مادر

شهادت علی‌محمد حسین‌پور آرزوهای مادر را ناکام گذاشت
عصمت حسین‌پور متولد1321 و ساکن محله کوی پلیس، چهل‌سال است که با حسرت دیدار دوباره فرزندش زندگی می‌کند. گوش‌هایش سنگین شده است و به‌درستی نمی‌شنود، اما تا نام «علی‌محمد» می‌آید، ضربان قلبش تندتر می‌شود و اشک در چشمانش حلقه می‌زند. دلش می‌خواهد از پسر جوان و رشیدش بگوید، دردانه‌ای که راهی جبهه شد و با خبر شهادتش آرزوهای مادر را ناکام گذاشت.
هما خانم؛ مادر کودک کم‌‎شنوا و مادرخوانده کودک ناشنوا
هما‌خانم تعریف می‌کند: سه‌ساله بود که متوجه مشکل بلع او شدم؛ حتی نوشیدن آب برایش سخت بود. آزمایش‌های پزشکی نشان می‌داد دریچه مری او مشکل جدی پیدا کرده است و باید درمان هر‌چه سریع‌تر آغاز شود. ماساژهای مختلف دهان، زبان و حلق انجام شد. خدا برای هیچ بنده‌اش نیاورد، چه برسد برای یک مادر ...
تومور مغزی زندگی خاکساری را نشانه گرفت اما او از پا نیفتاد
نشانه‌های بیماری در بدن سرباز لشکر77 ثامن‌الائمه ظاهر شد. او باز هم سکوت کرد. می‌کوشید این نشانه‌ها را از همه پنهان کند. محمدرضا خاکساری هفتم اسفند سال 83 سربازی را به پایان رساند به این امید که نوروز 84 را در کنار خانواده سپری کند و لحظات خوبی برای همه آن‌ها باشد، غافل از اینکه یک تومور در سرش چندان رشد کرده بود که هر لحظه می‌توانست جانش را به خطر بیندازد.
قهرمان دنیای واقعی
چیزی از فوت پسرش «علی» نگذشته بود که خواب دید: «بانویی با چادر سیاه وارد خانه شد. با تأکید از من پرسید: «تو مادر دو شهیدی؟» تا این را گفت، هراسان از خواب پریدم! خبری از کسی نبود. پسرم احمد، برادر بزرگ‌تر مهدی، چند روزی برای مرخصی از جبهه به مشهد آمده بود. خوابم را برایش تعریف کردم.»
ماجرای شهادت «محمدمهدی صبور وجدانی‌»، حقیقتی است شبیه رویا
چادرش را روی سرش مرتب می‌کند و با همان نفس‌های منقطعش، می‌گوید: به‌خاطر قلبم دارو مصرف می‌کنم و صبح‌ها دیرتر بیدار می‌شوم. با صدای ناگهانی زنگ دچار اضطراب شدم. تصمیم می‌گیریم زمان دیگری برای مصاحبه برویم که پدر شهید سه صندلی برایمان می‌آورد تا بنشینیم. در آن هوای ابری و پاییزی، چه بهتر از اینکه زیر درخت انگور که یک‌درمیان برگ‌هایش ریخته بنشینیم. هنوز صحبتمان را شروع نکرده‌ایم که پدر شهید باز هم خجالتمان می‌دهد و با یک سینی چای داغ به حیاط می‌آید.
این زخم کهنه هنوز تازه است
هر مادر ی که عزیزش را در جنگ از دست می‌دهد، شبیه سربازی است که همراه پسرش به میدان جنگ رفته باشد و برای سال‌ها با ترکش خاطرات تلخ در تاروپود روح زخم‌خورده‌اش سر کرده باشد. کافی است کمی پای صحبت این مادر ها بنشینی تا از خیسی چشم‌هایشان بفهمی که این زخم کهنه هنوز تازه است و مجروح اصلی جنگ خود این مادر ان هستند.
جان‌بخشیدن به 3نفر با اهدای عضو
انتخاب سخت می‌شود اگر یک‌سوی قصه عزیزی باشد که تا آن لحظه نمی‌توانستی ببینی خاری به پایش برود و سوی دیگر، تصمیمی که گرفتنش ساده نیست. هنگامی که «ابراهیم مهدی‌زاده» پدر «مهدی» به یاد آخرین لحظه‌هایی که فرزندش را سالم و سرحال دیده می‌افتد که سوار بر موتور از محل کارش خارج و به سمت خانه‌شان در طرق رفته، اشک یک لحظه هم امانش نمی‌دهد. خانواده مهدی‌زاده از پزشک بیمارستان امدادی می‌شنوند که مهدی بیست‌وسه‌ساله‌شان مرگ مغزی شده است. پزشکان می‌پرسند حاضرید اعضای بدنش را ببخشید؟