جانباز

بیا این برادر زنده است!
علی اکبر راستگو از عملیات رمضان تعریف می‌کند: با آخرین قدرتی که داشتم، دستم را تکان دادم. یکی از بسیجی‌ها که در‌حال کفن‌کردن پیکر شهدا بود، متوجه شد و با صدای بلند فریاد زد: امدادگر! بیا این برادر زنده است!
در جنگ همه کار را مادرانمان کردند
مجید گلزاری می‌گوید: برای امثال من رزمنده‌شدن و حضور در جنگ بدون سختی نبود. اتفاقا خیلی هم سخت بود، اما سخت‌تر از آن، برای مادران و همسران رزمنده‌ها بود.
شهید معین قدمیاری، جوان دهه هشتادی که مدافع وطن شد
دوره آموزشی اش را  در پادگان محمد رسول الله(ص) بیرجند به پایان رساند، سپس برای ادامه خدمت به هنگ مرزی زابل منتقل شد؛ جایی که حداقل میان نظامیان و سربازان وظیفه، به ناامنی و درگیری و تقدیم شهدای بسیار شناخته شده است. با این حال معین خم به ابرو نیاورد و بدون هیچ گلایه ای حتی به خانواده، مشغول خدمت شد تا اینکه سحرگاه چهارشنبه 16آذر در برجک نگهبانی مرز به دست اشرار به شهادت رسید.
خادمی که یادگاری‌ها و اسناد شهدا را جمع‌آوری می‌کند
جانباز ی‌اش را کتمان می‌کند و می‌گوید: همین که ایثارگر نام بگیرم، برایم کافی است. من خادم شهدایم، همیشه خواسته‌ام در مسیر آن‌ها قدم بردارم و عمرم را وقف زنده‌نگه‌داشتن یاد شهدا می‌کنم. بکائیان، ایثارگر پنجاه‌وشش‌ساله محله شاهد، بیشتر سال‌های جنگ را در خط مقدم حضور داشته و این روزها هم در سالن شهدای تبلیغات فرهنگ‌وهنر خراسان‌رضوی، مشغول جمع‌آوری یادگاری‌ها و اسناد مربوط به شهداست
پرستاران جانبازان اعصاب و روان و مرهم زخم‌های کهنه
آدم‌هایی که شبانه‌روز با جانباز ‌ها سروکار دارند، این اضطراب و تشویش را خوب می‌فهمند. آن‌ها که سال‌ها هم‌نفس و همراه جانباز ان بوده‌اند، با اشاره سر، با یک حرکت دست و یک نگاه به چشم‌ها حرف‌هایشان را ترجمه می‌کنند و می‌فهمند. بهیاران و پرستاران جانباز ان اعصاب و روان مرکز روان‌پزشکی امام خمینی(ره) محله کارمندان دوم، حالا عضوی از خانواده جانباز ان هستند.
رزمنده شوخ طبع جبهه و راننده پایه یک
قصه شهادت رزمندگان دفاع مقدس را روی خاک ریزها شنیده ایم اما حاج محمود روایت تازه ای از شهادت هم رزمان خود دارد. تعریف می‌کند: گاهی ستون پنجم اطلاعات رفت وآمد نیروهای ایرانی را در اختیار دشمن می گذاشت. همین موضوع باعث بمباران مسیرهای پشت جبهه می شد که خودروهای سبک و سنگین مختلف پشتیبانی در آن تردد می کردند. به خاطر دارم در یکی از همین بمباران ها راننده آمبولانسی که مشغول جابه جایی نیروهای زخمی از خط مقدم بود مورد اصابت ترکش قرار گرفت و جلو چشم خودم به شهادت رسید.
عمو رحیم بقال، مردی با سرفه‌های بی‌پایان، یک جانباز شیمیایی است
هوا تاریک بود. چشم چشم را نمی‌دید. صدای افتادن بمب از آسمان شنیده می‌شد که دوروبرمان به زمین می‌خورد. فکر می‌کردیم مثل همیشه عراقی‌ها دست‌بردار پاتک نیستند اما در تاریکی یکی‌یکی به سرفه افتادیم. تا اینکه گفتند شیمیایی زده‌اند و دود غلیطی فضا را پر کرد. ماسک‌هایمان را با عجله به صورت زدیم اما برای آن‌هایی که نزدیک بمب بودند دیگر دیر بود. بعضی هم‌رزمانم همان‌جا از شدت تنفس گاز خردل شهید شدند.