است. کارت جانبازی 25درصدی ارتش و 15درصدی بنیاد جانبازان را نشانم میدهد و میگوید در طول جنگ جراحتهای زیادی داشته است که اصلا فرصت پیگرفتن آنها را نداشته است.