درد از فشار سیمهای خارداری بود که بعثیها دستانش را با آن بسته بودند و میخهای کوچک روی سیم در دستانش فرو میرفت. درد به حدی بود که حضور ترکش درون گردنش را حس نمیکرد. تعداد اسرا زیاد بود و جایی برای محمد نبود. یکی از سربازان عراقی او را به بالای برجک تانک برد و 2دستش را از بین لوله تانک رد کرد و او آویزان شد، این بار با دیدن دوستان همرزمش که با بدنهای تاول زده از سلاح شیمیایی روی زمین افتاده بودند درد دستش را هم از یاد برد. چشمان اشکبارش به اطراف میچرخید و زیر لب اسم دوستانش را صدا میزد. محمد چشمانش را بست و دیگر چیزی نفهمید.
محمدحسین خوشدل دامدار ساکن محله دانشجو میگوید: من از محل فروش ۱۰ واحد آپارتمان، این مزرعه را راهاندازی کردم و تصمیم دارم در آینده از محل سود آن به صورت داوطلبانه و خیرخواهانه یک مدرسه یا بیمارستان برای مردم بسازم. اکنون هم کارم را با همین ۱۵۰ رأس گوسفندی که دارم ادامه میدهم، اما اگر سرمایه گذار پیدا شود به خودم میبینم که بتوانم گوشت استان را تأمین کنم. خوشدل در نظر دارد طی سالهای آینده، زمینی را در محله دانشجو خریداری و به قصابی تبدیل کند تا در آن، به طور مستقیم گوشت گوسفندان خودش را برای فروش عرضه کند.
عباس آقا سال 1344 در خیابان شوش مشهد متولد شد. او هم مانند بسیاری از همسن و سالانش در آن دوران منتظر بود تا به سن قانونی برای اعزام به جبهه برسد، آخر او در زمان پیروزی انقلاب اسلامی، 14سال بیشتر نداشت ولی حال و هوای معنوی محله و تأسیس پایگاه بسیج شهید محمد منتظری توسط مرحوم حاج آقا پورحسینیان سبب شد مشتاق رفتن به جبهه باشد، هر چه تلاش کرد زودتر از موعد مقرر به جبهه برود فایدهای نداشت و در نهایت منتظر رسیدن وقت موعود ماند.
سمت و سوی حرف هایمان وقتی به دوران اسارت و روز رحلت امام رسید، لرزش شانه هایش انگار تازگی آن داغ جان سوز را زنده می کرد؛ فرمانده شجاع دیدبانی سال های دفاع مقدس وقتی از روزهای غربت اسارت و شنیدن خبر رحلت امام می گفت، درست مثل طفلی یتیم و سرگشته می گریست؛ انگار که روح خدا همین دیروز و امروز از جان او هم جدا شده است.
علیاکبر عذرایی از نوجوانان دهه50 خیابان علیمردانی است که در هفدهسالگی لباس رزم پوشید و عزم جبهه کرد. قرارش با مادر برای بازگشت ششماهه بود، اما این جریان بیش از 60ماه به طول انجامید. عذرایی حتی سالها بعد امضای قطعنامه و پایان جنگ، یعنی تا سال70 در کردستان ماند و 4سال بعد، با آرام گرفتن منطقه غرب و شمالغرب، به شهر و خانهاش برگشت، درحالیکه با زمانی که قصد رفتن داشت، کلی فرق کرده بود.