کد خبر: ۹۲۸
۲۱ تير ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

هیاهوی فرود130-C از زبان امدادگر دوران جنگ

این متن جزیره خاطرات علی سروی بازنشسته دانشگاه علوم پزشکی مشهد است که همه عمر خدمتش را در بیمارستان شهید کامیاب پرستار بوده است. او کارش را به صورت رسمی از سال 62 شروع کرده و سال 91بازنشسته شده است. از روز اول جنگ که به عنوان رزمنده به جبهه می‌رود تا روزی که به عنوان کادر درمان به جبهه اعزام می‌شود، خاطراتش شنیدنی است. سروی از سال 62 تا پایان جنگ پرستار مجروحان جنگی است.

هر آزاده، رزمنده، جانباز، شهید و هر عملیاتی دنیایی حرف ناگفته دارد. آن‌ها جزیره‌های کوچکی هستند که ما را به دنیای ناشناخته خودشان می‌‌برند. جایی که جز سکوت حرفی نداریم. آن لحظات ناب مختص خود آن‌هاست که حتی شنیدن و نوشتنش نمی‌گذارد حریمش را نقض کنیم. ما نمی‌توانیم وارد جزیره‌ای بشویم که متعلق به آن‌هاست. تجربه زیسته آن‌ها در جنگ برای ما که فقط می‌شنویم و می‌خوانیم دست‌نایافتنی است. 

این متن جزیره خاطرات علی سروی بازنشسته دانشگاه علوم پزشکی مشهد است که همه عمر خدمتش را در بیمارستان شهید کامیاب پرستار بوده است. او کارش را به صورت رسمی از سال 62 شروع کرده و سال 91بازنشسته شده است. از روز اول جنگ که به عنوان رزمنده به جبهه می‌رود تا روزی که به عنوان کادر درمان به جبهه اعزام می‌شود، خاطراتش شنیدنی است. سروی از سال 62 تا پایان جنگ پرستار مجروحان جنگی است. 

مجبور بود وقتی پدر همسرش تیر خورد و برای درمان زیر دستش بود  یا زمانی که خبر شهادت برادرش را برایش می‌آورند، قوی باشد و نشکند. او رزمنده، امدادگر، برادر شهید و پرستار مجروحان جنگی بود و حالا پس از 33 سال از پایان جنگ برایمان از آن دوران پر التهاب می‌گوید.

 

از دارویاری به پرستاری رسیدم

اولین روزی که جنگ شد 31 شهریور سال 59 بود. از طریق رادیو اعلام کردند که جنگ شده است و کسانی که سربازی رفته و آموزش دیده‌اند می‌توانند برای دفاع از کشور ثبت ‌نام کنند. من و چند نفر از بچه‌های محله‌مان برای ثبت‌نام به جایی که ساختمان بسیج فعلی است، رفتیم.

 نمی‌دانم چه کسانی آسایشگاه را آتش زده بودند. آنجا را تمیز کردیم و بعد هم اعزام شدیم. من را به دلیل اشباع جبهه‌ها از نیرو برگرداندند. حدود 15‌روزی طول کشید تا به مشهد برگردم. سال 60 دوباره به اهواز و سال62 به خرمشهر رفتم. آنجا راننده آمبولانس شدم. وقتی برگشتم یکی از اقوام که تکنیسین اورژانس بود پرسید نمی‌خواهی استخدام شوی؟ 

آنجا دوره دارویاری همراه با کمک‌های اولیه و آموزش‌های دیگر را دیدم و در بیمارستان امدادی مسئول داروخانه بخش شدم. حضورم در محیط بیمارستان و کمک به پرستاران برای کارهای درمانی مرا به پرستاری علاقه‌مند کرد. مدتی هم کمک‌پرستار شدم. سال 63 می‌خواستم دانشگاه شرکت کنم که در جبهه بودم.

 سال 64 دانشگاه در رشته‌ای که نمی‌خواستم پذیرفته شدم و سال 65 بالاخره پرستاری قبول شدم و در کنار کارم درسم را خواندم. بعد از کارشناسی پرستاری، ارشد هوشبری گرفتم. از سال 80 هم مدرس دوره‌های ضمن خدمت شدم. چندسالی هم در حج و زیارت به عنوان پرستار اعزام شدم. سال‌های متمادی روز عید که رهبری برای زیارت و سخنرانی به مشهد می‌آمدند در پایگاهی که زیر جایگاه سخنرانی ایشان بود مستقر بودم و چندین بار هم به دیدار رهبری رفتم.

 

 مسئول امدادگران خط مقدم شدم

سال63 داوطلب شدم تا از طریق بیمارستان به جبهه بروم. مستقیم به ایلام اعزام شدم. آنجا پسرعمویم را دیدم که سپاهی بود و همان عملیات مجروح شد. نوه عمویم را هم در همان‌جا آخرین بار دیدم چون بعدش شهید شد. حدود 100نفر بودیم که از کل بیمارستان‌های مشهد اعزام شده بودیم. 

آقای نجفی بهیار سپاه بود که به دنبال مسئول پست امداد می‌گشت. من و دو نفر دیگر داوطلب شدیم تا گروه‌های امدادی را به ما بسپارند. از ایلام به مهران رفتیم و به میمک رسیدیم. فرمانده یگان شهید برونسی بود. آقای محجوب همکارم بود که شب عملیات برای اعزام همراه گردان داوطلب شد. حدود ساعت یک شب قبل از عملیات او مجروح شد و مسئولیت امدادگرها به من سپرده شد. شب عملیات پست امداد، اورژانس و حدود 60 امدادگر مسئولیتش با من بود. آنجا ریاست در کار نبود.

فرمانده کنار سربازهایش می‌جنگید و سرپرست امداد کنار امدادگرانش می‌دوید. هر امدادگر روی سر یک مجروح می‌نشست و بساط کوچک درمانش را پهن می‌کرد

 فرمانده کنار سربازهایش می‌جنگید و سرپرست امداد کنار امدادگرانش می‌دوید. هر امدادگر روی سر یک مجروح می‌نشست و بساط کوچک درمانش را پهن می‌کرد. بچه‌ها دلشان می‌خواست که بتوانند همه را نجات بدهند. روی سر هر مجروحی که می‌نشستند هرکاری از دستشان برمی‌آمد انجام می‌دادند. شب عملیات مجروحان را جمع و جور می‌کردیم و شهدا را به معراج شهدا می‌بردیم.

 

 مجروحان را به اورژانس می‌رساندیم

امدادگر باید هرجور شده خودش را به مجروحان برساند تا امدادرسانی کند. بر بالین یک مجروح جنگی اول دنبال شکستگی و خونریزی می‌گشتیم. مهارت سرم زدن را به همه امدادگرها یاد می‌دادیم. اگر شیمیایی زده بودند به او ضدش را می‌زدیم. در بحبوحه عملیات از روی شلوار سرنگ را به رانش می‌زدیم تا اثرات شیمیایی را تا حدودی خنثی کند و مجروح زنده بماند. سپس او را به اورژانس می‌رساندیم که فاصله‌‌ای تا خط نداشت.

 امدادگران تعدادی در خط مقدم و  تعدادی در اورژانس بودند که حدود 3کیلومتر تا خط فاصله داشتند. ما مجروحان را به اورژانس می‌رساندیم و آن‌ها هم زخمی‌ها را به بیمارستان صحرایی می‌بردند که جای امن‌تری بود. آنجا اورژانس خطرش از خود خط بیشتر بود. 

احتمال اینکه هر لحظه دشمن آن را بزند زیاد بود. یادم هست یک بار وقتی خط آرام شده بود با حاج‌آقا نساج از بچه‌های بیمارستان هفده شهریور برای گردگیری و حمام به اورژانس رفتیم. جایی که اصلا امنیت نداشت. میراژهای فرانسوی حمله کردند و خطوط ما را بمباران کردند. از روی سر ما گذشتند و دوباره برگشتند. 

من در یک چاله آبرفتی رو به آسمان خوابیدم تا ببینم. میراژها بمب‌های خوشه‌ای ریختند و رفتند. انفجار بمب‌ها را می‌دیدم. خودمان را شسته بودیم، ولی با این اوضاع بیشتر خاکی شدیم. آنجا دو آمبولانس و خودروهای دیگر آتش گرفت، ولی خدا را شکر روی سوله اورژانس خاک ریخته بودند و اتفاقی برای چادر نیفتاد. نساج مجروح شد. از من پرسید: سروی زنده‌ای؟ انگار دیروز اتفاق افتاده است. حتی گاهی خوابش را می‌دیدم.

 

من سلاح دست نمی‌گرفتم

در خط مقدم وقتی یک نوبت غذای گرم می‌دادند بچه‌ها به شوخی می گفتند حتما عملیات است. چون وقتی که استقرارمان در خط طولانی می‌شد و از غذای گرم خبری نبود، کار به کنسرو لوبیا می‌کشید. اندک اندک بچه‌ها کم آب و بیمار می‌شدند. کنسرو‌ها هم به مزاج بچه‌ها سازگاری نداشت. 

ما به فرمانده اعلام می‌کردیم، ولی کاری از دستش ساخته نبود. یادم هست در یک عملیات تانک‌ها به سمت ما می‌آمدند، ولی بچه‌ها را هر چه صدا می‌زدیم کسی نمی‌توانست از جایش بلند شود. گروهبانی از مراغه آمده بود. چند گلوله آرپی جی برداشت و از خاکریز پایین رفت و چند تانک را زد و عراقی‌ها برگشتند. خط را همان گروهبان نجات داد که من به فرمانده‌ هم گفتم. آنجا اگر این اتفاق نمی‌افتاد همه ما قلع و قمع می‌شدیم. 

بچه‌های خودمان با همه بی‌احوالی‌شان هم بلند شدند و دفاع کردند. من آنجا اسارت را به چشم خودم دیدم. چیزی که اصلا دوست نداشتم اتفاق بیفتد. من سلاح نداشتم فقط کوله داروهایم را برمی‌داشتم و گاهی یک نارنجک همراهم بود. آن روز تنها روزی بود که در دوره امدادگر شدن سلاح دست گرفتم. آرپی‌جی‌ها را به گروهبان می‌رساندم. سلاح یکی از بچه‌های بیمار را گرفتم. یک دوشم سلاح بود و دوش دیگرم کوله داروهایم. آنجا دیدم که بعضی از این رزمنده‌ها شجاعت عجیبی داشتند.

 

 ما مسئول جان 2 نفر بودیم

امدادگرها باید همراه نیروهای رزمنده باشند تا بتوانند به نحو مطلوب به زخمی‌ها امداد برسانند. اگر کسی ترکش بخورد و شریانش پاره شود امدادگر به دادش نرسد، از دست رفته است. تفاوت امدادگر و رزمنده در سلاحش است. سلاح امدادگر برانکارد و دارو و سلاح رزمنده تفنگ و فشنگ است. موقعیت جغرافیایی‌شان فرقی ندارد. زمان جنگ این دو کنار هم بودند.

 زیر باران آتش دشمن باید به سمت زخمی می‌رفتیم و او را به جای امن می‌رساندیم. سختی کار امدادگر همین بود. امدادگر هم مسئول جان مجروح است و هم مسئول جان خودش. ما اصلا چشم‌مان به دشمن نبود و امکان تیرخوردنمان زیاد بود. دغدغه‌مان نجات جان مجروح بود. پکیج‌های پانسمان‌مان آماده بود و سریع زخم را می‌بستیم. 

داروهایمان محدود بود تا در ظلمات شب بدانیم چه چیزی را برمی‌داریم یا می‌گذاریم. چون نیرو کم بود هر 2نفر می‌رفتیم تا حداقل بتوانیم مجروح را حمل کنیم

بیشتر در تاریکی مجبور بودیم کار کنیم. داروهایمان محدود بود تا در ظلمات شب بدانیم چه چیزی را برمی‌داریم یا می‌گذاریم. چون نیرو کم بود هر 2نفر می‌رفتیم تا حداقل بتوانیم مجروح را حمل کنیم. مجروح را با هر روشی که می‌توانستیم به عقب می‌رساندیم. گاهی روی برانکارد و گاهی روی شانه. آن زمان فقط به فکر نجات جان زخمی هستی. اینکه چطور خیلی مهم نیست.

 

 برای پرستاری انتخاب شدم

وقتی خرمشهر آزاد شد عراقی‌ها تلفات سنگین دادند. ما هم شهید زیاد دادیم. همان جا 17‌جوان محله ما خیابان چمن در یک عملیات شهید شدند. جایی دیدم کانالی با عرض دو متر با طول زیاد پر از جنازه بود. باران زده و از لابه‌لای خاک دست، پا و سر آن‌ها بیرون زده بود. این صحنه دیدنش انسان را منقلب می‌کند. 

در اهواز زمان آزادی سوسنگرد به منطقه‌ای برخوردیم که گور جمعی جوان‌ها بود یا در حمیدیه قبرستان دختران ایرانی را دیدیم. این‌ها گفتنش هم سخت است چه برسد به مشاهده‌اش. چقدر شنیدن خبر شهادت مظلومانه شهدای غواص از طریق رسانه برای مردم سخت بود. ما این‌ها را در جنگ به چشم خودمان دیدیم. 

بعد دیدن این‌ها دیگر پرستار امدادی شدن سخت نبود. آن زمان هیچ اجباری نبود که من پرستار شوم. من شغل و موقعیت داشتم و هیچ وقت نیم نگاه به درآمد این شغل نداشتم. معتقدم برای این کار انتخاب شده بودم تا روزی پرستار شوم. من دو دهنه مغازه سرقفلی از خودم در جنت داشتم. آیا نیاز داشتم که بروم و لگن زیر بیمار بگذارم؟

 

 نیروهای مردمی کمکِ پرستار بودند

یک اتاق کوچک در بیمارستان، پایگاه داوطلبان برای کمک به مجروحان بود. جایی که ما کم می‌آوردیم کارهای کمک پرستاری را آن‌ها انجام می‌دادند. مردم کمک‌های خود مانند کمپوت و میوه را از طریق آن‌ها به مجروحان می‌رساندند. برایم جالب بود همین مردم تعهد درونی داشتند و برای خودشان کشیک می‌گذاشتند تا بیایند و مراقب بیماران باشند.

 این افراد به من درس می‌دادند. در زمانی که تعداد مجروحان زیاد می‌شد آن‌ها کارهای اولیه را انجام می‌دادند تا من پرستار بهتر بتوانم به کارهای درمانی بپردازم. برای مریض دستش را می‌شستند یا تمیزش می‌کردند. ملحفه و لباس بیمار را تعویض می‌کردند و غذا به بیمار می‌دادند. آن‌ها یک آموزش کوتاه مدت می‌دیدند تا ابتدا مراقبت از خودشان را یاد بگیرند و سپس به بیمار رسیدگی کنند. 

نیروهای داوطلب آموزش دیده بودند که به اندام آسیب دیده دست نزنند، ولی اندام‌های سالم را تمیز کرده و برای اینکه پزشک روی او کار کند آماده می‌کردند. کسی که موج انفجار گرفته است مثل این است که توی کوهی از خاکستر فرو رفته باشد. باید تمیز می‌شد تا پزشک بتواند به او رسیدگی کند. کمک پرستارهای داوطلب تمیز می‌کردند، پرستارها معاینه می‌کردند و او را برای جراحی آماده می‌کردند، اطلاعات را به پزشک می‌دادند.

 

 پرستاری شبیه مادری است

من زمان جنگ بیشتر شیفت شب بودم. شب داروهای بیماران صبح را  هم می‌گذاشتم. شب‌های جمعه بیمارستان برای مجروحان برنامه داشت. بیمارهایی که حالشان بهتر بود با کمک نیروهای مردمی همراه با یک پرستار به مسجد و حرم می‌بردند. من اینجا همراهشان نرفتم چون در بیمارستان نیاز بیشتری به من داشتند، ولی یک دوره 4 اتوبوس از مجروحان و جانبازان را به مکه بردیم که در هر اتوبوس چند پرستار بود. 

ما مجروحان را در آغوش می‌گرفتیم تا از آسانسور بالا ببریم. بعضی کنترلی روی خودشان نداشتند و توی کفش‌هایمان پر ادرار می‌شد. در حمام تطهیرشان می‌کردیم. چطور مادر درباره  فرزندش اکراهی ندارد؟

ما مسجدالحرام و منا را رفتیم و دیگر اعمالشان نیابتی انجام شد. ما مجروحان را در آغوش می‌گرفتیم تا از آسانسور بالا ببریم. بعضی کنترلی روی خودشان نداشتند و توی کفش‌هایمان پر ادرار می‌شد. در حمام تطهیرشان می‌کردیم. چطور مادر درباره  فرزندش اکراهی ندارد؟ ما چنین حالی داشتیم. یادم نمی‌رود حس مادرانه‌ای به این افراد داشتیم که از رسیدگی به آن‌ها حالمان خوش بود. در بیمارستان هم همین بود. دوست داشتم که به مدافعان کشورم کمک کنم.

 گاهی در بیمارستان مجروحان موج گرفته داشتیم که خیلی مکافات داشت. حتی تصورش هم سخت است. بعضی مجروح‌های مغزی دست خودشان نبود و عصبی بودند. گاهی لگن را توی صورت نیروی ما می‌کوبیدند. نیروی ما گریه‌اش می‌گرفت، ولی چیزی نمی‌گفت. فشار روانی سختی داشت.

 

 اولین گذرگاه مجروحان بودیم

گاهی ساعت 2 نیمه شب به سوپروایزر بخش اعلام می‌شد که یک هواپیمای c130 ارتش می‌نشیند. صندلی‌های هواپیما را برداشته بودند و برانکارد با مجروح داخلش می‌گذاشتند. اولین گذرگاه مجروحان بیمارستان امداد بود و ما آماده‌باش بودیم. کسانی که ضربه به سرشان خورده بود فقط امدادی پذیرش می‌شدند. 

وقتی که امدادی پر می‌شد مجروحانی که وضعیتشان حاد نبود به جاهای دیگر می‌فرستادند. گاهی وقتی زخمی‌ها روبه‌راه می‌شدند و عمل‌ها انجام می‌شد به بیمارستان‌های دیگر منتقل می‌شدند. بخش‌های ما از قبل آماده بود و همه نیروها از خواب و استراحت می‌زدند تا به اورژانس کمک کنند. اولین آمبولانس که می‌رسید هرکسی می‌دانست که چه کاری باید انجام بدهد.

گاهی چند تیم پزشکی روی یک مجروح کار می‌کردند مثلا جراح مغز و اعصاب، جراح داخلی، عروق و ارتوپد کنار هم بودند تا مجروح جان سالم به در ببرد. در زمان جنگ این مسئله فراوان بود. کسی را که موج انفجار با فشار زیاد پرت کرده بود دیگر جای سالم نداشت و ما باید روبه‌راهش می‌کردیم. زمان اعلام نشستن هواپیما هیاهویی خاموش در دل بیمارستان به راه می‌افتاد. 

ما باید جوری بخش را آماده می‌کردیم که سکوت به هم نخورد. نباید آرامش دیگر مجروحان را بر هم می‌زدیم و در عین حال باید کارمان را می‌کردیم و همه شرایط را برای پذیرش رزمنده‌های زخمی حاضر می‌کردیم. اضطراب عجیبی داشت.

 

 بخش جهادِ امدادی!

وقتی که بیمارها وضعیتشان به ثبات می‌رسید آن‌ها را به بخش جهاد می‌فرستادیم تا از آن‌ها مراقبت شود. مجروح‌ها در امدادی اول وارد اورژانس می‌شدند تا کمک‌های اولیه انجام شود. آن‌ها که خیلی بدحال بودند مستقیم به اتاق‌های عمل فرستاده می‌شدند. گاهی فقط اکسیژن‌رسانی و به اتاق عمل فرستاده می‌شدند.

 نیازهای درمانی که برطرف می‌شد به بخش جهاد می‌رفتند. جهاد همین ساختمان درمانگاه تخصصی امدادی است که الان بیشتر بخش‌های اداری بیمارستان در آنجا مستقر است. بخش جهاد برای مراقبت‌های بعدی بود. گاهی فرد جراحی شده بود و اگر به شهر خودش می‌رفت از نقاط جراحی نمی‌توانست خوب مراقبت کند، او به بخش جهاد فرستاده می‌شد.

 کسی هم که رفت و آمد برایش سخت بود به بخش مراقبت بعد از درمان می‌رفت. در همان زمان 2نفر پرستار مسئول بخش می‌‌شدند و بقیه کارها را نیروهای مردمی بر عهده می‌گرفتند، البته بعضی داوطلبان کمک، بیشتر دلشان می‌خواست که در خود بیمارستان باشند که شرایط مجروحان وخیم‌تر بود. آن‌ها می‌خواستند کار سخت‌تر را برعهده بگیرند.

 

 ما با سختی آمیخته بودیم

ما عادت کرده بودیم در بیمارستانی باشیم که همیشه پیک کاری در آن باشد. عملیات‌ها همه‌اش برای ما سخت بود. شرایط سخت ناخودآگاه تو را می‌سازد. گوشمان به رادیو و تلویزیون بود تا کی خبر اجرای یک عملیات تازه را بدهند. اگر محل کار بودیم می‌دانستیم عقبه‌اش به ما می‌رسد. برایمان فرق زیادی نداشت که کدام عملیات باشد و چقدر مجروح داشته باشد.

 وقتی که عملیات می‌شد مدیران به ما القا می‌کردند که بدترین شرایط را در نظر بگیریم. حتی تخت‌های اضافه‌مان را آماده می‌کردیم. گاهی حتی محوطه امداد را مجروح می‌خواباندیم یا مجبور بودیم مجروحان را روی زمین رسیدگی کنیم. گاهی شده بود که روی زمین هم پر مجروح شود. وقتی هواپیمای زخمی‌ها می‌آمد چاره‌ای نبود. 

گاهی تصادف جاده‌ای هم در کنارش بود. آن زمان دعا می‌کردیم که وقتی مجروح می‌آوردند سانحه نداشته باشیم، ولی اگر آن هم بود باید رسیدگی می‌کردیم. حتی زمانی که مجروح عراقی و اسرای عراقی برای ما می‌آوردند ما باید وظیفه انسانی‌مان را انجام می‌دادیم. پدر خانمم توی جنگ مجروح شد و بیمار خودمان شد. برایم سخت بود.

من پرستار با لباس‌های پرخون مجبور بودم از این مجروح روی سر مجروح دیگر بدوم تا به آن‌ها رسیدگی کنیم. کسی که می‌بیند تصور نمی‌کند ما چه شرایطی سختی داریم

 من پرستار با لباس‌های پرخون مجبور بودم از این مجروح روی سر مجروح دیگر بدوم تا به آن‌ها رسیدگی کنیم. کسی که می‌بیند تصور نمی‌کند ما چه شرایطی سختی داریم. ما باور داشتیم جان آدم‌ها را به ما سپرده‌اند تا به اذن خدا نجاتشان بدهیم. نمی‌توانستیم بگوییم حال و هوایمان زمانی که مجروح داشتیم با زمانی که بیمار معمولی داشتیم فرق نداشت. در نگاه علمی تفاوتی ندارند، ولی ما انسان هستیم و احساساتمان جدا از ما نیست. کسی که برای دفاع از کشورمان جنگیده برایمان عزیز است. عاطفه حکم می‌کند که اگر این نبود ما الان این راحتی را نداشتیم.  هزینه این راحتی جان  بهترین جوان‌های ما بود.

 

 فرزندانم زمانی که جبهه بودم دنیا آمدند

تعداد مجروحان آ‌نقدر زیاد بود که گاهی حتی فرصت نمی‌کردیم نامشان را به خاطر بسپاریم. گاهی یک نفر روحیه‌اش لطیف بود و بیشتر مورد توجه بود. ما تلاشمان این بود که همه را به سلامت به خانه‌شان بفرستیم. یک مجروح جنوب خراسانی داشتیم که برای من 3صفحه شعر نوشته بود. من کمکش می‌کردم که با خانواده‌اش ارتباط بگیرد. 2 فرزند داشت. کمک‌های کوچک ما رویش اثر گذاشته بود تا برایم شعر بگوید.

 الان اسمش یادم نیست، ولی کاغذ شعرش را تا مدت‌ها داشتم که وقتی می‌خواندم اشک‌هایم می‌ریخت. ما اشک چشم خانواده‌هایی را دیده‌ایم که مدتی از فرزند جبهه رفته‌‌اش خبر ندارد و حالا به سراغش می‌آید. مادری که برای دیدن پسرش می‌آید و جنازه فرزند شهیدش را تحویل می‌گیرد. زمان جنگ واقعا تعداد نیروها کم بود و فناوری هم مثل الان نبود. 

ما گاهی برای گرفتن یک سی‌تی‌اسکن بیمار را همراه پرستار به تهران اعزام می‌کردیم. ما سختی زیاد دیده‌ایم تا الان اینجا هستیم. شاید نسل الان بسیاری از مسائل را زیر سؤال ببرند، ولی وقتی به این اتفاقات برمی‌گردم می‌بینم این‌ها جای سؤال ندارد. کسی را که دو تا بچه‌هایش زمانی که جبهه بوده به دنیا آمده‌اند آیا می‌توان زیر سؤال برد؟ من همسرم باردار بود به جبهه رفتم و زمانی که برگشتم فرزندم چهل روزش بود. در وصیت‌نامه‌ام نوشتم که اگر من برنگشتم اسمش را یاسر یا سمیه بگذار. سال بعد باز هم من نبودم که فرزند دیگرم به دنیا آمد. 

 

 بیمار امانت خداست

گاهی الفاظی مانند قصاب خانه و کشتارگاه برای بیمارستان امدادی استفاده می‌کردند که خیلی رنج داشت. مجروح جنگ، مجروح‌های افغانستانی و مصدومان استان‌های مجاور با ضربات متعدد به این بیمارستان می‌آوردند. گاهی مجبور بودیم چند تیم هم‌زمان روی این افراد کار کنیم تا جانشان را نجات بدهیم. گاهی هم نمی‌شد کسی را  که دچار ضایعات سخت شده است، نجات داد. بیمارستان که محیط کارم بود برای من مقدس بود. من سال‌ها در آی‌سی‌یو کار کردم و درس ضمن خدمت می‌دادم. 

گاهی دانشجو داشتم و به آن‌ها می‌گفتم: « بیمار آی‌سی‌یو جز خدا کسی را ندارد. نه خانواده‌‌اش حاضرند و نه خودش به هوش است. اگر دارو و غذایش را به موقع ندهی کسی نمی‌فهمد. اینجا جایی است که باید با خالق خودت معامله کنی و بگویی خدایا این امانت توست پس کمک کن تا بهبود یابد.» وقتی به من گفتند مسئول آی‌سی‌یو شو این را در نظر داشتم که بیمار امانت الهی است و این را به دانشجویانم هم القا می‌کردم. 

ارسال نظر