کد خبر: ۳۸۸۳
۲۳ آذر ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

محبوب‌ترین شعر عباس ساعی، درباره «مهدی‌آباد» است

عباس ساعی‌مهدی‌آباد، شاعر سرشناسی که کودکی و نوجوانی‌اش در مهدی‌آباد سپری شده است و اکنون نیز در بحرآباد، محله‌ای در یک‌قدمی مهدی‌آباد روزگار می‌گذراند، سال‌ها در آموزش‌وپرورش و در محافل ادبی مشهد، شاگردانی را به دنیای ادبیات مشهد معرفی کرده و شاعران برجسته‌ای برای این شهر پرورش داده است.

 با هر قدم که از پله‌های سنگی و باریک زیرزمین خانه شاعر قدیمی محله امام‌هادی(ع)  پایین می‌رویم، به محفل امن و دوست‌داشتنی او نزدیک‌تر می‌شویم. کتابخانه کوچکی که هر‌جلد کتاب، با شوق فراوان به آن اضافه شده، محلی است که عباس ساعی مهدی‌آباد  پنجاه‌و‌هشت‌ساله ساعت‌ها و روزها و سال‌ها را در آن گذرانده است و غرق دنیای شعر شده اما در‌میان این گنجینه، اثری از شعرهای خودش نیست؛ چون این منتقد شعر و داور قدیمی جشنواره‌های شعر کشور به شعرهای خودش هم نقد دارد. 

عباس ساعی‌مهدی‌آباد، شاعر سرشناسی که کودکی و نوجوانی‌اش در مهدی‌آباد سپری شده است و اکنون نیز در بحرآباد، محله‌ای در یک‌قدمی مهدی‌آباد روزگار می‌گذراند، سال‌ها در آموزش‌وپرورش و در محافل ادبی مشهد، شاگردانی را به دنیای ادبیات مشهد معرفی کرده و شاعران برجسته‌ای برای این شهر پرورش داده است.

 اولین جملات منظوم را از زبان مادر خوش‌ذوقش در لالایی‌ها و محاورات آهنگین روزمره با گوش جان شنیده است و اولین پرتوهای شعر از زمانی در ذهنش تلألو یافته و تراویده که در فضای عرفانی سال‌های اول جنگ، راهی جبهه شده است. شعر، سال‌ها همراه همیشگی‌اش و محافل ادبی مشهد، شاهد حضور مستمرش بوده است و با داشتن کارشناسی‌ارشد ادبیات از دانشگاه فردوسی مشهد، تجربه معاونت سردبیری نشریاتی چون «شهرآرا» و «همت» را در رزومه ادبی‌اش دارد؛ بااین‌حال عشق به مهدی‌آباد، او را از هرگوشه‌وکنار به کنج آرامش می‌کشاند.

همراه با علیرضا قزوه، احمد عزیزی، محمد کاظم کاظمی و جمعی از شعرا


میراثم کتاب‌هایم است

زندگی ساعی میان کتاب‌هایش معنا پیدا می‌کند. قبل از اینکه از خودش بگوید، عناوین کتاب‌های کتابخانه‌اش  را برمی‌شمارد؛ تاریخ بیهقی و تاریخ طبری‌، گنجینه‌های سعدی و مولانا، اشعار فروغ و پروین و... ؛ از هرکدام بهترین چاپ و بهترین نسخه را تهیه کرده است. در همین ابتدای صحبتمان با افسوس می‌گوید: همه رفتنی هستند و هر‌کس میراثی از خود به جا می‌گذارد. دلم می‌خواهد از من کتابخانه‌ای که ثمره زندگی‌ام است، به جا بماند.

درمیان این همه کتاب، سراغ مجموعه شعرهای خودش را می‌گیرم. با ذوق می‌خواند: دانش و خواسته است نرگس و گل/ که به یک جای نشکفند به هم// هرکه را دانش است خواسته نیست/ هرکه را خواسته است دانش کم.

بعد می‌افزاید: این مثال شاید برای شاعر و منتقد هم صدق کند. من منتقد شعر هستم. معمولا منتقدان شاعران خوبی نیستند؛ البته استثناهایی مانند دکتر شفیعی‌کدکنی هم نظریه‌پرداز و هم شاعر برجسته‌ای هستند، اما به‌طور‌کلی نقد شعر افرادی مانند اخوان و شاملو و فروغ و نیما را که بخوانید، می‌بینید بیشتر نقدها ذوقی و دلی است و به‌صورت فنی شعرها را نقد نکرده‌اند. 

شعر که می‌گویم، دو‌سه‌روزی به مذاقم خوش می‌آید، اما بعد‌از چند‌روز، شعر خودم را نقد می‌کنم؛ به همین دلیل همه شعرهایی را که جزو رزومه ادبی‌ام است و بارها در روزنامه‌ها و نشریات و مجلات مختلف منتشر شده‌، درقالب کتاب و مجموعه اشعار چاپ نکرده‌ام. گاهی برای افراد خانواده شعر می‌گویم که همیشه آن را زمزمه می‌کنند و از آن استقبال می‌شود، اما باز هم معتقدم به‌دلیل محبتی که به خودم دارند، شعر بر دلشان می‌نشیند و این‌طور نیست که شعرهای من، متفاوت و خاص باشد.

 

مادرم، معصومه خانم، شاعرم کرد

این شاعر پرآوازه مشهدی از اولین روزهایی می‌گوید که وزن و قافیه در ذهن و روحش می‌تراویده است و تعریف می‌کند: پدرم یک فروشنده دوره‌گرد بود و مادرم، معصومه‌خانم، مادری اهل شعر و لالایی‌های منظوم؛ حتی گاهی حرف‌های معمولی‌اش را هم به نظم بیان می‌کند. با داشتن چنین مادری در کودکی به ادبیات علاقه‌مند شدم. 

 سه سال از من کوچک‌تر بود و از شعرهایم هیچ سردر‌نمی‌آورد اما آن‌چنان مشتاق و علاقه‌مند به آن‌ها گوش فرامی‌داد که تشویق می‌شدم بیشتر و بیشتر شعر بسرایم

دوره راهنمایی به مدرسه ابونصر فارابی در مهدی‌آباد رفتم. بعد هم به مدرسه آیت‌‌الله بهبهانی در کارخانه قند آبکوه رفتم تا در رشته ادبیات درس بخوانم. از ایستگاه اتوبوس کارخانه قند تا مدرسه 2کیلومتر راه بود. دبیر ادبیاتمان غلامرضا شکوهی بود که اکنون هم از دوستان خوب من است. به‌جز اینکه ادبیات را دوست داشتم، عاشق معلمی هم بودم.

 اغلب خودم را جای آقای شکوهی تصور می‌کردم که دارم عروض و قافیه درس می‌دهم؛ حتی صدای بچه‌ها را که از من سؤال می‌پرسیدند، در ذهنم می‌شنیدم. هر روز در مسیر مدرسه، شعری را براساس وزن و قافیه‌ای که دبیر ادبیات گفته بود، می‌سرودم. الان که فکر می‌کنم، می‌بینم شعرهایم هیچ مضمون و معنایی نداشت و منِ نوجوان فقط تلاش می‌کردم که قافیه‌ها را سر هم کنم.

با خنده‌ای که نتیجه یادآوری خاطرات نوجوانی است، می‌گوید: تنها گوشی که گیر می‌آوردم تا آن شعرها را برایش بخوانم، خواهر کوچکم، صدیقه، بود که با هم الفتی داشتیم. سه سال از من کوچک‌تر بود و از شعرهایم هیچ سردر‌نمی‌آورد اما آن‌چنان مشتاق و علاقه‌مند به آن‌ها گوش فرامی‌داد که تشویق می‌شدم بیشتر و بیشتر شعر بسرایم.

 

شعرم را زیر سرم می‌گذاشتم

سال چهارم دبیرستان بود که تصمیم گرفت به جبهه برود و عازم اسلام‌آباد غرب و سومار شد. در هوای جبهه و کنار شهدا بیشتر شعرهای میهنی و مذهبی می‌گفت. وقتی برگشت، یکی از دوستان انقلابی‌اش، کمکش کرد که با هم دیپلم  بگیرند؛ بعد هم برای خواندن رشته ادبیات به دانشگاه گیلان رفت. 

تعریف می‌کند: آن‌زمان مهدی‌آباد روستا بود و من هم برای ورود به دانشگاه مشاوری نداشتم. به دبیری علاقه‌مند بودم و تربیت معلم قبول شدم، اما با روحیه بلندپروازانه‌ای که داشتم، می‌خواستم حتما در دوره کارشناسی درس بخوانم؛ به همین دلیل راهی گیلان شدم. در دانشگاه دوستی داشتم به نام محمدکاظم یوسف‌پور که دکترایش را گرفت و اکنون در دانشگاه گیلان استاد است. او شعر می‌گفت و من را هم تشویق می‌کرد که با هم جلسه شعری راه بیندازیم. 

محفل شعرخوانی در محضر آیت‌الله حائری شیرازی در سال‌های دفاع مقدس

اغلب به «کانون شعر میرزا‌کوچک‌خان جنگلی» می‌رفتیم که شاعران نسبتا خوبی به آنجا رفت‌و‌آمد داشتند. کم‌کم‌شعر برایم جدی شد. به قدری مشتاق شعر شده بودم که همه هفته منتظر می‌شدم که یکشنبه بشود و به کانون بروم و شعرم را بخوانم. مرحوم آقای امیرفخر موسوی از ششاعران مطرح گیلان  برنامه‌ای تدارک دید تا تعدادی شاعر را به تلویزیون رشت ببرد؛ من هم جزوشان بودم. برایم خیلی خوشایند بود که در استودیو شعر خواندم و از تلویزیون پخش شد. 

فردایش در سلف‌سرویس دانشگاه، آشپز من را شناخت و به‌عنوان تشویق، برایم دو کفگیر غذا ریخت که خیلی برایم دل‌چسب بود. هر سال به جشنواره دانشجویی دعوت می‌شدم. کم‌کم با شاعران اثرگذار مشهدی مانند سید‌عبدالله حسینی آشنا شدم. اولین شعری هم که از من چاپ شد، مربوط‌به همان زمان  و در یک مجله به نام «پیام انقلاب» بود؛ چو موج از کام طوفان می‌گذشتم/ خروشان و شتابان می‌گذشتم// جهان در پیش چشمم ذره‌ای بود/ دمی کز زیر قرآن می گذشتم. چند دوبیتی دیگر هم از من چاپ شده بود. از شعرهایی بود که زمان جنگ گفته بودم. این‌ها خیلی برایم شیرین بود؛ مجله را زیر سرم می‌گذاشتم و شاید دوهزار بار شعر خودم را خواندم.


روزهای اوج شعر مشهد

ساعی دوبار دوره کارشناسی ارشد را در دانشگاه باهنر کرمان خوانده اما پایان‌نامه ارائه نکرده تا اینکه برای بار سوم در دانشگاه فردوسی مشهد دوره ارشد را گذرانده است. با دعوت سید‌عبدالله حسینی در محافل ادبی سازمان تبلیغات حضور پیدا می‌کرده و اولین نقدش این بوده است که شاعران، بیشتر به سبک قدما شعر می‌گویند.

حدود سال‌70 بود که ادبیات شهر تبدیل به قطب نوگرایی شد و روز‌به‌روز اخبار موفقیت‌آمیز شعر مشهد در کشور می‌پیچید. حوزه هنری مشهد، چشم امید ایران شده بود

تعریف می‌کند: نظرم این بود که این شعرها امروز خریدار ندارد و بهتر است شاعران جدید به سبک شاملو و فروغ و اخوان و سهراب شعر بگویند و کمی از نقد ادبی شعر نو گفتم. طوری با من برخورد کردند که انگار موجودی عجیب‌و‌غریبم! آن زمان محمدکاظم کاظمی، که اکنون یکی از چهره‌های ادبی بنام مشهد است، دانش‌آموزی با‌استعداد و طرفدار من بود. 

دوستان دیگری مانند محمد رمضانی و فرخانی و نادر پناه‌زاده هم بودند که نگاهم را می‌پسندیدند. کم‌کم تحول خوبی در حوزه هنری مشهد اتفاق افتاد. این افراد شعرهای خوبی می‌گفتند و سید‌عبدالله حسینی هم بسیار حمایت می‌کرد. او اولین مجموعه شعر همین بچه‌ها را با نام «ضریح آفتاب» چاپ کرد که بلافاصله به چاپ دوم رسید. 

هنوز که هنوز است، مشهد آن روزهای اوج را به یاد دارد. حدود سال‌70 بود که ادبیات شهر تبدیل به قطب نوگرایی شد و روز‌به‌روز اخبار موفقیت‌آمیز شعر مشهد در کشور می‌پیچید. حوزه هنری مشهد، چشم امید ایران شده بود. شعرهای من هم یکی پس‌از دیگری در روزنامه‌ها و مجلات ازجمله قدس، خراسان، توس، مجله سوره و... چاپ می‌شد.

 

دوستی با شاعران بزرگ مشهد

ساعی از شاعرانی می‌گوید که  در جلسات او حضور پیدا می‌کردند. تعریف می‌کند: بسیاری از شاعران مشهد در دوران نوجوانی و جوانی‌شان در جلسات نقد شعر من حضور داشته‌اند. هادی اسماعیلی، علیرضا بدیع، ایمان کرخی، امان‌ا... میرزایی، علیرضا سپاهی‌لایین، از دوستان شاعری هستند که با هم در‌ارتباط هستیم. آقای اسماعیلی الان معاون خودم در مدرسه هستند. بسیاری از دوستان لطف دارند و می‌گویند که شاگرد من بوده‌اند اما من می‌گویم زیر یک سقف با هم در محافل ادبی بوده‌ایم. آن‌ها حرمت سن و سال مرا نگه می‌دارند.

او فراز و فرود ادبیات مشهد را ناشی از حضور مسئولان غیرمتخصصی می‌داند که گاهی با دخالت‌های نابجا باعث دلخوری شاعران می‌شوند. ادامه می‌دهد: من بیش از ده‌ها بار داور جشنواره‌های شعری و چندین دوره، دبیر شعر دفاع مقدس و جشنواره‌های مختلف کشوری و استانی بوده‌ام. معمولا شاعران مشهد با دیدگاه‌هایم موافق هستند.

 حتی اگر قلبا نظراتم را نپذیرند، در ظاهر مخالفت نکرده و جایی موضوع را مطرح نمی‌کنند. اما گاه افرادی را برای داوری جشنواره‌های ادبی انتخاب می‌کنند که اهلیت ندارند و انتخاب آن‌ها از دید شاعران، پذیرفته نیست. بعضی شاعران کم‌طاقت هستند و انتقادهایشان را در قالب شعر مطرح می‌کنند. من خودم این‌گونه انتقادها را نمی‌پسندم و به دیگران هم توصیه می‌کنم در خانواده ادبیات، مشکلات را حل کنند.

 

بهترین شعرم برای مهدی‌آباد بوده است

با اینکه بر نوگرایی و شعر نو  در محافل ادبی  مشهد تاکید داشته است، شعرهای خودش بیشتر قالب کلاسیک دارد. محبوب‌ترین شعرش درباره زادگاه خودش، مهدی‌آباد، است. او می‌گوید: ادامه نام فامیلم «مهدی‌آباد» است. کمی پایین‌تر از مهدی‌آباد، جاده توس قرار دارد. این طرف جاده بحرآباد بود و آن طرف، مهدی‌آباد. ما در مهدی‌آبادی بودیم؛ روستایی کاملا قدیمی و دوست‌داشتنی که خانه‌هایش هنوز کاهگلی و گنبدی با سقف شیروانی است و کوچه‌هایی باریک دارد. 

توصیف زیبایی مهدی‌آباد و سختی‌های شهر در‌نهایت به این بیت رسید که «دیگر از روی شهر بیزارم/ مهدی‌آباد دوستت دارم

باران که می‌زند، بوی خاک و نم در کوچه‌ها می‌پیچد. من یک مثنوی برای مهدی‌آباد سروده‌ام که دوبار در تلویزیون و به‌کرات در محافل مختلف آن را خوانده‌ام. مهدی‌آبادی‌ها که این شعر را در تلویزیون شنیده بودند، همیشه اصرار می‌‌کردند که آن را برایشان بخوانم. مهدی‌آباد را این‌طور توصیف کرده بودم که فضای خوبی دارد و من تصمیم گرفته بودم بروم شهر اما به من سخت گذشت و برگشتم به مهدی‌آباد. توصیف زیبایی مهدی‌آباد و سختی‌های شهر در‌نهایت به این بیت رسید که «دیگر از روی شهر بیزارم/ مهدی‌آباد دوستت دارم.»

 

ادامه معلمی بعد از بازنشستگی

شغل‌های بسیاری به ساعی پیشنهاد شده و چند‌سال در شغل‌های مختلف مشغول بوده است اما عشق به معلمی و قبولی در آزمون آموزش‌وپرورش، درنهایت او را به محدوده احمدآباد رضویه می‌کشاند. سال‌هاست ادبیات تدریس می‌کند و چند‌سالی هم می‌شود که مدیر مدرسه است. دوستدار طبیعت و اهل کوه‌نوردی است و برای سال آینده که بازنشسته می‌شود، از اکنون برنامه‌ریزی کرده و به چند مدرسه و محفل ادبی قول همکاری داده است.

 دلش می‌خواهد به ورزش و شعر در‌کنار هم بپردازد. در کتابخانه‌‌اش چرخی می‌زند و کتابی را در دست می‌گیرد. می‌گوید: همه ذهنم مشغول کتاب‌هایم است. همیشه بخش زیادی از درآمدم را صرف خرید کتاب می‌کنم. همسرم با صبوری، خلق و خوی خاص مرا تحمل کرده و همیشه همراهم بوده است. دلم می‌خواهد میراثم، کتاب‌هایم باشد.

 شعر ساعی درباره  محله زادگاهش «مهدی‌آباد»

روزهای خوش بهاری بود
عشق در جویبار جاری بود

با پدر نرم‌نرم می‌رفتیم
گرم گفتار، گرم می‌رفتیم

صحبت از وسعت صداقت بود
صحبت از درد، رنج، طاقت بود

صحبت دست، صحبت پینه
صحبت زخم‌های دیرینه

صحبت از گله‌های خوب و بزرگ
صحبت از انجماد واژه‌ی گرگ

صحبت از آفتاب از سایه
برکت کشتزار همسایه

با پدر گرم گفت‌وگو بودیم
دست بر زخم برگ می‌سودیم

پدرم محرم گلستان بود
پدرم انبساط انسان بود

دشت سرشار عطر باران بود
گریه کردن چقدر آسان بود

ناگهان در شبی هراس‌انگیز
خیمه زد بر نگاه من پاییز

دلم از شور و شوق خالی شد
اشک خشکید، خشکسالی شد

من به چنگال سایه‌ها ماندم
پدرم رفت من به جا ماندم

بار از روستایمان بستم
رفتم از ده به شهر پیوستم

شهر اما ز خویش می‌راندم
روستایی غریبه می‌خواندم

شهر در فکر خواری من بود
شهر با من همیشه دشمن بود

روزها روزها نفرت بود
سال‌ها سال‌ها سال‌های نکبت بود

دیدم از هست و نیست دلسردم
گفت با من دلم که برگردم

باز عطر بهار جاری شد
باز هم روزها بهاری شد

باز از عطر پونه‌ها‌ مستم
باورم شد هنوز هم هستم

باز هم با نسیم همپایم
همدم و هم‌نشین گل‌هایم

دیگر از روی شهر بیزارم
مهدی‌آباد دوستت دارم

ارسال نظر