سالهای۱۳۶۳ و ۱۳۶۵ خاطرات تلخی را در ذهن خانواده رفیعزاده حک کرده است؛ خاطراتی که با گذشت ۳۰ سال هنوز هم اشک را بر گونههای خواهر شهید جاری میکند.
احمد شرفخانی تعریف میکند: سر خیابان منتظر تاکسی ایستادم. مسیر را میگفتم و پول را نشانشان میدادم، اما ماشینی با این پول کم توقف نمیکرد.
پدر شهیدان علیاکبر، حمیدرضا و حسین دهنوی به فرزندان شهیدش پیوست. او تا آخرین نفسهای نودوهفتسالگیاش از اصول و آرمانهایش دست نکشید.
وقتی مامانگلی از زیر تابلو هنرستان۲۳.۲ که اسم حمیدش روی آن نوشته شده است، میگذرد، بلند میگوید: سلام مادر، دارم میروم مسجد. دستی برای حمید تکان میدهد و میرود بهسمت مسجد امامعلی (ع).
سرهنگ محمد باری، از فرماندهان جبهه و جنگ، از روزهای سرد دیماه ۶۰ تا ۲۹مرداد۶۹ همراه هشتسربازش اسیر شد؛ اسارتی که دردش از دردهای بسیار زمان رزمندگیاش چندینبرابر بدتر بود.
حاج رجبعلی دهنوی میگوید: مادرش برای آنکه حمید را پایبند خانه کند، به او گفت: دختری را برایت انتخاب کردهام؛ بیا امشب برویم خواستگاری. حمید گفت: من با جبهه ازدواج کردهام.
رها اکبریدزق دختری بابایی است که از ۷ سالگی پدر شهیدش را ندیده است، او آن قدر در فراق پدر گریه میکند که اندک سوی چشمانش هم تاریک میشود. او حالا فوق لیسانس ادبیات دارد و شاعر است.