ارتش

بساط کافه‌های وکیل‌آباد را به هم ریختم
زمانی فرمانده دسته مرکزی بودم و ۸ پاسگاه از طرق و طرقبه همه زیر نظر من بود. مسئول وکیل‌آباد هم بودم. در باغ وکیل‌آباد لات‌بازی و هرزه‌گردی و اعمال خلاف عفت زیاد بود. به‌ویژه لات‌هایی بودند که از مردم باج می‌گرفتند. وقتی فرمانده دسته مرکزی شدم فرمانده ناحیه مرا خواست و گفت: می‌خواهم وکیل‌آباد را درست کنی. من هم به ناچار از افراد خودم چند نفر را برداشتم و گفتم: با من بیایید وکیل‌آباد، از پاسگاه طرقبه هم یک نفر را نگه داشتم که شاهد کار‌های ما باشد.
سرلشکر فیروزآبادی؛ مردی که رفیق شهدا بود
داستان زندگی برخی‌ها موفق از آب درمی‌آید و محکم و خوب تمام می‌شود. نه، درستش این است که بگوییم اصلا تمام نمی‌شود و هرچه زمان بگذرد و ماه و فصل تازه بیاید، همان‌طور تازه می‌ماند؛ هرچند جای نقش اول این قصه و روایت خالی باشد. حرف از سرلشکر سیدحسن آقائی فیروزآبادی است که به‌تازگی و در شهریور به رحمت خدا رفت؛ روستایی‌زاده‌ای که پزشکی خوانده بود و بعدها به سمت ریاست ستاد کل نیروهای مسلح رسید. او و خانواده‌اش ساکن محله گاز بوده‌اند. کاش خانواده‌اش هم پای صحبت می‌آمدند و از محله و کوچه‌های این حوالی می‌گفتند تا روایتمان جذاب‌تر شود، اما مصلحت ندانستند یا هر چه بود، برای ما محترم است.
سنگر قناعت
زمان جنگ، وقتی وسیله‌ای خراب می‌شد، نیرو‌های ما با انگیزه‌های بالایی که داشتند، به جای اینکه دست رو دست بگذارند تا وسیله جدید برسد، اگر امکانات نبود با خلاقیت خودشان آن را تعمیر می‌کردند که گاهی موجب شگفتی خودمان می‌شد. به عنوان مثال بیل یک دستگاه گریدر به طور کامل از بین رفته بود و باید از منطقه خارج و به تعمیرگاه می‌رفت تا درست شود، اما می‌دانستیم اگر آن را به عقب برگردانیم تا تعمیر شود و مجدد به دست رزمندگان برسد، زمان می‌برد، از طرفی در خط به این وسیله احتیاج داشتند، خودم دست به کار شدم، با یک میلگرد و سیم جوش، بیل آن را طوری تعمیر و بازسازی کردیم که تا مدت‌ها استفاده می‌شد.
من در تظاهرات بودم و پدرم در گارد شاه!
علی پیراسته هم‌زمان با قیام مردمی به گروه‌های انقلاب می‌پیوندد و در جریان انقلاب سعی و تلاش زیادی دارد که پدرش را جذب نیرو‌های انقلاب کند. او می‌گوید: من تنها پسر خانواده بودم و پدرم برای زندگی و آینده‌ام برنامه‌های زیادی داشت، اما از طرف دیگر من با روحیه مذهبی و انقلابی بزرگ شده بودم. اوج تناقض اینجاست که من در حال پخش اعلامیه بودم و در تظاهرات شرکت می‌کردم، درحالی که پدرم به عنوان یک ارتش ی وظیفه حفاظت از باغ ملک‌آباد را برعهده داشت. گاهی اوقات که فرصت حرف‌زدن با پدر را پیدا می‌کردم، از جریان وقایع انقلاب برای پدرم و اینکه همکاران او چگونه انقلابیون را به گلوله می‌بندند، صحبت می‌کردم، پدرم با ناراحتی می‌گفت: «پسر جان ما داریم نون شاه را می‌خوریم، باید به این روزی احترام بگذاریم»
چشم بیدار جنگ
"رمضان"، تنها قرارگاه برون‌مرزی سپاه در دوران جنگ ایران و عراق بود. مأموریت این قرارگاه انجام عملیات‌های چریکی و پارتیزانی در خاک کشور عراق و با همکاری نیروهای معارض کُرد عراقی بود. تمام نیروهای ما لباس مبدل کردی داشتند و باید وارد خاک عراق می‌شدند. ما هم مثل بقیه لباس مبدل پوشیدیم و فیلم‌برداری از نیروها را شروع کردیم. قبل از شروع جنگ‌های رودرو مجبور بودیم دوربین‌ها را جمع کنیم. آن‌ها را بسته‌بندی می‌کردیم و چون مسیر ناهموار بود بسته‌ها را با قاطر به عقب برمی‌گرداندیم. این بخشی از خاطرات حسین مرادیان مستندساز دفاع مقدس است که به سختی از عملیات‌ها فیلم می‌گرفته است.
دکتر فتوحی؛ مرد سفیدپوش دروازه قوچان
محمود فتوحی اردکانی، درست نود و سه سال و پنج ماهِ پیش، توی کوچه پس‌کوچه‌های اردکان به دنیا آمده؛ چشم‌پزشک یزدی که از ده سال مانده به انقلاب، توی ساختمانِ آجری سرِ فلکه «دروازه قوچان» مریض می‌بیند، بغل نردبان‌تراشی‌ها، پرنده‌فر‌وش‌ها و کاروانسراهای از یادرفته و در محدوده‌ای که هیچ تابلوی پزشکی جز او دیده نمی‌شود. دکتر فتوحی از اولین‌های پزشکیِ دانشگاه تهران است. اواسط دهه بیست. از قضا رتبه خوبی هم گرفته تا خیلی زود بورسیه ارتش را بگیرد و سال سی‌ و شش بشود رئیس بخش چشم و گوش و حلق و بینیِ بهداری ارتش گرگان.
صیاد، سلمان ارتش
شهید سپهبد صیاد شیرازی از آن شخصیت‌های خاصی است که هر زمانه‌ای کمتر به خود می‌بیند. مردی که ممکن است نامش در جایی از زمان و گوشه‌ای از تاریخ جا بماند ولی شرح منش و مجاهدت‌هایش بر زمان و مکان چیره می‌شود. این پرونده تلاش کوچکی است تا دریچه‌های تازه‌ای از زندگی او را به روی مخاطب بگشاید.